💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۴۱)
🔹تمام روز خودم را مشغول نگه داشته بودم تا #دلتنگی نبودن همسرم را کمتر احساس کنم و در طول شب باید با دوتا #نوزاد که هردو با هم گریه میکردند، گرسنه میشدند، خوابشان میگرفت، مرتب باید برایشان شیرخشک درست میکردم و در حالی که هم گیج از خواب بودم و هم از دیسک کمر و کمر دردی که از عوارض بارداری بود رنج میبردم در خانه تنها میماندم و به همه چیز رسیدگی میکردم.
😓بچهها تا نزدیک #صبح نمیخوابیدند و مجبور میشدم بغلشان کنم و مدام توی خانه راهشان ببرم. تا میخواستم بخوابم یا #بهتر بگویم نزدیک بود از خستگی بیهوش شوم تازه متوجه میشدم یکی از بچهها تب دارد و حرارت بدنش در حال بالا رفتن است و باید #حتماً او را به دکتر ببرم.
👌این فقط یک شب از شبهایی بود که در آن دوران #سپری کرد و هر روز ماجرای خاص خودش را داشت و نبودن همسرم #سختیها را بیشتر میکرد.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_نهم
از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان #مناظره گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به #استناد فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده اند، سنت پیامبر (ص) را زیر #سؤال میبرد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم: "یعنی میگی من #دروغ میگم مجید؟!!!"
از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه #برافراشته بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد: "نه الهه جان! برای چی ما باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای #سُنی رو قبول داری، منم حرف #علمای شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر (ص) هستیم. حالا سرِ یه سری مسائل یه کم #اختلاف نظر داریم. همین!"
و من که نمیخواستم بحث در همین نقطه #مبهم تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم: "خُب باید #تحقیق کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه."
که هر چند میدانستم حق با علمای اهل #تسنن است اما میخواستم بحث را با همین موضع بیطرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر #نتیجه بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند میتوانستم همچنان تنگی #نفسم را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسط پیاده رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرم شبیه #ناله شده بود، ادامه دادم: "باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و #بحث کرد تا بلاخره بفهمیم چه کاری درسته!"
که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از #نگرانی حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد: "الهه جان! تو رو خدا بس کن! #رنگت مثل گچ سفید شده!" سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی #کمرم نمیتوانم سرِ پا بایستم و #کمکم کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته #مغازه حاشیه پیاده رو بدهم و با #دلواپسی پرسید: "الهه! حالت خوبه؟"
و من همانطور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب #پاسخ دادم: "خوبم!" با همه علاقه ای که به #ادامه بحث داشتم، دیگر توانی #برایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجید با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، گفت: "همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم."
و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر #کباب شده از چند مغازه آنطرفتر، فضای پیاده رو پُر کرده و دلم را بُرده بود که #آهسته صدایش کردم: "مجید!" هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد.
به چراغهای زرد و #سفیدی که مقابل مغازه #جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: "خیلی ضعف کردم..." و نگذاشت #حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: "اگه
میتونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم." قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم: "نه، میتونم بیام."
و به سختی مسیر چند متری مانده تا #مغازه را طی کردم و همین که مقابل در
شیشه ای #جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر #کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی #ضعف میرفت و نمیتوانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و #محبتی پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه #کباب کند.
به خانه که رسیدیم، به #بالکن رفته و در را هم پشت #سرم بستم تا در خنکای لطیف شب #زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و #قلوه_ای که مجید در آشپزخانه برایم #تدارک میدید، حالم را به هم نزند.
به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه ای را مقابل صورتم گرفته و میبوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخهای دل و قلوه ای که زیر لایه ای از نان و #نعنا پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را #بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه #صبر و حوصله ای برایم #لقمه میگرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم #تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن #حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل انگیزی را در بالکن #کوچک و باصفای خانه مان #سپری کردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_پنجم
عصر #جمعه 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و دیگر #آماده رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک #هفته پرسه زدنهای مجید در خیابانهای بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار #پول پیش پیدا کنیم.
هر چند در همین دو ماه، باز هم #هزینه اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی #صاحبخانه تأمین شود.
حالا همه سرمایه زندگیمان، باقی مانده #حقوق ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به #حساب مجید ریخته میشد، باید با همین مقدار اندک زندگیمان را #سپری میکردیم. با این همه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود، هم یک #هفته مانده به #مراسم، این خانه را تخلیه میکردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن #جهیزیه داشته باشند.
عبدالله وقتی فهمید میخواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و #مجید جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرفمان کند، ولی ما با خدا #معامله کرده بودیم تا گره ای از کار بنده اش باز کنیم و #یقین داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت #تدبیر خدا گره بزرگتری از کار #زندگیمان خواهد گشود.
چیزی به ساعت #شش بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید #خدا، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. صاحبخانه جدیدمان #پیرزن بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد #طلب کرده و بایستی #مجید تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش میداد تا #کلید خانه را بدهد.
دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه #شیرینی به درِ خانه آورده و چقدر از #مجید تشکر کرده بود که بی آنکه جریمه ای بگیرد، قرارداد را #فسخ کرده و خانه را بی دردسر تخلیه میکند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به #تخلیه خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگی ام بودم که در این جابجایی صدمه ای نخورند.
#مجید گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراولها را داخل کیف #پولش جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم: "میخوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو #حسابت، برای صاحبخونه کارت به کارت میکردی."
همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد: "به خانمه گفتم #شماره حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، #عصبانی شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
چشمان مهربان #مجید به پای حال خرابم، به #خون نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار #بدبختی و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم #عزا گرفته و هیچ کدام جرأت
نداشتیم حرفی بزنیم.
هر لحظه #منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم #گناه نکرده، احضارمان کند که با #نگاهی وحشتزده #چشم به در دوخته و حتی #نفس هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در #سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد.
من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم #همسر یکی از آن دو #کارگری است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار #رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من مجید #هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به #هوای خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به این همه #مصیبت کشید و حالا هم هنوز چند قطره ی #آب خوش بیشتر از گلویمان #پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم.
مجید دستهایم را #محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش #بی_دریغ احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: "مجید! ما که #کاری نکردیم! ما که خودمون هرچی #مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت..."
و دیگر نتوانستم #ادامه دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس #مادری_ام در هم شکست که همه وجودم غرق #اشک و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ #دلنشین کلامش، آهسته نجوا میکرد: "الهه جان! آروم باش #عزیزم! من خودم همه چی رو برای آسید احمد #تعریف میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!"
و من به قدری #ترسیده بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و #طولانی را با این همه پریشانی #سپری کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب #لباسی کشیدم و در برابر #مجید که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: "بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!"
دستم را گرفته و #التماسم میکرد تا آرام باشم و من #تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند #گریه میکردم. می دانستم صدای گریه های بیقرارم تا خانه شان میرود و #مجید هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجه هایم را شنیده اند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به #محکمه جدیدم بروم.
در اتاق را #گشودم و طول ایوان را تا پشت در #خانه آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب این همه #بیقراری_ام، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که #دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و #صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊