💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_نهم
شاید این #سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که #اینچنین به دهانم #چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک #وهابی افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه میگرفت، قاطعانه اعلام کردم:
"من اگه با تو سرِ عزاداری و سینه زنی #محرم و صفر بحث میکنم، برای اینه که اعتقاد دارم این #عزاداریها سودی نداره. من میگم به جای این همه گریه و زاری، از راه و روش اون امام #پیروی کنید! من حتی روز #عاشورا که میرسه از اینکه امام حسین (ع) و بچه هاش اونجوری کشته شدن، دلم میسوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی میدونه!
#نوریه میگه شیعه ها کافرن، چون برای امام حسین (ع) #عزاداری میکنن! میگه شیعه ها #مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین (ع)! اینا اصلاً #شیعه رو مسلمون نمیدونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مرد #شیعه ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونواده ام، نه هیچ اهل #سنتی، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث میکنم تا اختلافات #مذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه کَن کنن!"
و او همانطور که سرش #پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با #لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد: "پس فاتحه مون خونده اس!"
و شاید میخواست #صورت غمزده ام را به خنده ای باز کند که #خندید و با شوخ طبعی ادامه داد: "اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون #دنیا!"
و این بار نه از روی #شیطنت که از عصبانیتی که در چشمانش #میغلطید، خنده تلخی کرد و باز میخواست #دل مرا آرام کند که با نگاه #مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی #مؤمنانه پاسخ داد: "الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!"
و بعد در آیینه #چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با #احساسی عمیق، اوج محبت پدرانه اش را به نمایش گذاشت: "تو فقط به #حوریه فکر کن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
ساعت از هشت #شب گذشته و من گرسنه و خسته، هنوز به #انتظار بازگشت #مجید روی تخت نشسته بودم. از نشستن در این اتاق تاریک میترسیدم و دلم میخواست هرچه زودتر مجید برگردد. گاهی سر و صدای دیگر #مسافران را در راهرو میشنیدم و دلم از حسرت دورِ هم بودن آنها و #غریبی خودم، خون میشد.
هنوز #برق وصل نشده و دیگر آفتابی هم نبود که نورش از درز #پنجره به داخل بتابد و اتاق در تاریکی کامل فرو رفته بود. هر چند شب شده و #هوا به گرمای بعد از ظهر نبود، ولی شب بندر هم در این فصل سال به قدری گرم و #شرجی بود که صورتم خیس آب و عرق شود. از شدت گرما #تشنه شده بودم، ولی آخرین قطرات بطری آب معدنی را ساعتی پیش نوشیده و دیگر در اتاق #آب هم نداشتم که فقط دعا میکردم مجید یادش مانده باشد آب بخرد.
دیگر #موبایلی هم نداشتم تا با مجید تماس بگیرم که همان روز #سارقان موبایلش را هم #دزدیده و این روزها موبایل مرا با خودش میبُرد. از این همه نشستن، #کمرم از درد خشک شد که گرچه حوریه از دستم رفته بود، ولی یادگاریهایش همچنان با من بود که گاهی سردرد و #سرگیجه میگرفتم و گاهی از شدت حالت #تهوع نمیتوانستم لب به غذا بزنم و هنوز #وضعیت جسمی ام رو به راه نشده بود.
در این روزهای سخت و پس از آن زایمان تلخ که هر زنی به همراهی #مادرانه زنی دیگر نیاز داشت، من در این مسافرخانه #تنها افتاده بودم، نه #مادری کنارم بود که برایم غذایی مقوی تدارک ببیند و نه بانویی که به نسخه ای #سنتی حالم را بهتر کند و هر روز #ضعیف_تر میشدم.
به ابراهیم و محمد #فکر میکردم و از خوش خیالی خودم، اشک در #چشمانم حلقه میزد که #گمان میکردم اگر از حال خواهرشان #باخبر شوند، به دادم میرسند و نمیدانستم حرص و طمعِ نوکری در #نخلستان آنچنان دست و پایشان را بسته که مهر #خواهر و برادری را هم به حقوق #ماهیانه کارگری برای پدر فروخته اند.
به #مجید فکر میکردم که بی آنکه به من بگوید، این چند #روزه به سراغ پدر میرفته و خدا را شکر میکردم که #پدر به قطر رفته بوده که نمیدانستم اگر بار دیگر چشمش به #مجید میافتاد، چه بلایی به سرش می آورد.
به روزهای #آینده فکر میکردم که همین ذخیره #مالی هم تمام شود و دیگر از عهده پرداخت #کرایه همین اتاق هم برنیاییم و دیگر میترسیدم به بعد از آن #فکر کنم که ظلمت این اتاق به اندازه کافی ترسناک بود و نمیخواستم با تصور آوارگی ام بیش از این به ورطه #اضطراب بیفتم.
ولی حقیقتاً مگر ما چه کرده بودیم که اینچنین #مستحق درد و رنج و به قول عبدالله مبتلا به بلای الهی شده بودیم؟
#مجید که به دفاع از حرمت حرم #سامرا قیام کرد و در برابر زبان #شیطانی نوریه، مردانه ایستاد تا مزار فرزندان پیامبر(ص) با کلمات جهنمی یک وهابی #هتک حرمت نشود، من هم که به حمایت از شوهر و #کودکم از آن خانه خارج شدم و باز هم تا جایی که میتوانستم از جانم #هزینه کردم تا این حمایت به بهای #قطع رابطه با خانواده ام تمام نشود، دست آخر هم که من و مجید به نیت رفع #گرفتاری حبیبه خانم و به حرمت جان جوادالائمه(ع) زحمت اسباب کشی زود هنگام از آن خانه را به جان خریدیم و به این #مصیبت دچار شدیم، در کجای این معامله با خدا غَش کرده بودیم که نه تنها سودی نصیبمان نشد، بلکه همه زندگیمان را هم از #دست دادیم تا جایی که حتی زبان برادرم به طعنه دراز شد!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_هفدهم
مامان #خدیجه چند توصیه دیگر هم کرد و بعد به خانه #خودشان رفت تا من و مجید راحت باشیم. مجید #بشقاب شیر برنج را برداشت و کنارم لب تخت نشست تا خودش #غذایم را بدهد، ولی تبم کمی فروکش کرده بود که بشقاب را از دستش گرفتم و از این همه مهربانی اش قدردانی کردم: «ممنونم #مجید، خودم میخورم!»
و میدیدم رنگ از #صورتش پریده که با #دلواپسی عاشقانه ای ادامه دادم. «خودتم بخور! #ضعف کردی!» خم شد و همچنان که بشقاب دیگر #شیر برنج را از روی سفره برمی داشت، با مهربانی بی نظیری پاسخ داد: «الهه جان من ضعف کردم، ولی نه از گشنگی من از این حال و روز تو #ضعف کردم»
از شیرین زبانی اش #لذت بردم و رمقی برایم نمانده بود تا پاسخش را بدهم که تنها به #رویش خندیدم. هنوز تمام بدنم درد می کرد، آبریزش بینی ام #بند نیامده بود و به امید اندکی بهبودی #مشغول خوردن دستپخت خوش عطر و طعم مامان خديجه شدم که همه مزه خوبش نه به خاطر #هنر آشپزی که از سرانگشتان مادرانه اش سرچشمه می گرفت.
همان طور که روی #تخت نشسته و تکیه ام را به #دیوار داده بودم و هر قاشق از شیر برنج را با تحمل گلودرد شدید فرو میدادم که نگاهم به #ساعت افتاد. چیزی به ساعت نه شب نمانده و مراسم تا ساعتی دیگر آغاز می شد که #بشقاب را روی تخت گذاشتم و با ترسی کودکانه رو به #مجید کردم: «مجید یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه من هنوز #نماز هم نخوندم!»
و مجید #مصمم بود تا امشب #مانع رفتن من به مسجد شود که با قاطعیت پاسخ داد: «الهه جان! تو که #امشب نمیتونی بری مسجد همین چند قدم تا حیاط هم به زور اومدی! حالا #چجوری میخوای تا مسجد بیای و چند ساعت اونجا بشینی؟!!!»
از تصور اینکه #امشب نتوانم به مسجد بروم و از #مراسم احیاء جا بمانم، آنچنان رنگ از #صورتم پرید که مجید محو #چشمانم شد و من زیر لب زمزمه کردم: «مجید! آسيد احمد میگفت امشب خیلی #مهمه! اگه امشب #نتونم بیام...»
و حسرت از دست دادن احياء امشب طوری به سینه ام #چنگ زد که صدایم در گلو #خفه شد. چشمانم را به زیر انداختم و نمی توانستم
بپذیرم امشب به مسجد نروم که از این همه كم سعادتی خودم به #گریه افتادم، خودم هم می دانستم حال خوشی ندارم که از شدت چرک خوابیده در گلویم، به #سختی نفس می کشیدم و مدام #عطسه می کردم، ولی شب #قدر فقط همین یک شب بود.
مجید بشقابش را روی #سفره گذاشت، دستم را گرفت و با لحن گرم و گیرایش صدایم کرد: «الهه! داری گریه میکنی؟» شاید باورش نمیشد دختر اهل #سنتی که تا همین چند شب پیش، پایش برای شرکت در مراسم #احیاء پیش نمی رفت، حالا برای جا ماندن از قافله #عشاق الهی، اینچنین مظلومانه گریه می کند که با صدای #مهربانش به پای دل شکسته ام افتاد: «الهه جان! قربون اشک هات بشم! غصه نخور عزیزم! تو خونه با هم احیا می گیریم.»
ولی دل من پې شور و #حال مسجد و مجلس آسید احمد بود که میان #گریه بی صدایم شکایت کردم: «نه! من میخوام برم #مسجد...» ولی حقیقتا توانی برای رفتن نداشتم که سرانجام تسليم #مجید شده و به ماندن در خانه رضایت دادم و چقدر #جگرم آتش گرفته بود که مدام گریه می کردم. ده دقیقه ای به ساعت ده مانده بود که مامان خديجه آمد تا حالی از من بپرسد. او هم می دانست نمی توانم به #مسجد بروم که با لحنی #جدی رو به مجید کرد: «پسرم! شما برو مسجد، من پیش الهه می مونم!»
ولی #مجید کسی نبود که مرا با این حالم تنها بگذارد، حتی اگر #پرستار مهربان و دلسوزی مثل مامان خديجه بالای سرم باشد که سر به زیر انداخت و با #مهربانی نجیبانه ای پاسخ داد: «نه حاج خانم شما بفرمایید، من خودم پیش الهه می مونم!»
و هرچه مامان #خدیجه اصرار کرد، نپذیرفت و با دنیایی تشکر و #التماس دعا، راهی اش کرد تا با خیال راحت به مسجد برود و من چقدر دلم سوخت که از مراسم #احیاء جاماندم.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊