eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | صبح جمعه پنجم آبان ماه سال ۹۱ در خانه ما و اکثر خانه های ، با حال و هوای ، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هرکسی مشغول کاری برای برگزاری جشنهای عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح میکرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندری ام برای رفتن به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسی های کمد همچنان میگشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادر بزرگ برویم. مادر چند پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد: "عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچه ها لای قرآن گذاشتم." پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریستها در توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمیداشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد: "عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچه ها غذا درست کنم." پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: "زنگ زده، تو راهه." که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چاره ای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت. عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد. از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج شده بودند، هر سال در عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم. گوشت گوسفند قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهای نذری به حیاط رفتیم. امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم، گوشتها را بسته بندی میکردیم که مردی در طبقه بالای خانه مان حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفند قربانی، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام و همسایه ها هم در بسته ای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با صدای کوتاهی شد. همه ی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه حضور دارد. او هم از منظره ای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را گفت و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت: "آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونه اید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم." لبخندی زد و پاسخ داد: "یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت رو به جاش بمونم." که مادر به آرامی خندید و گفت: "ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید." در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد: "پسرم! امروز نهار بچه ها میان اینجا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!" به صورتش نگاه نمیکردم اما و حیای عمیقی را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد: "خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم." که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: "چرا تعارف میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل ! بیا دور هم باشیم." در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت: "تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ..." و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با گفت: "اتفاقاً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندریها رو رَد کنه، بهمون بَر میخوره!" در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: "چَشم! خدمت میرسم!" و مادر تأ کید کرد: "پس برای نهار منتظرتیم پسرم!" که سر به زیر انداخت و با گفتن "چشم! میشم!" خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد: "حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟" پدر سری جنباند و گفت: "نه، کاری نیست." و او با گفتن "با اجازه!" به سمت ساختمان رفت. سعی میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بسته ها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی میکردم که او هم توجهی به من ندارد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که عجیبی بر دلم نشست و بی‌آنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: «می‌دونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ می‌دونی چقدر زحمت کشیدم؟» معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من...» اشکی که در حلقه زده بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی !» در برابر نگاه مهربانش، گل‌ها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب می‌کنی!» و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گل‌ها را پَر پَر کردم و مثل ، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگ‌های سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریه‌های بی‌امانم بود که سقف سینه‌ام را می‌شکافت و فضای را می‌درید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمی‌توانستم را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی!» و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان تلخی بود که قلبم را آتش می‌زد. با قدم‌هایی به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک می‌ریخت، می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. گویی خودش را به تماشای گریه‌های زجرآور و گله‌های تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم می‌کرد و دم نمی‌زد تا طوفان گریه‌هایم به گِل نشست و او زبان گشود: «الهه! شرمندم! بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم! به پدر و مادرم قسم، که نمی‌خواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو !» بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به زده بود به این سادگی‌ها فراموشم نمی‌شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تا ساعتی از روز به خُرده کاریهای مشغول بودم و در همان حال با نجوا میکردم و بابت تمام که در این مدت به خاطر وضعیت و حال پریشانم کشیده بود، میکردم. از خدا میخواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم. ِ هر چند مجید مهربانم، تمام را میکرد تا آرامش به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمیکرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظه ای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید ، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازه ای نیشمان میزد و میدانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار مجید را بر سر زندگیمان آوار میکند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظه ای رها نمیکرد. از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود. از فرصت امروز استفاده کرده و برای به دیدنم آمده بود. برایم یک پاکت و شیشه ای از عسل آورده بود با یک بلند بالا از دستورالعملهایی که به به دست آورده و میخواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با تذکر داد: "چرا انقدر رنگت پریده؟ اصلاً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت میکنی یا نه؟" لبخندی زدم و گفتم: "آره، خوب غذا میخورم. هم خیلی کمکم میکنه، خیلی هوامو داره." که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت: "ولی فکر کنم هرچی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این بیفته، همه خونت خشک میشه!" و چه خوب حال و روزم را بود که در برابر حدس حکیمانه اش، خندیدم و او با ادامه داد: "الان که اومدم تو حیاط وایساده بود. یه سلام از دهنش در نمیاد..." و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به باز شد و پدر با هیبت قدم به اتاق گذاشت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | لعیا مقابلم زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم: "لعیا، یه وقت به چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته به خاطر کتکم بزنه..." که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش میخواهد پیش از ، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: "خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، برم، گریه نکن!" و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با ادامه داد: "قربونت برم ، گریه نکن! الان که داری میخوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر ، آروم باش عزیزِ دلم!" و من همین که نام را شنیدم، سینه ام از غصه و ناله بی مادری ام بلند شد. خودم را در لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید. لعیا همانطور که یک دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و ، همان خبری را داد که دلم میخواست: "آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!" و من در این لحظات ، دوایی شیرین تر از صدای مجید نداشتم که گریه ام را فروخوردم و با صدایی که از شدت خیس خورده بود، گفتم: "اگه جواب ندم، بیشتر دلش میافته." و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست گرفتم. تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با پرسید: "چی شده الهه؟ حالت خوبه؟" در برابر همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که گریه هایم در گوشی شکست و اش را بیشتر کرد: "الهه! چی شده؟" و حالا که دلش پیش من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: "چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!" و حالا دل او قرار و مدام سؤال می کرد تا از حالم شود و دست آخر، لعیا را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد: "آقا مجید! من پیشش هستم، نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!" و آنقدر به سفارش الهه اش را کرد تا بلاخره قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام و محبت، جانم را کند و تنها خدا میداند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعتی نشستند و می آمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی را میکردند تا بلاخره رفتند و شرّشان را از خانه کردند. نمیدانستم باید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگیمان به نوریه و برادرانش نرود و فکرم به جایی نمیرسید که میدانستم با آتش که نوریه به جان پدرم انداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمیکند. از دست ابراهیم و محمد و عبدالله هم کاری بر نمی آمد که تمام به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا کردن حتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمیتوانستم بنشینم و تماشا گر ِ بر باد رفتن همه زندگی باشم که از شدت خشم و غصه ای که پیمانه پیمانه سر میکشیدم، تا صبح از سوز زخمهای سینهام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بود که هر بار که مجید تماس میگرفت، فقط میکردم. هرچند نمیتوانستم برایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم که شده، گریه میکردم و میدانستم با این بی تابیها چه به دلش میزنم، ولی من هم سنگ صبوری جز مهربانم نداشتم که همه خونابه های دلم را به نامِ تنهایی ام سحر شد و سردرد و کمردرد به کامش میریختم تا شب طولانی با چشمانی سرخ و خسته از کار و بیخوابی دیشب به خانه بازگشت. دیگر صبحگاهی زمستان بندر برایم نبود که از فشار غصه های لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس حال ، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال میکرد: "چی شده الهه جان؟ من که دیروز میرفتم حالت خوب بود." در جوابش چه میتوانستم بگویم که نمیخواستم خون را در رگهایش به جوش آورده و با نیشتر بی حیایی های نوریه، عذابش دهم. حتی نمیتوانستم برایش بگویم دیشب آنها در این بودند و از حرفهایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوخته اند، چه رسد به خیال که در خاطر ناپاکشان دور میزد و باز تنها به حال ناخوشم ناله میزدم که آنچه نباید میشد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه آمد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی مقابلم نشست. در دستش چند عدد بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه میرفت تا اطلاعات دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره نیفتد. با کتابهایی که در دستش گرفته بود، به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوالپرسی هایش را به میدادم که با تعجب سؤال کرد: "تو دیشب خونه بودی؟!!!" از شنیدن نام چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه ، با دلخوری ادامه داد: "من فکر کردم دیشب با رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب بودی. پس چرا در رو واسه داداشهای من نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن برگردیم، خُب پایین ازشون پذیرایی میکردی! داداشم میگفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی!" از بازگویی ماجرای دیشب کردم که میدانستم صدای نوریه تا اتاق خواب میرود و از واکنش سخت میترسیدم که را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه شدم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که در هم کشید و گفت: "من که خیلی ناراحت شدم! عبدالرحمن هم ، خیلی بهش بر میخوره!" در جواب این همه نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرفها چه فکری میکند که نوریه کتابهایش را روی میز شیشهای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد: "این کتابها رو برات اُوردم که بخونی. یکی اش درمورد عقاید ، سه تای دیگه هم راجع به که شیعه ها به هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی زاری و عزاداری میکنن و به زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته میدونی همه اینا از مصادیق شرک به ! خیلی خوبه! حتماً بخون!" و من که خبر آوردن این را دیشب از میان قهقهه برادرانش شنیده بودم، به حرفهایی که میزد توجهی نمیکردم و در عوض از برخورد مجید، فقط خدا را میخواندم تا این هم ختم به خیر شود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | او همچنان به خیال خودش میکرد: "ببین ما وظیفه داریم اسلام رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن دین اسلام چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت به اسم اسلام خودش رو به امت اسلامی میچسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید همه دنیا بفهمن که این رافضیها اصلاً نیستن تا انقدر مایه آبروریزی اسلام نشن!" و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای میتپد و با لحنی به ظاهر ادامه داد: "تو این کتابها رو بخون تا اطلاعات دینی ات افزایش پیدا کنه! ما همه مون به عنوان یه وظیفه داریم به هر وسیله ای که میتونیم برای این رافضیها تلاش کنیم تا اسلام از شرّ شیعه نجات پیدا کنه! حالا هرکس به یه روشی این کار رو میکنه؛ یکی مثل من و تو فقط کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش رو در اختیار قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضیها رو به جهنم بفرسته!" و حالا نه فقط از ماجرای که از اراجیفی که از دهان نوریه بیرون میزد و به نام در راه خدا، ریختن خون مسلمانان را مباح اعلام میکرد و میدانستم همه را مجید میشنود، دلم به تب و تاب افتاده بود. هر چند از ترس پدر نمیتوانستم جوابی به سخنان شیطانی اش بدهم و فقط دعا میکردم زودتر شرش را از خانه ام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانی اش، کتابها را روی میز شیشه ای به سمتم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأ کید کرد: "فقط این کتابها با هزینه تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت ، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شی!" و من به قدری و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و از رنگ پریده ام فهمید حوصله را ندارم که بلاخره تبلیغ وهابی گری اش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم. حالا منتظر خروج مجید از اتاق و خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش میشد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، از اتاق بیرون آمد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | گوشه اتاق پذیرایی، روی نشسته و خسته از این همه مصیبت، تکیه ام را به داده بودم که دیگر نمیتوانستم دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با دادگاه به سراغم آمده بود. میگفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر کرد که چرا از روز اول به جای ترک و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده ام. عبدالله نمیفهمید و شاید نمیتوانست که من چطور از جان و دلم میکنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این خدمتی هم به آخرت کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکم کند. از شدت تمام بدنم میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورم که از نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم. از هیاهوی غم و که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه میکردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیگر تلفنهایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم. شاید دیگر دلم نمیخواست را بشنوم که با خودخواهی هایش را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصه ای شوم. اگر اهل سنت را پذیرفته و این همه نمیکرد، میتوانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد. گمان میکردم پیش از رسیدن دادگاه میتوانم کنم که به عنوان یک اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفاده ای بکنم. حالا پدر به طلاق من به شادی وصال نوریه رفته و میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند. هر چند روند شاید مدتها طول میکشید، ولی میخواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به بازی زشتی که آغاز کرده بودم، میگذاشتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نگاهم زیر پرده ای از به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج با خدای خودم زیر لب میکردم: "خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا رو ازم گرفتی؟ تو که میدونستی من و مجید چقدر رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ ! دلم برای بچه ام تنگ شده... خدایا! من چجوری به بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟..." و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. میترسیدم و بیماران اتاقهای کناری از گریه های بی وقفه ام شوند که با گوشه ملحفه دهانم را میگرفتم تا ناله هایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد این همه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، گریه میکردم. ساعت از یک گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک یارم بود که پیش از آنکه سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم: "مجید چطوره؟" پاکت و میوه ای را که برایم آورده بود، روی میز کنار گذاشت و با صدایی خسته پاسخ دلشوره ام را داد: "خوبه..." و دل من به این یک کلمه قرار نمیگرفت که باز کردم: "خُب الان حالش چطوره؟ میتونست حرف بزنه؟ باهاش حرف زدی؟" و میترسیدم کسی درباره دیروز خبری به رسانده باشد که با پرسیدم: "خبر داشت من اینجوری شدم؟" که عبدالله خودش را روی صندی کنار تختم رها کرد و گفت: "نه، خبر نداشت. منم بهش چیزی نگفتم. ولی از صبح که به اومد، فقط سراغ تو رو میگرفت. میخواست اگه تا الان چیزی نفهمیدی، بهت چیزی نگم. ولی من بهش گفتم همون خبردار شدی. وقتی فهمید از حالش خبر داری، خیلی شد. همش میگفت نباید به الهه وارد شه! همش به خودش بد و بیراه میگفت که باعث شده تن تو رو بلرزونه! منم برای اینکه آروم شه، بهش گفتم الهه حالش خوبه!" سپس نگاهم کرد و با لحنی لبریز ادامه داد: "ولی نمیدونست چه بلایی سرت اومده!" و پیش از آنکه از غصه کودک من، گلویش از پُر شود، صدای خودم به گریه بلند شد. با هر دو دست صورتم را گرفته بودم و آنچنان هق هق میکردم که عبدالله به افتاده و دیگر آرامم کند که زخم دلتنگی حوریه دوباره سر باز کرده و خونابه غم از بیرون میزد و جگرم وقتی آتش میگرفت که تصور میکردم مجیدم به خیال من و دخترش دلخوش است. دقایقی طول کشید تا بلاخره گریه هایم قدری گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از ضعف میرفت. عبدالله به ظرف غذایی که روی مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید: "چرا نهار نخوردی؟" و من غذایی غیر نداشتم و قطره ای آب از گلویم پایین نمیرفت که میشد حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با نصیحتم کرد: "الهه جان! دیشب شام نخوردی، میگفت امروز هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری. رنگت زرد شده! چشمات افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری بدی، دَووم نمیاری!" و من پاسخی برای این عاقلانه نداشتم که در غوغای همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: "دلم برای مجید تنگ شده..." و ظاهراً عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد: "اتفاقاً مجید هم میخواست باهات کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حتماً حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی!" و من به قدری صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با لرزانم را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به کردم: "دعا کن از صدام چیزی نفهمه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | که دیگر نمیتوانست حال را پنهان کند، سا کت سر به زیر بود که وارد شد و با نگاه خط خون را از مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: "تازه عمل کرده، حالا زخمش کرده." مجید نگاهم کرد و با صدای زیر لب زمزمه کرد: "چیزی الهه جان..." که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: "کدوم بی مسئولیتی با این مرخصت کرده؟" و مجید دردش، حال من بود که به جای ، با نگرانی سؤال کرد: "چرا انقدر پریده؟" از حاضر جوابی اش، پرستار شد و با صدایی بلند کرد: "آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به بندازی، میبینی رنگ خودت بیشتر پریده! شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!" و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: "ما مرتب بهش سرُم میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه. برید از کارگر بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش میاریم، خودش نمیخوره..." و هنوز حرفش به نرسیده بود که خون مجید به آمد و مثل اینکه دردش را کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت کرد: "یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب نخورده و شما فقط بهش سرُم زدین؟!!! اونوقت فکر میکنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!" از لحن مجید، پرستار شده و مجید با همان لحن همچنان توبیخش میکرد: "من اگه شدم، خودم دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زن من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی میکردین!" هرچه زیر گوشش تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که را روی پهلویش فشار میداد و رگه های خون از بین انگشتانش که بالخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد. حالا فرصت پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد: "خُب ما باید چی کار میکردیم؟ فقط باید بهش میزدیم که کمتر و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو گذاشته بود انقدر زاری میکرد!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊