eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | شاید این را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که به دهانم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه میگرفت، قاطعانه اعلام کردم: "من اگه با تو سرِ عزاداری و سینه زنی و صفر بحث میکنم، برای اینه که اعتقاد دارم این سودی نداره. من میگم به جای این همه گریه و زاری، از راه و روش اون امام کنید! من حتی روز که میرسه از اینکه امام حسین (ع) و بچه هاش اونجوری کشته شدن، دلم میسوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی میدونه! میگه شیعه ها کافرن، چون برای امام حسین (ع) میکنن! میگه شیعه ها هستن، چون میرن زیارت امام حسین (ع)! اینا اصلاً رو مسلمون نمیدونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مرد ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونواده ام، نه هیچ اهل ، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث میکنم تا اختلافات حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه کَن کنن!" و او همانطور که سرش بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبریز ایمان زمزمه کرد: "پس فاتحه مون خونده اس!" و شاید میخواست غمزده ام را به خنده ای باز کند که و با شوخ طبعی ادامه داد: "اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون !" و این بار نه از روی که از عصبانیتی که در چشمانش ، خنده تلخی کرد و باز میخواست مرا آرام کند که با نگاه به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی پاسخ داد: "الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!" و بعد در آیینه ، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با عمیق، اوج محبت پدرانه اش را به نمایش گذاشت: "تو فقط به فکر کن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از چند ساعت پشت سر هم کردن، شده بودم و روی مبل که مجید لبخندی به رویم زد و با لحنی گرم و با ، از زحماتم تشکر کرد: "خیلی خسته شدی جان! دستت درد نکنه!" و همانطور که روبرویم بود، با کف دست چپش، و ساعد دست راستش را میداد که با دلسوزی نگاهش کردم و پرسیدم: "خیلی درد میکنه؟" لبخندی زد و با جواب داد: "نه الهه جان! چیزی نیس." پلکهای بلندش از بارش بی وقفه اشکهایش شده و آیینه چشمانش میدرخشید و هنوز محبت امام زمان(عج) در نگاهش میجوشد که زیر لب کردم: "مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان(عج) زنده اس، درسته؟" از سؤال بی مقدمه ام جا خورد و من با صدایی گرفته کردم: "آخه ما... یعنی اکثریت اهل اعتقاد دارن که امام زمان(عج) هنوز متولد نشده و هر وقت زمان برسه، به دنیا میاد." گمان کرد میخواهم دوباره سر و را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد داشتم، نه خیال و حقیقتاً میخواستم به حضورش پی ببرم که با صداقتی سؤال کردم: "خُب شما چرا فکر میکنید الان امام زمان(عج) حضور داره؟" سپس مستقیم کردم و برای اینکه کتب و اصول شیعه و سُنی را تحویلم ندهد، با حالتی توضیح دادم: "خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن." و برای اینکه قضاوت کرده باشم، هم زدم: "البته از بین علمای اهل هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان(عج) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن." و حالا حرف دل خودم را زدم: "ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی الان امام زمان(عج) حضور داره؟" چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرورفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که شمه ای از عطر حضورش را کرده و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیده ام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش جواب داد: "نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان هستن! خُب یعنی هیچ به این قضیه نکردم! چون اصلاً این قضیه نیس! یه جورایی احساس کردنیه!" و من نشدم که باز کردم: "خُب چرا همچین میکنی؟" که لبخندی روی صورتش و با دلربایی جواب داد: "خُب حس کردم دیگه! چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره میکنه!" سپس از روی احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد: "یا مثلاً همون شبی که ما تو این خونه، کردم هوامون رو داره!" و به عمق تشنه ام، چشم دوخت تا کنم چه میگوید: "الهه! از وقتی که خدا آدم رو کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدمها میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آرومشون کنه! حالا از که خودش بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد(ص) هم همیشه بالا سرِ این یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان(عج) چند سال قبل از قیام، تازه به بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری(ع) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه خدا باشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی و گفت: «خودتم که دیگه می خونی!» و هر چند گمان نمیکرد پاسخ مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه اش یک دستی زد: «حتما ازت که باهاشون مراسم هم بری، مگه نه؟» و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه دادم: «نه، اونا نخواستن. من خودم !» و نمی توانستم برایش بگویم این چه حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند و در برابر نگاه متعجبش تنها یک گفتم: «خیلی خوب بود عبدالله» لبخندی متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: «خب مراسم دعا معمولا حال داره!» ولی هنوز هم باورش نمیشد با آن همه شور و شوقی که به کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی دل به شیدایی سپرده باشم که بالحنی لبریز تعجب ادامه داد: «من موندم! تو هر می کردی که مجید شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بی شدی؟ انگار اصلا برات مهم نیس!» و می خواست همچنان منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: «البته من از اول هم با اون همه تو برای سنی کردن مجید بودم! میگفتم خب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟» و این تغییر هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می دیدم در مسلمانی اش هیچ وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ بود و میدیدم که در همه و شعارهای مذهبی شان، تنها نام خدا و پیامبر را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از محکم محبت آل محمد، به عرش مغفرت الهی می رسند که حالا می دانستم تفرقه بین مسلمانان، به فرصت می دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین و سنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه سر کشیده و به رژیم فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا میفهمیدم همان من بر کشاندن مجید به سمت اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید برای برداشتم، به برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم مجال اندام داد تا پس از کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل های ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های نجات داد! پس حالا من الهه یک سال پیش نبودم که از روی آرامشی لبخندی زدم و با لحنی لب ريز يقين پاسخ دادم: «عبدالله من تو این مدت چیزها یاد گرفتم!» و ساعتی کشید تا همه این حقایق را برای شرح دهم و می دیدم نگاهش به پای اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی گوید که هر آنچه میگفتم عین بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز بودم که به سختی قدم از قدم بر می داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرشوق آمده و به روش با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل این که از توصیف شب های قدرم به ورطه افتاده باشد، سؤال کرد: «حالا فردا شب هم میری؟» و شوق شرکت در مراسم شب ۲۳ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی شناختم می دانستم ۲۳ با عظمت ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات معین می شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: «إن شاء الله!» و نمی دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ۲۲ ماه مبارک رمضان، در بستر افتادم.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊