eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | عصر 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و دیگر رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک پرسه زدنهای مجید در خیابانهای بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پیش پیدا کنیم. هر چند در همین دو ماه، باز هم اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی تأمین شود. حالا همه سرمایه زندگیمان، باقی مانده ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به مجید ریخته میشد، باید با همین مقدار اندک زندگیمان را میکردیم. با این همه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود، هم یک مانده به ، این خانه را تخلیه میکردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن داشته باشند. عبدالله وقتی فهمید میخواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرفمان کند، ولی ما با خدا کرده بودیم تا گره ای از کار بنده اش باز کنیم و داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت خدا گره بزرگتری از کار خواهد گشود. چیزی به ساعت بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید ، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. صاحبخانه جدیدمان بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد کرده و بایستی تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش میداد تا خانه را بدهد. دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه به درِ خانه آورده و چقدر از تشکر کرده بود که بی آنکه جریمه ای بگیرد، قرارداد را کرده و خانه را بی دردسر تخلیه میکند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگی ام بودم که در این جابجایی صدمه ای نخورند. گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراولها را داخل کیف جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم: "میخوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو ، برای صاحبخونه کارت به کارت میکردی." همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد: "به خانمه گفتم حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دلم تماشای پاسخ خدا شده و نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرش را بالا آورد و به این همه پایان داد: { "سرم رو که از روی برداشتم، دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدوداً شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی کشیدم. اصلاً دلم نمیخواست کسی گریه هامو شنیده باشه. انقدر شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: "لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم!" اصلاً روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم. وقتی ، با دستش زد رو پام و به گفت:"با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟" فقط زودتر برم که یک کلمه دادم:"چیزی نیس حاج آقا!" اونم فهمید بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت: "امشب شب شهادت موسی بن جعفر(ع)! شب شهادت تو خونه نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا میکنی؟!!!" وقتی اینجوری گفت بیشتر کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به خودش می خواد براش درد دل کنم، ولی من وقت دوست نداشتم راز زندگی ام رو برای کسی غیر بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگی ام بود. چون اکثراً تنها بودم و نکردم خیلی واسه کسی درد دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم: "یه هفته پیش تو چاقو خوردم. همه سرمایه زندگی ام رو بُردن. تکنیسین بودم، ولی فعلاً نمیتونم کار انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافرخونه رو هم ندارم بدم. دیگه چی کار کنم." حرفم که تموم شد، پرسید: "مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟" گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم." دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت: "حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو ما زندگی میکرد. ولی کارش شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی شدم، گفتم: "حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو زندگی نمیکردم!" اونم خندید و گفت: "مگه من ازت پول خواستم؟ رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم!" اصلاً نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلاً نشد تا باهاش کنم. آدرس خونه اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب جایی دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار." زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت: "برای شام هستیم." من دیگه اصلاً به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو اینجا..." } ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊