شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_ششم آیینه و میز مادر را #گردگیری کردم و برای چندمین بار قاب شی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتم
دقایقی به همان #حال بودم تا سرگیجه ام فروکش کرد و دردهایم تا حدی #آرام گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان #مهربان مجید به تماشای صورتم نشسته است. #نگاهش که به چشمان نیمه بازم افتاد، #لبخندی زد و با لحنی لبریز محبت پرسید: "بهتری؟"
و آهنگ کلامش به قدری گرم و با #احساس بود که دریغم آمد باز هم با سردی #جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه #متوجه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول #محرم بود و او آنقدر #دلبسته امام حسین (ع) بود که از همین #امشب به استقبال عزایش برود.
هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبی اش چیزی نمیگفت و خوب میدانست که پس از #مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شده ام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا #کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (ع) شب تا سحر برای شفای مادرم #گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات #تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خا کستر میپاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش میکرد.
عقربه های ساعت #دیواری اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک میشد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم #گیج رفت و نفسم به #شماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه #کمکم میکرد تا بلند شوم، گفت: "الهه جان! رنگت خیلی پریده، میخوای یه چیزی #برات بیارم بخوری؟" لبهای خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم: "نه، چیزی نمیخوام."
و با نگاهی گذرا به #ساعت، ادامه دادم: "فکر کنم دیگه بابا اومده." از چشمانش میخواندم که بعد از اوقات تلخی های این مدت، چه #احساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و #ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمی آورد و #صبورتر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتی های دلش بردارد.
در طول راه پله دستم را گرفته بود تا #تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمیتوانست #کاری کند که از شدت دردم تنها خودم #خبر داشتم. پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید: "خوبی الهه جان؟" سرم را به نشانه #تأیید تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد #اتاق شدیم.
پدر با پیراهن #سفید عربی اش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور #اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند. سلام کردیم که #لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: "چیه الهه؟!!! چرا انقدر #رنگت پریده؟!!!" لبخندی زدم و با گفتن "چیزی نیس!" کنارش نشستم.
پدر مثل اینکه بیش از این #طاقت صبر کردن نداشته باشد، #بی_مقدمه شروع کرد: "خدا مادرتون رو #بیامرزه! زن خوبی بود!" نمیدانستم با این مقدمه #چینی چه میخواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد: "ولی خُب ما هم #زندگی خودمون رو داریم دیگه..."
نگاهم به چشمان #منتظر عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من #احساس خوبی از این اشاره های مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و #قاطعانه اعلام کرد: "منم تصمیمم رو گرفتم و الان میخوام برم #نوریه رو #عقد کنم."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_نهم چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهلم
من دلم جای دیگری بود که با #نگرانی پرسیدم: "حالا چقدر شد؟" به آرامی خندید و همچنانکه به #سراغ پاکت میوه ها میرفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد: "تو چی کار به این کارها داری؟"
که با نگاه #دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی #مظلومانه سؤال کردم: "یعنی میتونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟" که جواب لبریز از ایمان و #یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید: "توکل به خدا! إن شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور میکنه!"
ولی حدس میزدم که با خرید امروز، #حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف #اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم: "مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم."
همانطور که کمرش را به دیوار فشار میداد تا #خستگی_اش را در کند، با خونسردی پاسخ داد: "خُب میخریم الهه جان! یکی دو #ساعت دیگه من میرم بازار، هرچی میخوای بگو می خرم!"
و من در پس این #خونسردی صبورانه،
دغدغه های مردانه اش را احساس میکردم که با صدایی گرفته پرسیدم: "مگه هنوز تو #حسابت پول داری؟" به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت #پاسخ نگرانی ام را داد: "تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی #میخوای، نهایتش میرم قرض میکنم."
و من نمیخواستم عرق #شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم #ظالمانه_ای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که #گردنبندم را باز کردم، گوشواره هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگوهایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاهش، مردانه حرف زدم: "من نمردم که بری از غریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی #دوستش دارم، بقیه اش رو بفروش."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_شانزدهم نمیدانم چقدر #طول کشید تا به #درمانگاه رسیدیم،
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_هفدهم
مامان #خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه #خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید #بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش #غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از این همه مهربانی اش قدردانی کردم: «ممنونم #مجید، خودم میخورم!»
و میدیدم رنگ از #صورتش پریده که با #دلواپسی عاشقانه ای ادامه دادم. «خودتم بخور! #ضعف کردی!» خم شد و همچنان که بشقاب دیگر #شیر برنج را از روی سفره برمی داشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد: «الهه جان من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی من از این حال و روز تو #ضعف کردم»
از شیرین زبانی اش #لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به #رویش خندیدم. هنوز تمام بدنم درد می کرد، آبریزش بینی ام #بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی #مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خديجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر #هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه می گرفت.
همان طور که روی #تخت نشسته و تکیه ام را به #دیوار داده بودم و هر قاشق از شیر برنج را با تحمل گلودرد شدید فرو میدادم که نگاهم به #ساعت افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می شد که #بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به #مجید کردم: «مجید یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه من هنوز #نماز هم نخوندم!»
و مجید #مصمم بود تا امشب #مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که #امشب نمیتونی بری مسجد همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا #چجوری میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!»
از تصور اینکه #امشب نتوانم به مسجد بروم و از #مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از #صورتم پرید که مجید محو #چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسيد احمد میگفت امشب خیلی #مهمه! اگه امشب #نتونم بیام...»
و حسرت از دست دادن احياء امشب طوری به سینه ام #چنگ زد که صدایم در گلو #خفه شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمی توانستم
بپذیرم امشب به مسجد نروم که از این همه كم سعادتی خودم به #گریه افتادم، خودم هم می دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به #سختی نفس می کشیدم و مدام #عطسه می کردم، ولی شب #قدر فقط همین یک شب بود.
مجید بشقابش را روی #سفره گذاشت، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: «الهه! داری گریه میکنی؟» شاید باورش نمیشد دختر اهل #سنتی که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم #احیاء پیش نمی رفت، حالا برای جا ماندن از قافله #عشاق الهی، اینچنین مظلومانه گریه می کند که با صدای #مهربانش به پای دل شکسته ام افتاد: «الهه جان! قربون اشک هات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیا می گیریم.»
ولی دل من پې شور و #حال مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان #گریه بی صدایم شکایت کردم: «نه! من میخوام برم #مسجد...» ولی حقیقتا توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسليم #مجید شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر #جگرم آتش گرفته بود که مدام گریه می کردم. ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خديجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم می دانست نمی توانم به #مسجد بروم که با لحنی #جدی رو به مجید کرد: «پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می مونم!»
ولی #مجید کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر #پرستار مهربان و دلسوزی مثل مامان خديجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با #مهربانی نجیبانه ای پاسخ داد: «نه حاج خانم شما بفرمایید، من خودم پیش الهه می مونم!»
و هرچه مامان #خدیجه اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و #التماس دعا، راهی اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم #احیاء جاماندم.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊