eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
256 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_نهم چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف #
💠 | من دلم جای دیگری بود که با پرسیدم: "حالا چقدر شد؟" به آرامی خندید و همچنانکه به پاکت میوه ها میرفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد: "تو چی کار به این کارها داری؟" که با نگاه دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی سؤال کردم: "یعنی میتونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟" که جواب لبریز از ایمان و در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید: "توکل به خدا! إن شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور میکنه!" ولی حدس میزدم که با خرید امروز، را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف نشسته بودیم، آغاز کردم: "مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم." همانطور که کمرش را به دیوار فشار میداد تا را در کند، با خونسردی پاسخ داد: "خُب میخریم الهه جان! یکی دو دیگه من میرم بازار، هرچی میخوای بگو می خرم!" و من در پس این صبورانه، دغدغه های مردانه اش را احساس میکردم که با صدایی گرفته پرسیدم: "مگه هنوز تو پول داری؟" به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت نگرانی ام را داد: "تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی ، نهایتش میرم قرض میکنم." و من نمیخواستم عرق رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که را باز کردم، گوشواره هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگوهایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاهش، مردانه حرف زدم: "من نمردم که بری از غریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دارم، بقیه اش رو بفروش." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊