💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم (آخر)
همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به #سمت آشپزخانه رفتم و کنار #اپن ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، #سر
پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را #چنگ میزد که آهسته صدایش کردم: "مجید..."
دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی #بینظیری پاسخ داد: "جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه #عاشقانه_ام با لحنی ساده آغاز کردم:
"مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط #دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون #نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام #عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ #گناهی، داری انقدر عذاب میکشی!"
سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش #بازی میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: "میدونم الهه جان..." سپس سرش را به #سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: "غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!"
و من منتظر همین #پشتوانه بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی #شورانگیزِ آغاز یک زندگی جدید، فرمانی #زنانه صادر کردم: "مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی #خوشگل درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگی ام #لذت ببرم!"
سپس #نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم #موج میزد، آغاز کردم: "میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن #زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها #هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، #خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم #می_اندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه #قالیچه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!"
که نگاهم به آشپزخانه خورد و با #دستپاچگی ادامه دادم: "برای آشپزخونه هم کلی چیز #میخوام! این گوشه باید یه #ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با #یخچال ست شه! یه سرویس #تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و #شوقم از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و #خسته گلایه کردم: "آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس #چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم."
و تازه به خاطر آوردم به لیست #بلند بالایی از مواد خوراکی #احتیاج داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به #شوخی ناله زدم: "وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و #شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند #خندید و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم #پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: "بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!"
و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از #ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه #سختی هایش چقدر شیرین است!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_چهاردهم
و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی #خندید و گفت: «خودتم که دیگه #نهج_البلاغه می خونی!»
و هر چند گمان نمیکرد پاسخ #سوالش مثبت باشد، اما با
همان حالت رندانه اش یک دستی زد: «حتما ازت #خواستن که باهاشون مراسم #احياء هم بری، مگه نه؟» و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه #شهادت دادم: «نه، اونا نخواستن. من خودم #رفتم!»
و نمی توانستم برایش بگویم این #مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند #دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک #جمله گفتم: «خیلی خوب بود عبدالله» لبخندی #لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: «خب مراسم دعا معمولا حال #خوبی داره!» ولی هنوز هم باورش نمیشد با آن همه شور و شوقی که به #سنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی #شیرین دل به شیدایی #شیعیان سپرده باشم که بالحنی لبریز تعجب ادامه داد:
«من موندم! تو هر #کاری می کردی که مجید #سنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه #پیشرفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بی #خیال شدی؟ انگار اصلا برات مهم نیس!»
و می خواست همچنان #موضع منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: «البته من از اول هم با اون همه #تلاش تو برای سنی کردن مجید #مخالف بودم! میگفتم خب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی #میخوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟»
و این تغییر #چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و #سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می دیدم در مسلمانی اش هیچ #نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ #تشیع بود و میدیدم که در همه #شور و شعارهای مذهبی شان، تنها نام خدا و پیامبر را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از #ریسمان محکم محبت آل محمد، به عرش مغفرت الهی می رسند که حالا می دانستم تفرقه بین مسلمانان، به #دشمنان فرصت می دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین #شیعه و سنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه #کاسه سر کشیده و به رژیم #صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد!
که حالا میفهمیدم
همان #پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت #مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید #همسرم برای #طلاق برداشتم، به برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم مجال #عرض اندام داد تا پس از #لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل های #عاشق ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های #نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یک سال پیش نبودم که از روی آرامشی #مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لب ريز يقين پاسخ دادم: «عبدالله من تو این مدت #خیلی چیزها یاد گرفتم!»
و ساعتی #طول کشید تا همه این حقایق را برای #برادرم شرح دهم و می دیدم نگاهش به پای #استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی گوید که هر آنچه میگفتم عین #حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز #کودک #نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم بر می داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرشوق آمده و به روش #شیعیان با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل این که از توصیف شب های قدرم به ورطه #اشتباق افتاده باشد، سؤال کرد: «حالا فردا شب هم میری؟»
و شوق شرکت در مراسم #احیاء شب ۲۳ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی شناختم می دانستم #شب ۲۳ با عظمت ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات #عالم معین می شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: «إن شاء الله!» و نمی دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ۲۲ ماه مبارک رمضان، در بستر #بیماری افتادم....
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊