eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | لعیا مقابلم زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم: "لعیا، یه وقت به چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته به خاطر کتکم بزنه..." که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش میخواهد پیش از ، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: "خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، برم، گریه نکن!" و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با ادامه داد: "قربونت برم ، گریه نکن! الان که داری میخوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر ، آروم باش عزیزِ دلم!" و من همین که نام را شنیدم، سینه ام از غصه و ناله بی مادری ام بلند شد. خودم را در لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید. لعیا همانطور که یک دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و ، همان خبری را داد که دلم میخواست: "آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!" و من در این لحظات ، دوایی شیرین تر از صدای مجید نداشتم که گریه ام را فروخوردم و با صدایی که از شدت خیس خورده بود، گفتم: "اگه جواب ندم، بیشتر دلش میافته." و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست گرفتم. تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با پرسید: "چی شده الهه؟ حالت خوبه؟" در برابر همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که گریه هایم در گوشی شکست و اش را بیشتر کرد: "الهه! چی شده؟" و حالا که دلش پیش من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: "چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!" و حالا دل او قرار و مدام سؤال می کرد تا از حالم شود و دست آخر، لعیا را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد: "آقا مجید! من پیشش هستم، نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!" و آنقدر به سفارش الهه اش را کرد تا بلاخره قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام و محبت، جانم را کند و تنها خدا میداند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من دلم جای دیگری بود که با پرسیدم: "حالا چقدر شد؟" به آرامی خندید و همچنانکه به پاکت میوه ها میرفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد: "تو چی کار به این کارها داری؟" که با نگاه دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی سؤال کردم: "یعنی میتونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟" که جواب لبریز از ایمان و در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید: "توکل به خدا! إن شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور میکنه!" ولی حدس میزدم که با خرید امروز، را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف نشسته بودیم، آغاز کردم: "مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم." همانطور که کمرش را به دیوار فشار میداد تا را در کند، با خونسردی پاسخ داد: "خُب میخریم الهه جان! یکی دو دیگه من میرم بازار، هرچی میخوای بگو می خرم!" و من در پس این صبورانه، دغدغه های مردانه اش را احساس میکردم که با صدایی گرفته پرسیدم: "مگه هنوز تو پول داری؟" به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت نگرانی ام را داد: "تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی ، نهایتش میرم قرض میکنم." و من نمیخواستم عرق رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که را باز کردم، گوشواره هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگوهایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاهش، مردانه حرف زدم: "من نمردم که بری از غریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دارم، بقیه اش رو بفروش." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نگاهم به صورتش ماند که گرچه به نمی آورده تا دل مرا ، ولی خودش به سراغ پدر میرفته و چقدر شدم که پدر نبوده تا دوباره با مجید درگیر شود. عبدالله شانه بالا انداخت و با بیتفاوتی پاسخ داد: "من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن قطر." مجید با دست روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از زخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد: "نمی دونی کی برمیگرده؟" از اینکه میخواست باز هم به پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله را که به سمت در اتاق برداشته بود، کشید و رو به مجید طعنه زد: "این همه کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن رو لرزوندی، بس نیس؟!!!" و مجید انتظار این برخورد را میکشید که سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش خالی کند: "بذار خیالت رو راحت کنم! که هیچی، ابراهیم و محمد هم از بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!" مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد: "من دیروز هم به ابراهیم زدم، هم به محمد، ولی کدوم حاضر نیستن حتی یه بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من هم میدانستم همه امور بر اراده پروردگارم میشود، ولی وقتی دلم سر باز میکرد و داغ تازه میشد، جز به بارش قرار نمیگرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداریهای صبورانه مجید بود و بیصدا گریه میکردم. سرِ کوچه که رسیدیم، را پاک کردم تا متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت زده خبر داد: "اینکه ماشین محمده!" باورم نمیشد چه میگوید که کردم و پیش از آنکه محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین شد و پشت سرش محمد و که یوسف را در کشیده بود، از بیرون آمدند. میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدمهایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای میدویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم. صورتش مثل همیشه شاد و نبود و من چقدر شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریه ای که شده بود، مدام میکردم: "محمد! دلت اومد چهار ماه نیای من؟ میدونی چقدر برات تنگ شده بود؟" و شاید روزی که از خانه طرد شدم، نمیکردم دیگر برادرم را ببینم که حالا این همه ذوق زده شده بودم. به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمیکرد و فقط گریه میکرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزاده ام را کرده بود که یوسف را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم میدادم و صورت کوچک و زیبایش را میبوسیدم که انگار حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم کنم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊