eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
774 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | به سرِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیر منتهی به ساحل کج کرد. با تعجب پرسیدم: "مگه نمیخوای بخری؟" سرش را به نشانه تأیید تکان داد و با لبخندی مهربان گفت: "چرا! ولی حالا عجله ای نیس! راستش اینجوری گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات بزنم! حالا موقع میریم یه چیزی میخریم." میدانستم که میخواهد در مورد آقای عادلی و که باید در موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم میزد و هیچ نمیگفت. شاید نمیدانست از کجا شروع کند و من هم نمیخواستم شروع کنم تا مبادا از صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد. در انتهای مسیر، آبیِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم مایل به سبز شروع کرد: "الهه! فکراتو کردی؟" و چون را دید، خندید و گفت: "دیگه واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!" از حرفش من هم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل میکشید، خیره شد و ادامه داد: "الهه جان! مجید پسر ! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مرد آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!" هرچه عبدالله بر زبان می آورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن دوباره این نغمه نواز، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید: "الهه! وقتی اون تو خواستگاری داشت با بابا حرف میزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه!" از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکت کنار ساحل بنشینم. کنار هم نشستیم و او با لحنی برادرانه ادامه داد: "اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولی اینا کدوم دلیل نمیشه که تو یه سری از مسائل رو نادیده بگیری!" و در برابر نگاه ، با حالتی منطقی آغاز کرد: "الهه! منم قبول دارم که اونم مثل ما مسلمونه! منم میدونم خیلی از مصیبتهایی که الان داره کشورهای اسلامی رو تضعیف میکنه، از تفرقه ریشه میگیره! میدونم که رمز عزت امت اسلامی، اتحاده! اما دلم میخواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اون مثل تو نماز نمیخونه! مثل تو نمیگیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباس مشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخواد کلی کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشت دیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | گوشه اتاق پذیرایی، روی نشسته و خسته از این همه مصیبت، تکیه ام را به داده بودم که دیگر نمیتوانستم دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با دادگاه به سراغم آمده بود. میگفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر کرد که چرا از روز اول به جای ترک و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده ام. عبدالله نمیفهمید و شاید نمیتوانست که من چطور از جان و دلم میکنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این خدمتی هم به آخرت کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکم کند. از شدت تمام بدنم میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورم که از نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه میکردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیگر تلفنهایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم. شاید دیگر دلم نمیخواست را بشنوم که با خودخواهی هایش را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصه ای شوم. اگر اهل سنت را پذیرفته و این همه نمیکرد، میتوانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد. گمان میکردم پیش از رسیدن دادگاه میتوانم کنم که به عنوان یک اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفاده ای بکنم. حالا پدر به طلاق من به شادی وصال نوریه رفته و میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند. هر چند روند شاید مدتها طول میکشید، ولی میخواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به بازی زشتی که آغاز کرده بودم، میگذاشتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هر چه دور اتاق میچرخاندم، دلم راضی نمیشد که در این خانه کنم. طبقه اول یک خانه دو قدیمی که کل مساحت هال و پذیرایی اش به بیست متر هم نمیرسید، با یک اتاق خواب و دلگیر که هیچ پنجره ای نداشت و تنها پنجره این خانه، پنجره کوچکی در اتاق پذیرایی بود که آن هم به تنگ و شلوغی باز میشد نه مثل خانه خودمان که بالکن و پنجره های قدی اش، همه رو به دریا و نخلستان بود. دیوارهای خانه گرچه خورده بود، ولی قبلی حسابی از خجالتش در آمده و سرتاسر دیوارها یا خط افتاده یا به کلی رنگش ریخته بود. گچی خانه هم کاملاً کثیف شده و لکه های زردی که به نظرم از آب لوله های طبقه بالا بوجود آمده بود، همه جایش را پوشانده و خانه را بدتر میکرد. ولی در هر حال باید میپذیرفتم که با پولی که داشتیم، نمیشد جایی بهتر از اینجا کنیم. مجید از پس انداز دوران مجردی اش را برای پول پیش خانه نسبتاً خوب و بزرگ قبلی به پدر کرده بود که آن هم بخاطر گریه های آن شب من، از خیرش گذشت و بزرگوارانه از هر که در آن خانه به ما تعلق داشت، چشم پوشید تا همسر باردارش را تأمین کند. بخش زیادی از آن را هم برای هزینه جشن و ازدواجمان، استفاده کرده و اگر هم چیزی مانده بود، به همراه حقوق ماهیانه اش برای به نسبت سنگین زندگی و اجاره ماهیانه خانه و تهیه گران قیمت سیسمونی خرج کرده بود. حالا همه پس انداز در این یک سال، چند میلیونی بود که برای پول پیش این خانه کوچک و کهنه داده بودیم و برای خرید وسایل و خرج زندگی و البته پرداخت اجاره خانه، منتظر آخر ماه میماندیم تا حقوق مجید برسد. میدانستم که دیگر نمیتوانم مثل گذشته خاصه کنم و باید از این به بعد قناعت پیشه میکردم تا نه چندان بالای مجید، کفاف را بدهد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عصر 26 اردیبهشت ماه سال 93 از راه رسیده و دیگر رفتن از این خانه شده بودیم که به لطف خدا بعد از یک پرسه زدنهای مجید در خیابانهای بندر، توانسته بودیم خانه کوچکی با همین مقدار پیش پیدا کنیم. هر چند در همین دو ماه، باز هم اجاره خانه افزایش یافته و مجبور شده بودیم اندک پس انداز این یکی دو ماه را هم روی پول پیش گذاشته تا مبلغ در خواستی تأمین شود. حالا همه سرمایه زندگیمان، باقی مانده ماه گذشته بود و تا چند روز دیگر که حقوق این ماه به مجید ریخته میشد، باید با همین مقدار اندک زندگیمان را میکردیم. با این همه خوشحال بودم که هم خانه مناسبی نصیبمان شده بود، هم یک مانده به ، این خانه را تخلیه میکردیم تا حبیبه خانم و دخترش فرصت کافی برای چیدن داشته باشند. عبدالله وقتی فهمید میخواهیم خانه را تخلیه کنیم، چقدر با من و جر و بحث کرد و چند بار وضعیت خطرناک من و کودکم را به رخم کشید، بلکه منصرفمان کند، ولی ما با خدا کرده بودیم تا گره ای از کار بنده اش باز کنیم و داشتیم به پاداش این خیرخواهی، روزی سرانگشت خدا گره بزرگتری از کار خواهد گشود. چیزی به ساعت بعدازظهر نمانده بود که مجید مهیای رفتن به آژانس املاک شد تا به امید ، قرارداد اجاره خانه را بنویسد. صاحبخانه جدیدمان بد قلقی بود که پول پیش را در هنگام امضای قرارداد کرده و بایستی تمام مبلغ پول پیش را همین امروز در آژانس املاک تحویلش میداد تا خانه را بدهد. دیشب حاج صالح پول پیش این خانه را به همراه یک جعبه به درِ خانه آورده و چقدر از تشکر کرده بود که بی آنکه جریمه ای بگیرد، قرارداد را کرده و خانه را بی دردسر تخلیه میکند، هرچند مجید هنوز نگران وضعیت من بود و تنها به این شرط به خانه رضایت داده بود که دست به چیزی نزنم و من همچنان دلواپس اسباب زندگی ام بودم که در این جابجایی صدمه ای نخورند. گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراولها را داخل کیف جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم: "میخوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو ، برای صاحبخونه کارت به کارت میکردی." همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد: "به خانمه گفتم حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از هشت گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به بازگشت روی تخت نشسته بودم. از نشستن در این اتاق تاریک میترسیدم و دلم میخواست هرچه زودتر مجید برگردد. گاهی سر و صدای دیگر را در راهرو میشنیدم و دلم از حسرت دورِ هم بودن آنها و خودم، خون میشد. هنوز وصل نشده و دیگر آفتابی هم نبود که نورش از درز به داخل بتابد و اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود. هر چند شب شده و به گرمای بعد از ظهر نبود، ولی شب بندر هم در این فصل سال به قدری گرم و بود که صورتم خیس آب و عرق شود. از شدت گرما شده بودم، ولی آخرین قطرات بطری آب معدنی را ساعتی پیش نوشیده و دیگر در اتاق هم نداشتم که فقط دعا میکردم مجید یادش مانده باشد آب بخرد. دیگر هم نداشتم تا با مجید تماس بگیرم که همان روز موبایلش را هم و این روزها موبایل مرا با خودش میبُرد. از این همه نشستن، از درد خشک شد که گرچه حوریه از دستم رفته بود، ولی یادگاریهایش همچنان با من بود که گاهی سردرد و میگرفتم و گاهی از شدت حالت نمیتوانستم لب به غذا بزنم و هنوز جسمی ام رو به راه نشده بود. در این روزهای سخت و پس از آن زایمان تلخ که هر زنی به همراهی زنی دیگر نیاز داشت، من در این مسافرخانه افتاده بودم، نه کنارم بود که برایم غذایی مقوی تدارک ببیند و نه بانویی که به نسخه ای حالم را بهتر کند و هر روز میشدم. به ابراهیم و محمد میکردم و از خوش خیالی خودم، اشک در حلقه میزد که میکردم اگر از حال خواهرشان شوند، به دادم میرسند و نمیدانستم حرص و طمعِ نوکری در آنچنان دست و پایشان را بسته که مهر و برادری را هم به حقوق کارگری برای پدر فروخته اند. به فکر میکردم که بی آنکه به من بگوید، این چند به سراغ پدر میرفته و خدا را شکر میکردم که به قطر رفته بوده که نمیدانستم اگر بار دیگر چشمش به میافتاد، چه بلایی به سرش می آورد. به روزهای فکر میکردم که همین ذخیره هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت همین اتاق هم برنیاییم و دیگر میترسیدم به بعد از آن کنم که ظلمت این اتاق به اندازه کافی ترسناک بود و نمیخواستم با تصور آوارگی ام بیش از این به ورطه بیفتم. ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟ که به دفاع از حرمت حرم قیام کرد و در برابر زبان نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر(ص) با کلمات جهنمی یک وهابی حرمت نشود، من هم که به حمایت از شوهر و از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که میتوانستم از جانم کردم تا این حمایت به بهای رابطه با خانواده ام تمام نشود، دست آخر هم که من و مجید به نیت رفع حبیبه خانم و به حرمت جان جوادالائمه(ع) زحمت اسباب کشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | میدانستم کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته و همین را هم آسید احمد بودیم. من به خودمان رفته بودم، به توصیه مامان خدیجه کنار اتاق خالی نشسته و دست به و سفید نمیزدم. حالا هم به کمک مادرش آمده و با هم موکتها را جارو میکشیدند تا خانه آماده وسایل جدیدش شود. خوشحال بودم که آسید احمد پرده هایش را باز نکرده و نیازی به خریدن پرده جدید و صرف سنگین دیگری نبود. مجید و بسته بندی وسایل را در حیاط باز میکردند و به کمک کارگرها به داخل می آوردند و با راهنماییهای مامان خدیجه هر یک را جایی میگذاشتند تا سرِ فرصت به سلیقه خودم خانه را کنم. همه لباس عزای (ع) را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و چه گذشت؛ سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به اهل تسنن شده بودم. که نقشه ای به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز میگردد، با برپایی یک جشن ، دلش را نرم کنم بلکه از سرِ محبت، را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت اهل سنت بردارد. چند شاخه گل خریدم، کیک پختم، شربت به لیمو تهیه کردم، میزی چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به امام کاظم (ع) چنان غرق دریای ماتم شهادتش شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض شکست که صبح شهادت امامش، خانه اش شادی شده و من چقدر در هم شکستم! من اگرچه از بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر (ص) برایم روز نبود و بیخبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه نقشه هایم نقش بر آب شده بود که تمام عقده هایم را با داد و فریاد و گریه بر سرِ مجید خالی میکردم. آن روز تا شب با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، با پیروی از رفتار آنها پیدا میکند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد و او در برابر ، هیچ نمیگفت و شاید هم نمیتوانست عطش عشق را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای این همه دلبستگی را نمیفهمیدم. ولی او اجر را از کف با کرامت معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی زندگیمان از دریای مصیبت به ساحل رسید و به آبروی همان امامی که سال گذشته به حرمت عزایش، جشن خانه مان به هم خورد، امسال در اوج ارزش و به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، خدا را به نام موسی بن جعفر (ع) قسم میداده و من در تاریکی و تنهایی مسافرخانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین باب اجابتی به رویمان گشوده شد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) ساعتی تا اذان مانده و ما همچنان در جاده به کربلا با پای پیاده پیش می رفتیم و نه این که برویم که یقینا آسمانی ما را از آن سوی به سمت خودش می کشید که طول را حس نمی کردیم و با عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می جوشید، به سمت کربلا قدم می زدیم. سطح مسیر از بود و گاهی به حدی می شد که حتی بین خودمان هم فاصله می افتاد و به به همدیگر می رسیدیم. نیروهای امنیتی از ارتشی و مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و زرهی ارتش مرتب تردد می کردند تا حتى خيال حرکتی هم به ذهن تروریست های نرسد و با چشم خودم میدیدم با همه فتنه انگیزی های در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه بالایی برخوردار است. مسیر ، منطقه ای نسبتا وصحرایی بود که و درخت هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از ، نخلستان های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی را دو میکرد. دو طرف جاده پوشیده از موکب هایی بود که پرچم های و سبزو سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (ع) از جان خود هزینه می کردند؛ از مادرانی که کودکان را در حاشیه جاده گمارده بودند تا به زائران آب مرحمت کرده با دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه عراقی را در کوچک به زائران تعارف می کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال میدادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم های زائران را نوازش می دادند و چه می کردند این عراقی در اکرام عزاداران اربعین که گویی به امام حسین ته مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا چیزی نمی دیدند که هریک به هر بضاعتی میکردند و هر کدام به زبانی اعلام می کردند که خدمت به پسر پیامبر دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی را رها می کرد و همراه و دخترش می شد تا من و مجید کمی در خلوت در این جاده قدم بزنیم و ما دیگر چشم مان جز عظمت این میهمانی پربرکت چیزی نمی دید. نمی توانستم بفهمم (ع) با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش می کنند و می خواهند به هر وسیله ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با نجوا کردم: «مجید! اینا چرا این همه به خودشون میدن تا از ما پذیرایی کنن؟» مجید را کمی جابجا کرد و همچنان که محو فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سه پاسخ داد: «اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کيف دنیا رو میکنن! ببین دارن چه می برن که پای یه رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین(ع) حال میکنن! آسید احمد میگفت بعضیهاشون انقدر که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه پس انداز میکنن و اربعین که می رسه، همه پس اندازشون رو خرج از مردم میکنن! یعنی در طول سال فقط کار میکنن و میکنن به عشق اربعین!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊