eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | (آخر) همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به آشپزخانه رفتم و کنار ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را میزد که آهسته صدایش کردم: "مجید..." دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی پاسخ داد: "جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه با لحنی ساده آغاز کردم: "مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون ! به جون خودت که از همه دنیا برام ، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ ، داری انقدر عذاب میکشی!" سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: "میدونم الهه جان..." سپس سرش را به چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: "غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!" و من منتظر همین بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی آغاز یک زندگی جدید، فرمانی صادر کردم: "مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگی ام ببرم!" سپس را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم میزد، آغاز کردم: "میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!" که نگاهم به آشپزخانه خورد و با ادامه دادم: "برای آشپزخونه هم کلی چیز ! این گوشه باید یه لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با ست شه! یه سرویس و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و گلایه کردم: "آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم." و تازه به خاطر آوردم به لیست بالایی از مواد خوراکی داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به ناله زدم: "وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: "بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!" و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه هایش چقدر شیرین است! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) ساعتی تا اذان مانده و ما همچنان در جاده به کربلا با پای پیاده پیش می رفتیم و نه این که برویم که یقینا آسمانی ما را از آن سوی به سمت خودش می کشید که طول را حس نمی کردیم و با عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان می جوشید، به سمت کربلا قدم می زدیم. سطح مسیر از بود و گاهی به حدی می شد که حتی بین خودمان هم فاصله می افتاد و به به همدیگر می رسیدیم. نیروهای امنیتی از ارتشی و مردمی، به طور گسترده در سرتاسر مسیر حضور داشتند و زرهی ارتش مرتب تردد می کردند تا حتى خيال حرکتی هم به ذهن تروریست های نرسد و با چشم خودم میدیدم با همه فتنه انگیزی های در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه بالایی برخوردار است. مسیر ، منطقه ای نسبتا وصحرایی بود که و درخت هایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر از ، نخلستان های محدودی قد کشیده بودند که زیبایی را دو میکرد. دو طرف جاده پوشیده از موکب هایی بود که پرچم های و سبزو سیاه و در میان نوای نوحه و مداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین (ع) از جان خود هزینه می کردند؛ از مادرانی که کودکان را در حاشیه جاده گمارده بودند تا به زائران آب مرحمت کرده با دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه عراقی را در کوچک به زائران تعارف می کردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال میدادند و حتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدم های زائران را نوازش می دادند و چه می کردند این عراقی در اکرام عزاداران اربعین که گویی به امام حسین ته مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سید الشهدا چیزی نمی دیدند که هریک به هر بضاعتی میکردند و هر کدام به زبانی اعلام می کردند که خدمت به پسر پیامبر دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی را رها می کرد و همراه و دخترش می شد تا من و مجید کمی در خلوت در این جاده قدم بزنیم و ما دیگر چشم مان جز عظمت این میهمانی پربرکت چیزی نمی دید. نمی توانستم بفهمم (ع) با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش می کنند و می خواهند به هر وسیله ای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با نجوا کردم: «مجید! اینا چرا این همه به خودشون میدن تا از ما پذیرایی کنن؟» مجید را کمی جابجا کرد و همچنان که محو فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سه پاسخ داد: «اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کيف دنیا رو میکنن! ببین دارن چه می برن که پای یه رو مشت و مال میدن! اینا الان دارن با امام حسین(ع) حال میکنن! آسید احمد میگفت بعضیهاشون انقدر که پول پذیرایی از زوار رو ندارن، برای همین یه پس انداز میکنن و اربعین که می رسه، همه پس اندازشون رو خرج از مردم میکنن! یعنی در طول سال فقط کار میکنن و میکنن به عشق اربعین!» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊