eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | سپس سرم را بالا آوردم و پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در برابر سؤال ، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ، نه آن که عطار بگوید!» و همین جمله کافی بود تا به حرف‌هایش توجه نکنم که می‌گفت: «در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه!» و برای فردا صبح که مجید به خانه باز می‌گشت، نقشه‌ای و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: «عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام بخرم!» متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: «خُب می‌خوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!» از شتابزدگی‌ام گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه می‌کشی؟ تازه گل تا فردا صبح میشه!» قدم‌هایم را به سمت چهار راه کردم و جواب دادم: «من نقشه‌ای نکشیدم! می‌خوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب می‌مونه!» حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم می‌کرد. با سه شاخه گل سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هرچه زودتر به کار می‌شدم. پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخه‌های گل رز را به میهمانی‌اش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بی‌قراری‌ام را حس کرد و زنگ موبایلم را به صدا در آورد. داده و حس و حال دلتنگی‌اش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهایی‌اش بود، تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا می‌کردم. جشنی که می‌بایست به قول پیام‌آور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. که تنها به دست پروردگار عالم محقق می‌شد، همان کسی که هر گاه بخواهد دل‌ها را برای هدایت آماده می‌کند و اگر می‌کرد، همین امروز مجید از اهل تسنن می‌شد! بعد از نماز سری به گل‌های رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، به در دوخته بودند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هر چند [مادر] مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااقل خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای تا طبقه بالا می آمد و من از ترس اینکه مبادا مجید بد و بیراههای پدر را بشنود، همه در و پنجره ها را بسته بودم. هرچند درِ قطور چوبی و پنجره های شیشه ای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند و تک تک کلماتش به شنیده میشد. گاهی صدای و عبدالله هم می آمد که جمله ای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر کسی میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد. به هر بهانه ای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاشهایم آنقدر بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت. فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به بازگردد، معرکه تمام شود و البته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحثها خاتمه داد : "من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هرکی میخواد بخواد، هرکی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نمیکنه!" فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، کرد.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | لبخندی زدم و برای اینکه را عوض کرده باشم، گفتم: "بگذریم، از خودت بگو!" در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز روی صورت سبزه اش نشست و پرسید: "تو بگو! ته چشمات یه چیزی هست!" از هوشیاری اش گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به آوردن میوه به رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آمد و زیرکانه به پایم پیچید: "الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟" پرتقال و سیب را در پیش دستی گذاشتم و با گفتن "بفرمایید!" بشقاب را به دستش دادم که با خندید و گفت: "خیلی بد گم میکنی! اینجوری من بدتر میکنم! خُب بگو چی شده!" و من از بر مال شدن راز دلم، به اخم کردم و جواب دادم: "هیچ خبری نیس! چقدر اذیت میکنی!" در برابر مقاومت ، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد: "الان زنگ میزنم از میپرسم!" و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم شوم، کار از کار گذشته و مجید تماسش را داده بود. با نگرانی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمی آمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیرِ بار نمیرفت که عبدالله همچنان میکرد و میخواست به هر زبانی شده از من و مجید با خبر شود که سرانجام در برابر سماجتهای شیطنت آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از شادی برادرانه اش پُرشد و با گفتن "الحمدالله!" اوج شادی برادرانه اش را به گذاشت و من که دیگر خجالت میکشیدم در نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک هم نگذشت که عبدالله با چهره ای و چشمانی که زیر پرده ای از حیا ، به آشپزخانه آمد و همچنانکه چند نو را از جیبش در می آورد، گفت: "مبارک باشه الهه جان!" و اسکناسها را کف دستم گذاشت و با خنده ای ادامه داد: "من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!" سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر و حیا تشکر کردم که کشید و حرفی که در من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: "اگه الان مامان بود، چقدر میکرد!" و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن "مواظب خودت باش الهه جان!" از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن ، غم از دست دادنش از خاطرمان بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده اند، سنت پیامبر (ص) را زیر میبرد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم: "یعنی میگی من میگم مجید؟!!!" از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد: "نه الهه جان! برای چی ما باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای رو قبول داری، منم حرف شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر (ص) هستیم. حالا سرِ یه سری مسائل یه کم نظر داریم. همین!" و من که نمیخواستم بحث در همین نقطه تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم: "خُب باید کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه." که هر چند میدانستم حق با علمای اهل است اما میخواستم بحث را با همین موضع بیطرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند میتوانستم همچنان تنگی را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسط پیاده رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرم شبیه شده بود، ادامه دادم: "باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و کرد تا بلاخره بفهمیم چه کاری درسته!" که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد: "الهه جان! تو رو خدا بس کن! مثل گچ سفید شده!" سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی نمیتوانم سرِ پا بایستم و کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته حاشیه پیاده رو بدهم و با پرسید: "الهه! حالت خوبه؟" و من همانطور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب دادم: "خوبم!" با همه علاقه ای که به بحث داشتم، دیگر توانی نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجید با دلشوره ای که به جانش افتاده بود، گفت: "همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم." و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر شده از چند مغازه آنطرفتر، فضای پیاده رو پُر کرده و دلم را بُرده بود که صدایش کردم: "مجید!" هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغهای زرد و که مقابل مغازه آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: "خیلی ضعف کردم..." و نگذاشت تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: "اگه میتونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم." قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم: "نه، میتونم بیام." و به سختی مسیر چند متری مانده تا را طی کردم و همین که مقابل در شیشه ای رسیدم، بوی غلیظ جگر شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی میرفت و نمیتوانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کند. به خانه که رسیدیم، به رفته و در را هم پشت بستم تا در خنکای لطیف شب بندر، بوی کباب کردن دل و که مجید در آشپزخانه برایم میدید، حالم را به هم نزند. به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه ای را مقابل صورتم گرفته و میبوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخهای دل و قلوه ای که زیر لایه ای از نان و پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه و حوصله ای برایم میگرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن روشن شده بود، چه شب زیبا و دل انگیزی را در بالکن و باصفای خانه مان کردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | برای من کافی نبود که من هنوز را برای تسنن مجید از دست نداده و نمیتوانستم تصور کنم پاره تن خودم و پرورده جسم و روحم، یک مسلمان سُنی نباشد که دیگر نتوانستم ناراحتی ام را کنم و با حالتی مدعیانه نظر خودم را اعلام کردم: "ولی برای من خیلی مهمه که سُنی باشه!" حالا باری بود که در برابر شوهر شیعه ام، حکم به ارجحیت اهل تسنن می دادم و نمیدانستم چه واکنشی نشان میدهد که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و بعد با همیشگی اش سؤال کرد: "مگه شیعه بودن چه عیبی داره؟" میخواستم شیرازه را محکم ببندم و قاطعانه وارد شوم که شاید خدا به برکت کودک معصومم، میخواست معجزه ای کند و نمیدانستم همین مکث کوتاهم، را میلرزاند که نگاهش پیش از دلش شکست و با غبار که نفسش را گرفته بود، پرسید: "نکنه تو هم دیگه شیعه رو نداری؟ نکنه تو هم فکر میکنی شیعه..." و نمیخواستم جمله اش را تمام کند که با کلامش را قطع کردم: "مجید! من چند بار گفتم حساب اهل سنت رو از جدا کن؟!!!" حالا میفهمیدم که تفکر افراطی گری وهابیت نه تنها گردن را به شمشیر میزند که گردن اهل سنت را هم به اتهام خواهد زد که مجید پس از بلایی که نوریه وهابی به سرش آورده بود، به کوچکترین من به ورطه شک می افتاد که شاید من هم میخواهم عقایدش را با چوب بکوبم. حالا میفهمیدم توطئه وهابیت چه چیده شده که با یک شمشیر، گردن شیعه و سُنی را با هم میزند و چه حربه برای هلاکت امت اسلامی بود که مجید از شرمندگی قضاوت غیرمنصفانه اش، دستهایم را که از غصه به هم فشار میدادم، گرفت تا باور کنم چقدر خاطرم را میخواهد و با لحنی لبریز ، عذر خواست: الهه جان! من بکنم حساب اهل سنت رو با این وهابیها یکی کنم! دیگه هرکسی که یه ذره عقل و داشته باشه و یکی دوبار اخبار رو ببینه، میفهمه که این تکفیریها اصلاً بویی از نبردن! من از اینا متنفرم، ولی دارم با یه دختر سُنی زندگی میکنم و این دختر سُنی رو از همه بیشتر دوست دارم! من فقط یه ذره ترسیدم، یعنی وقتی گفتی دلت میخواد سُنی بشه، دلم ریخت پایین که چرا این حرف رو میزنی..." امید داشتم رخ دهد که من هم با لحنی ملایمتر گفتم: "ببین مجید! هر کسی برای خودش یه نظری داره. خُب از نظر من مذهب تسنن از مذهب تشیع ، اگه نظرم غیر از این بود که میشدم." و میخواستم مباحثه مان بیشتر جنبه و انصاف بگیرد که با حالتی منطقی ادامه دادم: "خُب قطعاً به نظر تو هم مذهب تشیع کاملتره، وگرنه تا حالا سُنی شده بودی." سپس به چشمانش که عمیقاً به خیره مانده بود، چشم دوختم و با فکری سینه سپر کردم: "من قول میدم که اگه یه روز به این رسیدم که مذهب تشیع بهتره، بشم! تو هم قول بده که اگه یه زمانی احساس کردی مذهب اهل سنت ، سُنی بشی!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از چند ساعت پشت سر هم کردن، شده بودم و روی مبل که مجید لبخندی به رویم زد و با لحنی گرم و با ، از زحماتم تشکر کرد: "خیلی خسته شدی جان! دستت درد نکنه!" و همانطور که روبرویم بود، با کف دست چپش، و ساعد دست راستش را میداد که با دلسوزی نگاهش کردم و پرسیدم: "خیلی درد میکنه؟" لبخندی زد و با جواب داد: "نه الهه جان! چیزی نیس." پلکهای بلندش از بارش بی وقفه اشکهایش شده و آیینه چشمانش میدرخشید و هنوز محبت امام زمان(عج) در نگاهش میجوشد که زیر لب کردم: "مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان(عج) زنده اس، درسته؟" از سؤال بی مقدمه ام جا خورد و من با صدایی گرفته کردم: "آخه ما... یعنی اکثریت اهل اعتقاد دارن که امام زمان(عج) هنوز متولد نشده و هر وقت زمان برسه، به دنیا میاد." گمان کرد میخواهم دوباره سر و را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد داشتم، نه خیال و حقیقتاً میخواستم به حضورش پی ببرم که با صداقتی سؤال کردم: "خُب شما چرا فکر میکنید الان امام زمان(عج) حضور داره؟" سپس مستقیم کردم و برای اینکه کتب و اصول شیعه و سُنی را تحویلم ندهد، با حالتی توضیح دادم: "خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن." و برای اینکه قضاوت کرده باشم، هم زدم: "البته از بین علمای اهل هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان(عج) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن." و حالا حرف دل خودم را زدم: "ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی الان امام زمان(عج) حضور داره؟" چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرورفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که شمه ای از عطر حضورش را کرده و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیده ام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش جواب داد: "نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان هستن! خُب یعنی هیچ به این قضیه نکردم! چون اصلاً این قضیه نیس! یه جورایی احساس کردنیه!" و من نشدم که باز کردم: "خُب چرا همچین میکنی؟" که لبخندی روی صورتش و با دلربایی جواب داد: "خُب حس کردم دیگه! چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره میکنه!" سپس از روی احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد: "یا مثلاً همون شبی که ما تو این خونه، کردم هوامون رو داره!" و به عمق تشنه ام، چشم دوخت تا کنم چه میگوید: "الهه! از وقتی که خدا آدم رو کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدمها میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آرومشون کنه! حالا از که خودش بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد(ص) هم همیشه بالا سرِ این یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان(عج) چند سال قبل از قیام، تازه به بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری(ع) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه خدا باشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) شاید هنوز بهشتی شب های قدرو مستی قدح محبت امام علی(ع) در مذاق مانده و دلم نمی آمد به تعارف جامی دیگر از اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در بلا دست و پا می زدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانه هایی بودم و چه عاشقانه شده بودیم که بی هیچ دردسری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل در یک ، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه در سر داریم، نمی دانست چه بگوید و با چشمانی و متحیر فقط می کرد. حقیقتا خودم هم نمی توانستم باور کنم بی آنکه خبر داشته و یا حتی یک فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این اعجاب انگیز دعوت شده و بی آنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمی خواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم: «آسید احمد و هر سال برای میرن کربلا. هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم می خواست باهاشون برم ...» مجید سرش را انداخته و شاید از چشمان عبدالله ابا میکرد که باز به هوای ، سر بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خب داریم میریم امام حسين(ع)!» و عبدالله طاقتش شد که با حالتی جواب داد: «آخه الان اصلا موقعیت نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایم تر ادامه داد: «شرمنده مجیدجان! من میدونم زیارت امام حسین داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع انقدر به هم ریخته اس و داره همه رو میبره، تو می خوای دست رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیاده روی رو به خاک و میکشه!» مجید زد و با متانت همیشگی اش، جواب دلشوره عبدالله را داد: «باور کن هرچی تو الهه باشی، من نگرانشم! ولی عراق انقدر هم که میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله حکم جهاد داد و شیعه و سنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدين و نینوا والانبار داره میکنه! این چرت و پرت هایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر رو خلوت کنه، وگرنه هیچ نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف از امن ترین مناطق عراقه!» و نگاهم کرد تا پشتش به تمام قدم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «این همه دارن به عشق امام حسین و میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت باشه!» ولی خیال عبدالله نمی شد که یکی دو ساعت کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن کند و دست آخر نتوانست حریف عزم زن و شوهری و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به سپرد و رفت. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊