💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_دهم
نماز مغربم که #تمام شد، سجاده ام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونه ای که در دیدش نباشم، روی یکی از مبلها به تماشای #نماز خواندنش نشستم. دستهایش را روی هم نمیگذاشت، در پایان قرائت سوره حمد "آمین" نمیگفت، قنوت میخواند و بر مُهر سجده میکرد.
هر بار که پیشانی اش را بر مهر می گذاشت، دلم #پَر میزد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکه ای گل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی #بدعت بود.
اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبیمان بود و دلم نمیخواست این #عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلبهایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس میکردم میتوانم از او طلب کنم هرچه میخواهم! میدانستم که او بنا بر عادت #شیعیان، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت میخواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم: "مجید!" ظاهراً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با تعجب گفت: "تو اینجا نشستی؟ فکر کردم #سرِ نمازی."
لبخندی زدم و به جای #جواب، پرسیدم: "مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول میکنی؟" از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: "خدا کنه که از #دستم بر بیاد!" نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "از دستت بر میاد! فقط باید بخوای!" و او با اطمینان پاسخ داد: "بگو الهه جان!" از جایم بلند شدم، با گامهایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز #مخملی سبز مُهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم.
با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: "مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون #مُهر بخونی؟" به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیفتر ادامه دادم: "مجید! مگه زمان پیامبر (ص) مهر بوده؟ مگه پیامبر (ص) از مُهر استفاده میکرده؟ پس چرا تو روی مُهر #سجده میکنی؟"
سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پور #سجاده_اش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم: "آخه چه دلیلی داره که روی مُهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گل..." که سرش را بالا آورد و طوری نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم. #گمان کردم از حرفهایم ناراحت شده که برای چند لحظه بی آنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم میکرد. سپس لبخندی لبریز عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین #عصا کرد و با قدرت از جایش بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دستهایش را بالا برد، تکبیر گفت نمازش را شروع کرد و در حالی که مُهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود.
همانطور که پشتش #نشسته بودم، محو قامت مردانه اش شده و نمیتوانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد. با هر رکوع و سجودی که انجام میداد، نگاه مرا هم با خودش میبُرد تا به چشم خود ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده میرود. یعنی دل او به #بهانه محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گامهایش را هم با همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور میکردم که تحقق آرزو و #استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم نمیزدم تا لحظه ای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد.
جرأت نداشتم چیزی بگویم، مبادا #رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود. همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه میخندید. به مُهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به #میهمانی چشمان منتظر و مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ لذتی #نبردم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هجدهم
سایه آفتاب #کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم : "مامان! اگه کاری نداری من برم که الان #یواش یواش مجید میاد." و مادر همچنانکه آستینهایش را برای وضو بالا میزد، جواب داد: "نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!" و من با دلی که پیش غصه های مادر جا مانده بود، به خانه خودمان #بازگشتم.
برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه #سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جاخوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من #میخندید. حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه #شماری کرده بودم.
از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. میدانستم به مناسبت #امشب شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: "عید شما هم #مبارک باشه!"
نگاهش از #تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: "من که حرفی نزدم!" به آرامی خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اُپن میگذاشتم، گفتم: "ولی من میدونم امشب شب تولد #امام_علی (ع)»!
از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش #بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: "مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو #شادم! تازه امام علی (ع) خلیفه همه مسلمونهاست!"
از دیدن نگاه #مات و مبهوتش خنده ام گرفت و پرسیدم: "مجیدجان! چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟" و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و #پاسخ داد: "همینجوری..."
درنگ نکردم و جمله ای را که از #صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: "مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون #معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (ص) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقه ای نداری؟" سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمیداند چه نقشه ای در #سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_پنجم
هیچ کس جرات نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان #بهت_زده پدر و عبدالله و بقیه و بالای #سر مجید که از شدت #گریه_های بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم: "مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون #مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان #شفا میگیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد..."
سپس با چشمانی غرق اشک و #نگاهی که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش #میچکید، خیره شدم و فریاد زدم: "مگه نگفتی به امام علی (ع) متوسل شم؟ مگه نگفتی با #امام_حسین (ع) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (ع) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (ع) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (ع) #کریم_اهل_بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟"
پدر که تازه #متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربی اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت #خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر #غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا #بلندش کرد. با چشمانی که از #عصبانیت سرخ شده بود، به صورت #خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند #اعتراض کرد: "بی وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!"
مجید با چشمانی که جریان اشکش #قطع نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم #سنگین نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از #یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: "میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی #نامرد؟!!! می خواستی الهه رو دق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!" که محمد هم برخاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره #مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش #شعله میکشید، از اتاق بیرون
رفت.
مجید همانطور که سرش #پایین بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبت زده ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه هایم آتش گرفته و دلش از داغ #جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخ زده و بی روحم، دیگر از گرمای #عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر این همه تنهایی اش نرم کند.
احساس میکردم #دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای #نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز #بوته_های خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه #غریبانه_اش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت #در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد.
مستقیم به چشمان مجید #خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: "تو به من قول ندادی که دخترم رو #اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد #مذهبش آزاد باشه؟" و چون سکوت #مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید: "قول دادی یا نه؟!!!" مجید جای پای #اشک را از روی گونه اش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: "بله، قول دادم." که جای پای اشکهای گرمش، کشیده #محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد.
پدر مثل اینکه با این #سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: "از خونه من برو #بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به #چشم تو بیفته!"
مجید لحظه ای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب #غمزده_ام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه #دل_شکسته و عاشقانه اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب #زمزمه کردم: "ازت متنفرم..." و آنچنان تیر #خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر #جانی برایش نمانده که قدمهای #بی_رمقش را روی #زمین میکشید و میرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_نهم
میشنیدم که [لعیا] #مخفیانه به عبدالله میگفت: "آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه... چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!" و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر #پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان #لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است.
دستانم را به #چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی #سینه_ام سنگینی میکرد، بر سرش فریاد کشیدم: "از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه #نمیخوام ببینمت، ازت بدم میاد!" در مقابل خروش خشمگینم که با #گریه_های تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش #پیوسته اشکهایش، ورم کرده و به رنگ #خون درآمده بود، فقط نگاهم میکرد.
گویی خودش را به شنیدن گله های #تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی #مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هرچه از مصیبت مادر در دلم #عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا #جراحتهای قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر #غمگین و مهربان نگاهم میکرد و من بی پروا جیغ میکشیدم:
"چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو #سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (ع) #شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!"
دستهای #لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا #عقب بکشند، فریادهای پدر و #ابراهیم را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از این جا برود و هیچ کدام حرف #دل من نبود که همچنان ضجه میزدم: "من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! #دروغگو برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد..."
از شدت ضجه هایی که از ته #دل میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت #گیج میرفت که عبدالله از کنارم #عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت #سرِ هم تکرار میکرد: "مجید برو بالا!" و همچنانکه او را از پله ها بالا میبُرد، میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار #غصه به لرزه افتاده بود، صدایم میزد: "الهه! بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت #دروغ نگفتم..."
و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، #نغمه_های عاشقانه و #غریبانه_اش برایم گنگتر میشد. چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوشهایم دیگر درست نمیشنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر #ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، #غرق شدم.
عطیه با #لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هرچه میکرد نمیتوانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه #اتمامِ حجت میکرد: "هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا #چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله ها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف بزنه! #شیر_فهم شد؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_چهارم
میشنیدم که مجید پریشان حال من و #زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری ام میداد و من بی اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سر کرده بود، به یاد مادر #مظلوم و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خنده هایی #سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد.
صدای #خنده آنچنان در #طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان #مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی #غمگین زیر لب تکرار کرد: "خدا لعنتتون کنه!"
مانده بودم چه میگوید و چه کسی را اینطور از ته دل #نفرین میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند #تلخی طعنه زد: "چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه #ویراژ میدادن؟ اینم ادامه جشنه!" بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد:
"امروز بچه ها تو پالایشگاه میگفتن #دیروز تو عراق، تروریستها یه عده از مهندسها و کارگرای #ایرانی شرکت نفت رو به #رگبار بستن و ده پونزده تایی رو #شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی."
سپس به عمق چشمانم خیره شد و با #بغضی پُر غیظ و #غضب ادامه داد: "ولی #امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به #بابا و نوریه مژده میداد که یه عده کافرِ ایرانی #دیروز تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه #عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!"
از حرفهایی که میشنیدم به #قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از #یاد برده و فقط نگاهش میکردم و او همچنان میگفت: "الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو #عراق کشتن و بعد #نوریه و خونوادش #جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و #شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!"
سپس سرش را پایین انداخت و با #دلسوزی ادامه داد: "همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت. میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده #عراق کار کنه و حالا جنازه اش رو برای خونوادش بر میگردونن." از بلای #وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، #قلبم به درد آمده و سینه ام از خوی #خونخواری نوریه و خانواده اش به تنگ آمده بود.
مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از #مسلمانان، به جان پاره ای دیگر از امت پیامبر (ص) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و #سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی #آهسته پرسیدم: "جلوی تو این حرفا رو زدن؟"
و او بی آنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ #مثبت داد که من باز پرسیدم: "تو هیچی نگفتی؟" که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به #غربت غم نشسته بود، در جواب #سؤالم، پرسید: "خیلی بی غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!"
در برابر سؤال #سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت #عاشقانه و همت مردانه اش را به نمایش گذاشت: "بخدا اگه فکر تو و این #بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه #مرگ، یادشون نره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
حالا در روز اول #فروردین سال 1393 و روز #نخست عید نوروز، به جای دید و بازدید و حضور در جمع گرم خانواده، در #غربت این خانه تنها بودم و #مجید رفته بود تا اگر در این تعطیلات مغازه بازی پیدا کند، با یکی دو میلیونی که هنوز در #حسابش مانده بود، اجاق گاز و یخچال ارزان #قیمتی برای خانه مان بخرد تا بتوانیم نیازهای اولیه زندگیمان را بر طرف کنیم.
در #آشپزخانه کوچکش جز یک #سینک ظرفشویی و چند ردیف #کابینت زنگ زده و رنگ و رو رفته چیزی نبود و باید چند میلیونی #خرج میکردیم تا تجهیزش کنیم و نه فقط گاز و یخچال و فریزر که دیگر در #کابینت_های خانه هم خبری از انواع حبوبات و شکلات و خشکبار نبود و هر وعده به اندازه خوراک همان وعده مان خرید میکردیم.
کف اتاق هال را با موکت خاکستری رنگی پوشانده و همان یک #پنجره کوچک را روزنامه #چسبانده بودیم تا در فرصتی مناسب برایش پرده بخریم. خیلی #دلم میخواست برای خرید اسباب خانه با مجید به #بازار بروم، ولی کمردرد امانم را بریده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.
مجید دیروز تشک خوشخوابی خریده و در اتاق خواب روی زمین گذاشته بود تا فعلاً رویش دراز بکشم که بعید #میدانستم به این زودیها بتوانیم بار دیگر تخت و #سرویس خوابی بخریم و باید عجالتاً با همین تشک #سر میکردیم.
با این وضعیت دیگر از خرید مجدد #سیسمونی دخترم هم به کلی #قطع امید کرده که حتی برای تأمین وسایل ضروری #زندگی هم به حساب و کتاب افتاده بودیم.
در این چند #شب هر بار که روی کاغذ و در محاسبات کم می آوردیم، #مجید لبخندی میزد و به بهانه #دلگرمی من هم که شده، وعده میداد که از همکارانش #قرض میکند. البته روزی که از خانه می آمدم، سرویس #طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه #طلا سرمایه کوچکی بود که میتوانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد.
#لوستری هم نداشتیم و علی الحساب مجید لامپ #بزرگی به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شبهای تنهایی مان را در این خانه #تنگ و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه میکشیدیم، بعد ساکن میشدیم ولی همکار #مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز میگردد و باید زودتر خانه اش را ترک میکردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم (آخر)
همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به #سمت آشپزخانه رفتم و کنار #اپن ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، #سر
پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را #چنگ میزد که آهسته صدایش کردم: "مجید..."
دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی #بینظیری پاسخ داد: "جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه #عاشقانه_ام با لحنی ساده آغاز کردم:
"مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط #دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون #نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام #عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ #گناهی، داری انقدر عذاب میکشی!"
سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش #بازی میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: "میدونم الهه جان..." سپس سرش را به #سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: "غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!"
و من منتظر همین #پشتوانه بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی #شورانگیزِ آغاز یک زندگی جدید، فرمانی #زنانه صادر کردم: "مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی #خوشگل درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگی ام #لذت ببرم!"
سپس #نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم #موج میزد، آغاز کردم: "میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن #زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها #هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، #خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم #می_اندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه #قالیچه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!"
که نگاهم به آشپزخانه خورد و با #دستپاچگی ادامه دادم: "برای آشپزخونه هم کلی چیز #میخوام! این گوشه باید یه #ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با #یخچال ست شه! یه سرویس #تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و #شوقم از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و #خسته گلایه کردم: "آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس #چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم."
و تازه به خاطر آوردم به لیست #بلند بالایی از مواد خوراکی #احتیاج داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به #شوخی ناله زدم: "وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و #شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند #خندید و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم #پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: "بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!"
و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از #ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه #سختی هایش چقدر شیرین است!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سوم
ساعت از هفت #گذشته بود که بلاخره انتظارم به #سر رسید و مجید وارد خانه شد. برای مراسم امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا #جشن ساده و خودمانیمان چیزی کم نداشته باشد و نمیدانستم که #هدیه سالگرد #ازدواج را در کیفش پنهان کرده و میخواهد در حضور امواج #دریا تقدیمم کند که با این وضعیت نامساعد اقتصادی، اصلاً توقع نداشتم برایم #هدیه_ای خریده باشد.
#نماز مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب #خاطره_انگیز، به میهمانی دامان دریا رفتیم. دیگر نمیتوانستم مثل گذشته #پیاده به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز #بیشتر آزارم میداد، تاکسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به #ساحل را پیاده پیمودیم.
جایی دور از #ازدحام جمعیت، در روشنایی چراغهای #لب_دریا، روی ماسه های نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل #شب دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در #خلوت دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شبهای بندر در این هوای #خوش بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش را باز کرد و همانطور که #بسته کادو پیچ شدهای را از کیفش بیرون می آورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
"شرمنده الهه جان! #میخواستم اولین سالگرد #ازدواجمون برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد."
سپس در برابر نگاه #منتظر و مشتاقم، بسته را به #دستم داد و با لبخندی لبریز حیا زمزمه کرد: "اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه #هدیه خیلی ناقابله! إن شاءالله جبران میکنم!"
و دلم نیامد بیش از این #شاهد شرمندگی اش باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی #برایم خریده، پاسخش را به مهربانی دادم: "مجید! اینجوری نگو! هرچی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!"
میدیدم نگاهش از #اضطراب واکنشم به تپش افتاده که سریعتر #کاغذ کادو را باز کردم تا #خیالش راحت شود که دیدم برایم #چادر بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای #پارچه کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم #رقصید تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از #هیجان پُر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: "وای مجید! خیلی قشنگه!"
باورش نمیشد و #خیال کرد میخواهم دلش را خوش کنم که گوشه ای از #چادر را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا میشوم و با خوشحالی ادامه دادم: "ببین چقدر قشنگه!" و تازه از ترکیب صورت خندانم کنار پارچه #چادری، خاطرش جمع شد و با لبخندی شیرین تأیید کرد: "خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!"
چادر را روی دستم #مرتب کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایش زمزمه کرد: "الهه! خیلی #دوستت دارم!" سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان #خلیج_فارس ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریایی اش را تعبیر کرد: "نمیدونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط میدونم بهترین #نعمت زندگی ام تویی!"
و شاید نتوانستم هجوم #بی_پروای احساسش را #تحمل کنم که سر به شوخی گذاشتم: "وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفه ای هستم؟!!!"
و همین شیطنت هم واکنشی #عاشقانه بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید: "تحفه؟!!! تو همه #زندگی مَنی الهه! نمیتونم برات #توضیح بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی #هزار بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!"
و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین #عاشقانه حمایتم میکرد و همین چند #جمله کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن #اولین سالگرد ازدواجمان کافی بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_پنجم
چیزی به اذان #ظهر نمانده و مشغول تهیه #نهار بودم که موبایل مجید به #صدا در آمد. از پاسخ #سلام و احوالپرسی اش فهمیدم #عبدالله است و همچنان که #پیاز را در روغن تفت می دادم، گوش میکشیدم تا ببینم با مجید چه کاری دارد، ولی صدای #مجید هر لحظه آهسته تر می شد و دیگر نمی فهمیدم چه می گوید که با دلواپسی غذا را رها کرده و از #آشپزخانه بیرون آمدم.
#مجید کلافه دور اتاق می چرخید و با کلماتی کوتاه، #پاسخ صحبت های طولانی عبدالله را می داد که بلاخره #خداحافظی کرد و من بلافاصله پرسیدم: «چی شده؟» به سمتم که چرخید، رنگ از #صورتش پریده بود و لبهایش #جرأت تکان خوردن نداشت. قلبم سخت به تپش افتاد و با صدایی بلند، اوج #اضطرابم را نشانش دادم: «چی شده مجید؟ چرا حرف نمی زنی؟»
موبایلش را روی #مبل انداخت و می خواست خونسردی اش را حفظ کند که با لحنی گرفته #تکرار کرد: «چیزی نشده...» در برابر نگاه وحشتزده ام روی #مبل نشست و با صدایی که از شدت ناراحتی #خش افتاده بود، آغاز کرد: «عبدالله
بود، گفت یکی از بچه های نیرو انتظامی که از زمان #سربازی باهاش رفیق بوده، په خبری از ابراهیم بهش داده ...»
و تا نام #ابراهیم را شنیدم، بند دلم پاره شد و پیش از آنکه #چیزی بپرسم، خودش خبر داد : «ابراهیم رو موقع ورود به #ایران تو مرز ترکیه گرفتن، مثل این که می خواسته #قاچاقی وارد کشور بشه، الانم بازداشته. #عبدالله زنگ زده بود که #خبر بده داره میره اونجا، ببینه چه شده.»
دیگر نتوانستم #سرپا بایستم که روی مبل نشستم و با صدایی که از #ترس به لکنت افتاده بود، پرسیدم: «ابراهیم که رفته بود #قطر، ترکیه چی کار می کرده؟»
و مجید هم از چیزی خبر نداشت که نفس #بلندی کشید و پاسخ داد: «نمیدونم. عبدالله هم #گیج بود، تازه برای امشب #بلیط گرفته بود که بره اونجا ببینه چه خبره ...»
و هنوز #حرفش به آخر نرسیده، با دستپاچگی #سوال کردم: «حالا چی میشه؟ زندانی اش میکنن؟» از روی تأسف #سری تکان داد و گفت: «نمیدونم الهه جان! بلاخره می خواسته غیرقانونی وارد کشور بشه.»
و می دید رنگ از #صورتم پریده و دستانم #آشکارا می لرزد که مستقیم نگاهم کرد و با حالتی مردانه نهیب زد: «آروم باش الهه! چرا انقدر #هول کردی؟ چیزی نشده! خدا رو شکر که بلاخره به خبری #ازش شد. حداقل الان میدونیم زنده اس و تو کشور #خودمونه!»
زبانم #بند آمده و نمی توانستم چیزی بگویم که از آنچه می ترسیدم به #سر برادرم آمد؛ به طمع پول و به فریب پدر راهی #قطر شد و زندگی اش را چه ساده تباه کرد و باز دل #نگران لعیا و برادرزاده عزيزم بودم که با پریشانی پرسیدم: «لعیا هم خبر داره؟» و مجید با ناراحتی پاسخ داد: «نه! عبدالله هم خیلی تأکید کرد که #لعیا چیزی نفهمه تا تکلیف ابراهیم مشخص شه.»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دوازدهم
شاید هنوز #حلاوت بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق #جانم مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از #عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در #گرداب بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و #حقیقتا چه عاشقانه #طلبیده شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل #شخصی در یک #کوله_پشتی، مهیای رفتن شدیم.
عبدالله وقتی فهمید چه #خیالی در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی #مات و متحیر فقط #نگاهمان می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه #روحم خبر داشته و یا حتی یک #لحظه فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این #سفر اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون #عاشق_ترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم:
«آسید احمد و #خونواده_اش هر سال برای #اربعین میرن کربلا. #امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...»
مجید سرش را #پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای #خواهرش، سر #غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم #زیارت امام حسين(ع)!»
و عبدالله طاقتش #طاق شد که با حالتی #عصبی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت #مناسبی نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به #سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد:
«شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین #ثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع #عراق انقدر به هم ریخته اس و #داعش داره همه رو #سر میبره، تو می خوای دست #زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی #امسال رو به خاک و #خون میکشه!»
مجید #لبخندی زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره #برادرانه عبدالله را داد:
«باور کن هرچی تو #نگران الهه باشی، من #بیشتر نگرانشم! ولی #اوضاع عراق انقدر هم که #فکر میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو #ماه اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله #سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر #داعش شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره #جون میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر #اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ #غلطی نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف
از امن ترین مناطق عراقه!»
و نگاهم کرد تا پشتش به #همراهی تمام قدم #محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه #زائر دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت #راحت باشه!»
ولی خیال عبدالله #راحت نمی شد که یکی دو ساعت #بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن #منصرف کند و دست آخر نتوانست حریف عزم #عاشقانه زن و شوهری #شیعه و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به #خدا سپرد و رفت.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊