eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
سخت است وقتی وصف دختری باشد حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد حالا تصور کن که آن ، ماهِ خون رنگی در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد
💠 | نماز مغربم که شد، سجاده ام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونه ای که در دیدش نباشم، روی یکی از مبلها به تماشای خواندنش نشستم. دستهایش را روی هم نمیگذاشت، در پایان قرائت سوره حمد "آمین" نمیگفت، قنوت میخواند و بر مُهر سجده میکرد. هر بار که پیشانی اش را بر مهر می گذاشت، دلم میزد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکه ای گل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی بود. اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبیمان بود و دلم نمیخواست این را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلبهایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس میکردم میتوانم از او طلب کنم هرچه میخواهم! میدانستم که او بنا بر عادت ، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت میخواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم: "مجید!" ظاهراً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با تعجب گفت: "تو اینجا نشستی؟ فکر کردم نمازی." لبخندی زدم و به جای ، پرسیدم: "مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول میکنی؟" از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: "خدا کنه که از بر بیاد!" نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "از دستت بر میاد! فقط باید بخوای!" و او با اطمینان پاسخ داد: "بگو الهه جان!" از جایم بلند شدم، با گامهایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز سبز مُهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: "مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون بخونی؟" به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیفتر ادامه دادم: "مجید! مگه زمان پیامبر (ص) مهر بوده؟ مگه پیامبر (ص) از مُهر استفاده میکرده؟ پس چرا تو روی مُهر میکنی؟" سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پور را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم: "آخه چه دلیلی داره که روی مُهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گل..." که سرش را بالا آورد و طوری نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم. کردم از حرفهایم ناراحت شده که برای چند لحظه بی آنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم میکرد. سپس لبخندی لبریز عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین کرد و با قدرت از جایش بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دستهایش را بالا برد، تکبیر گفت نمازش را شروع کرد و در حالی که مُهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود. همانطور که پشتش بودم، محو قامت مردانه اش شده و نمیتوانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد. با هر رکوع و سجودی که انجام میداد، نگاه مرا هم با خودش میبُرد تا به چشم خود ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده میرود. یعنی دل او به محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گامهایش را هم با همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور میکردم که تحقق آرزو و دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم نمیزدم تا لحظه ای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد. جرأت نداشتم چیزی بگویم، مبادا شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود. همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه میخندید. به مُهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به چشمان منتظر و مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ لذتی !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | سایه آفتاب شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم : "مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش مجید میاد." و مادر همچنانکه آستینهایش را برای وضو بالا میزد، جواب داد: "نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!" و من با دلی که پیش غصه های مادر جا مانده بود، به خانه خودمان . برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جاخوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من . حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. میدانستم به مناسبت شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: "عید شما هم باشه!" نگاهش از به صورتم خیره ماند و گفت: "من که حرفی نزدم!" به آرامی خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اُپن میگذاشتم، گفتم: "ولی من میدونم امشب شب تولد (ع)»! از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: "مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو ! تازه امام علی (ع) خلیفه همه مسلمونهاست!" از دیدن نگاه و مبهوتش خنده ام گرفت و پرسیدم: "مجیدجان! چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟" و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و داد: "همینجوری..." درنگ نکردم و جمله ای را که از چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: "مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون ایشون یکی از خلفای پیامبر (ص) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقه ای نداری؟" سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمیداند چه نقشه ای در دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هیچ کس جرات نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان پدر و عبدالله و بقیه و بالای مجید که از شدت بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم: "مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان میگیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد..." سپس با چشمانی غرق اشک و که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش ، خیره شدم و فریاد زدم: "مگه نگفتی به امام علی (ع) متوسل شم؟ مگه نگفتی با (ع) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (ع) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (ع) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (ع) ؟ پس چرا مامانم مُرد؟" پدر که تازه ماجرا شده بود، پیراهن عربی اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا کرد. با چشمانی که از سرخ شده بود، به صورت از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند کرد: "بی وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!" مجید با چشمانی که جریان اشکش نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: "میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی ؟!!! می خواستی الهه رو دق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!" که محمد هم برخاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش میکشید، از اتاق بیرون رفت. مجید همانطور که سرش بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبت زده ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه هایم آتش گرفته و دلش از داغ به خون نشسته، ولی در قلب یخ زده و بی روحم، دیگر از گرمای اثری نمانده بود که دلم را در برابر این همه تنهایی اش نرم کند. احساس میکردم که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای بدل شده که در پهنه خشکش جز خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد. مستقیم به چشمان مجید شد و با صدایی گرفته پرسید: "تو به من قول ندادی که دخترم رو نکنی؟ قول ندادی که در مورد آزاد باشه؟" و چون سکوت مجید را دید، فریاد کشید: "قول دادی یا نه؟!!!" مجید جای پای را از روی گونه اش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: "بله، قول دادم." که جای پای اشکهای گرمش، کشیده پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد. پدر مثل اینکه با این دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: "از خونه من برو ! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به تو بیفته!" مجید لحظه ای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه و عاشقانه اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب کردم: "ازت متنفرم..." و آنچنان تیر بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر برایش نمانده که قدمهای را روی میکشید و میرفت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | میشنیدم که [لعیا] به عبدالله میگفت: "آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه... چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!" و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پیدا کند، خودم را از حلقه دستان بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سنگینی میکرد، بر سرش فریاد کشیدم: "از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه ببینمت، ازت بدم میاد!" در مقابل خروش خشمگینم که با تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش اشکهایش، ورم کرده و به رنگ درآمده بود، فقط نگاهم میکرد. گویی خودش را به شنیدن گله های محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مقابلم ایستاده بود تا هرچه از مصیبت مادر در دلم کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر و مهربان نگاهم میکرد و من بی پروا جیغ میکشیدم: "چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (ع) میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!" دستهای و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا بکشند، فریادهای پدر و را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از این جا برود و هیچ کدام حرف من نبود که همچنان ضجه میزدم: "من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد..." از شدت ضجه هایی که از ته میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت میرفت که عبدالله از کنارم کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت هم تکرار میکرد: "مجید برو بالا!" و همچنانکه او را از پله ها بالا میبُرد، میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار به لرزه افتاده بود، صدایم میزد: "الهه! بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت نگفتم..." و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، عاشقانه و برایم گنگتر میشد. چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوشهایم دیگر درست نمیشنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، شدم. عطیه با آب خنک مقابلم نشسته بود و هرچه میکرد نمیتوانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه حجت میکرد: "هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله ها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف بزنه! شد؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | میشنیدم که مجید پریشان حال من و کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری ام میداد و من بی اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سر کرده بود، به یاد مادر و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خنده هایی ، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد. صدای آنچنان در پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی زیر لب تکرار کرد: "خدا لعنتتون کنه!" مانده بودم چه میگوید و چه کسی را اینطور از ته دل میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند طعنه زد: "چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه میدادن؟ اینم ادامه جشنه!" بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد: "امروز بچه ها تو پالایشگاه میگفتن تو عراق، تروریستها یه عده از مهندسها و کارگرای شرکت نفت رو به بستن و ده پونزده تایی رو کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی." سپس به عمق چشمانم خیره شد و با پُر غیظ و ادامه داد: "ولی تو حیاط داداش نوریه داشت به و نوریه مژده میداد که یه عده کافرِ ایرانی تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه این کافرها رو به جهنم فرستادن!" از حرفهایی که میشنیدم به شوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از برده و فقط نگاهش میکردم و او همچنان میگفت: "الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو کشتن و بعد و خونوادش گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!" سپس سرش را پایین انداخت و با ادامه داد: "همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت. میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده کار کنه و حالا جنازه اش رو برای خونوادش بر میگردونن." از بلای که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، به درد آمده و سینه ام از خوی نوریه و خانواده اش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از ، به جان پاره ای دیگر از امت پیامبر (ص) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی پرسیدم: "جلوی تو این حرفا رو زدن؟" و او بی آنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ داد که من باز پرسیدم: "تو هیچی نگفتی؟" که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غم نشسته بود، در جواب ، پرسید: "خیلی بی غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!" در برابر سؤال ، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت و همت مردانه اش را به نمایش گذاشت: "بخدا اگه فکر تو و این نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه ، یادشون نره!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حالا در روز اول سال 1393 و روز عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در این خانه تنها بودم و رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان برای خانه مان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم. در کوچکش جز یک ظرفشویی و چند ردیف زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی میکردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده مان خرید میکردیم. کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک کوچک را روزنامه بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلی میخواست برای خرید اسباب خانه با مجید به بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید به این زودیها بتوانیم بار دیگر تخت و خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک میکردیم. با این وضعیت دیگر از خرید مجدد دخترم هم به کلی امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری هم به حساب و کتاب افتاده بودیم. در این چند هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می آوردیم، لبخندی میزد و به بهانه من هم که شده، وعده میداد که از همکارانش میکند. البته روزی که از خانه می آمدم، سرویس به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه سرمایه کوچکی بود که میتوانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد. هم نداشتیم و علی الحساب مجید لامپ به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شبهای تنهایی مان را در این خانه و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه میکشیدیم، بعد ساکن میشدیم ولی همکار تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز میگردد و باید زودتر خانه اش را ترک میکردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به آشپزخانه رفتم و کنار ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را میزد که آهسته صدایش کردم: "مجید..." دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی پاسخ داد: "جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه با لحنی ساده آغاز کردم: "مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون ! به جون خودت که از همه دنیا برام ، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ ، داری انقدر عذاب میکشی!" سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: "میدونم الهه جان..." سپس سرش را به چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: "غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!" و من منتظر همین بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی آغاز یک زندگی جدید، فرمانی صادر کردم: "مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگی ام ببرم!" سپس را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم میزد، آغاز کردم: "میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!" که نگاهم به آشپزخانه خورد و با ادامه دادم: "برای آشپزخونه هم کلی چیز ! این گوشه باید یه لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با ست شه! یه سرویس و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و گلایه کردم: "آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم." و تازه به خاطر آوردم به لیست بالایی از مواد خوراکی داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به ناله زدم: "وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: "بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!" و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه هایش چقدر شیرین است! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از هفت بود که بلاخره انتظارم به رسید و مجید وارد خانه شد. برای مراسم امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا ساده و خودمانیمان چیزی کم نداشته باشد و نمیدانستم که سالگرد را در کیفش پنهان کرده و میخواهد در حضور امواج تقدیمم کند که با این وضعیت نامساعد اقتصادی، اصلاً توقع نداشتم برایم خریده باشد. مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب ، به میهمانی دامان دریا رفتیم. دیگر نمیتوانستم مثل گذشته به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز آزارم میداد، تاکسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به را پیاده پیمودیم. جایی دور از جمعیت، در روشنایی چراغهای ، روی ماسه های نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شبهای بندر در این هوای بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش را باز کرد و همانطور که کادو پیچ شدهای را از کیفش بیرون می آورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: "شرمنده الهه جان! اولین سالگرد برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد." سپس در برابر نگاه و مشتاقم، بسته را به داد و با لبخندی لبریز حیا زمزمه کرد: "اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه خیلی ناقابله! إن شاءالله جبران میکنم!" و دلم نیامد بیش از این شرمندگی اش باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی خریده، پاسخش را به مهربانی دادم: "مجید! اینجوری نگو! هرچی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!" میدیدم نگاهش از واکنشم به تپش افتاده که سریعتر کادو را باز کردم تا راحت شود که دیدم برایم بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از پُر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: "وای مجید! خیلی قشنگه!" باورش نمیشد و کرد میخواهم دلش را خوش کنم که گوشه ای از را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا میشوم و با خوشحالی ادامه دادم: "ببین چقدر قشنگه!" و تازه از ترکیب صورت خندانم کنار پارچه ، خاطرش جمع شد و با لبخندی شیرین تأیید کرد: "خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!" چادر را روی دستم کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایش زمزمه کرد: "الهه! خیلی دارم!" سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریایی اش را تعبیر کرد: "نمیدونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط میدونم بهترین زندگی ام تویی!" و شاید نتوانستم هجوم احساسش را کنم که سر به شوخی گذاشتم: "وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفه ای هستم؟!!!" و همین شیطنت هم واکنشی بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید: "تحفه؟!!! تو همه مَنی الهه! نمیتونم برات بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!" و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین حمایتم میکرد و همین چند کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن سالگرد ازدواجمان کافی بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) چیزی به اذان نمانده و مشغول تهیه بودم که موبایل مجید به در آمد. از پاسخ و احوالپرسی اش فهمیدم است و همچنان که را در روغن تفت می دادم، گوش میکشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای هر لحظه آهسته تر می شد و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از بیرون آمدم. کلافه دور اتاق می چرخید و با کلماتی کوتاه، صحبت های طولانی عبدالله را می داد که بلاخره کرد و من بلافاصله پرسیدم: «چی شده؟» به سمتم که چرخید، رنگ از پریده بود و لبهایش تکان خوردن نداشت. قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج را نشانش دادم: «چی شده مجید؟ چرا حرف نمی زنی؟» موبایلش را روی انداخت و می خواست خونسردی اش را حفظ کند که با لحنی گرفته کرد: «چیزی نشده...» در برابر نگاه وحشتزده ام روی نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی افتاده بود، آغاز کرد: «عبدالله بود، گفت یکی از بچه های نیرو انتظامی که از زمان باهاش رفیق بوده، په خبری از ابراهیم بهش داده ...» و تا نام را شنیدم، بند دلم پاره شد و پیش از آنکه بپرسم، خودش خبر داد : «ابراهیم رو موقع ورود به تو مرز ترکیه گرفتن، مثل این که می خواسته وارد کشور بشه، الانم بازداشته. زنگ زده بود که بده داره میره اونجا، ببینه چه شده.» دیگر نتوانستم بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از به لکنت افتاده بود، پرسیدم: «ابراهیم که رفته بود ، ترکیه چی کار می کرده؟» و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس کشید و پاسخ داد: «نمیدونم. عبدالله هم بود، تازه برای امشب گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره ...» و هنوز به آخر نرسیده، با دستپاچگی کردم: «حالا چی میشه؟ زندانی اش میکنن؟» از روی تأسف تکان داد و گفت: «نمیدونم الهه جان! بلاخره می خواسته غیرقانونی وارد کشور بشه.» و می دید رنگ از پریده و دستانم می لرزد که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد: «آروم باش الهه! چرا انقدر کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بلاخره به خبری شد. حداقل الان میدونیم زنده اس و تو کشور !» زبانم آمده و نمی توانستم چیزی بگویم که از آنچه می ترسیدم به برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی شد و زندگی اش را چه ساده تباه کرد و باز دل لعیا و برادرزاده عزيزم بودم که با پریشانی پرسیدم: «لعیا هم خبر داره؟» و مجید با ناراحتی پاسخ داد: «نه! عبدالله هم خیلی تأکید کرد که چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه.» ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) شاید هنوز بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و چه عاشقانه شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل در یک ، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی و متحیر فقط می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه خبر داشته و یا حتی یک فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم: «آسید احمد و هر سال برای میرن کربلا. هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...» مجید سرش را انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای ، سر بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم امام حسين(ع)!» و عبدالله طاقتش شد که با حالتی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد: «شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع انقدر به هم ریخته اس و داره همه رو میبره، تو می خوای دست رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی رو به خاک و میکشه!» مجید زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره عبدالله را داد: «باور کن هرچی تو الهه باشی، من نگرانشم! ولی عراق انقدر هم که میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر رو خلوت کنه، وگرنه هیچ نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف از امن ترین مناطق عراقه!» و نگاهم کرد تا پشتش به تمام قدم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت باشه!» ولی خیال عبدالله نمی شد که یکی دو ساعت کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن کند و دست آخر نتوانست حریف عزم زن و شوهری و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به سپرد و رفت. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊