eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | گوشه اتاق روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی پرسیدم: "مجید! چی شده بود که انقدر شده بودی؟" سرش را انداخت و نگاهش را میان لایه های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: "هیچی جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، شد!" دستم را به گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز : "یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟" سرش را بالا آورد، خواست بگوید، ولی پشیمان شد که به اخم کرد و سر به سرم گذاشت: "مرد اگه داد و نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی اش بشه!" و شاید هنوز برخورد تندش با عبداهلل به دلم مانده بود که طعنه زدم: "آخه امشب کلاً خیلی بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن میزدی!" خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی صدایش زدم: "مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات ! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!" از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لبریز محبت پاسخ داد: "الهه جان! تو نمیخواد من باشی! تو نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!" سپس صورت گرفته اش به لبخندی باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد: "همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی میبینم عبدالله یه چیزی میگه که میکنه، به هم میریزم!" ولی از تارهای که دوباره روی شقیقه موهای مشکی اش ، میتوانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: "آخه تو همیشه آروم و صبور بودی!" که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایه ام را با چه شیرینی داد: "الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش باشی! ولی اگه یه زمانی کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!" و من هنوز ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن را گرفتم: "پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟" و او بلافاصله جواب داد: "یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام میدادم، باید تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!" ولی من با این جملات مبهم نمیشدم و خواستم شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و تمنا کرد: "الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه کن!" که دیگر نتوانستم بزنم، ولی احساس داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی آورد و همین دلواپسی زنانه و حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه های شب خواب به نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم میدادم که چند بار آیت الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از چند ساعت پشت سر هم کردن، شده بودم و روی مبل که مجید لبخندی به رویم زد و با لحنی گرم و با ، از زحماتم تشکر کرد: "خیلی خسته شدی جان! دستت درد نکنه!" و همانطور که روبرویم بود، با کف دست چپش، و ساعد دست راستش را میداد که با دلسوزی نگاهش کردم و پرسیدم: "خیلی درد میکنه؟" لبخندی زد و با جواب داد: "نه الهه جان! چیزی نیس." پلکهای بلندش از بارش بی وقفه اشکهایش شده و آیینه چشمانش میدرخشید و هنوز محبت امام زمان(عج) در نگاهش میجوشد که زیر لب کردم: "مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان(عج) زنده اس، درسته؟" از سؤال بی مقدمه ام جا خورد و من با صدایی گرفته کردم: "آخه ما... یعنی اکثریت اهل اعتقاد دارن که امام زمان(عج) هنوز متولد نشده و هر وقت زمان برسه، به دنیا میاد." گمان کرد میخواهم دوباره سر و را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد داشتم، نه خیال و حقیقتاً میخواستم به حضورش پی ببرم که با صداقتی سؤال کردم: "خُب شما چرا فکر میکنید الان امام زمان(عج) حضور داره؟" سپس مستقیم کردم و برای اینکه کتب و اصول شیعه و سُنی را تحویلم ندهد، با حالتی توضیح دادم: "خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن." و برای اینکه قضاوت کرده باشم، هم زدم: "البته از بین علمای اهل هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان(عج) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریتشون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن." و حالا حرف دل خودم را زدم: "ولی من میخوام بدونم تو چرا فکر میکنی الان امام زمان(عج) حضور داره؟" چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرورفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که شمه ای از عطر حضورش را کرده و باز نمیتوانستم باور کنم که عقیده ام چیز دیگری بود. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با آرامش جواب داد: "نمیدونم چرا فکر میکنم ایشون الان هستن! خُب یعنی هیچ به این قضیه نکردم! چون اصلاً این قضیه نیس! یه جورایی احساس کردنیه!" و من نشدم که باز کردم: "خُب چرا همچین میکنی؟" که لبخندی روی صورتش و با دلربایی جواب داد: "خُب حس کردم دیگه! چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس میکردم داره میکنه!" سپس از روی احساسش سری تکان داد و زمزمه کرد: "یا مثلاً همون شبی که ما تو این خونه، کردم هوامون رو داره!" و به عمق تشنه ام، چشم دوخت تا کنم چه میگوید: "الهه! از وقتی که خدا آدم رو کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت خدا به بنده هاش باشه! تا وقتی آدمها میگیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آرومشون کنه! حالا از که خودش بوده تا بقیه پیامبران الهی. از زمان حضرت محمد(ص) هم همیشه بالا سرِ این یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان(عج) چند سال قبل از قیام، تازه به بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری(ع) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه خدا باشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | تکیه اش را از برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبريز آتش گرفته بود، دلداری ام داد و گفت «قربونت بشم الهه جان ! به خدا میدونم خیلی کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم بزرگترین نعمتها اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...» و طنین تپش های قلب عاشقش را از لرزش احساس کردم و زمزمه کرد: «الهه! هرچی تو این مدت سرم اومد، مهم نیست همين که تو الان اینجایی، برای من ! همین که هنوز میتونم با تو کنم. از سرم هم زیاده!» ولی من از آن همه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل از بین نرود که باز هم نشدم و او از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل این که برای ابراز با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت: «ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون به همچین شب هایی دیگه نمیشه! چون لذتی که از عزاداری برای حضرت علی(ع) می بریم هیچ جای دیگه نمی بریم.» سپس زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقی اش را به کشید: «اصلا همین که میری تومجلس حضرت علی(ع) و براش گریه می کنی، خودش روا شدنه، حالا اگه حاجت شو هم بدن که دیگه نور على نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم.» از آتش که به جان نگاهش افتاده بود. باور کردم می گوید، ولی دست خودم نبود که معنای این همه را نمی فهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمی روم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم بودم و دلم نمی خواست به خاطر همسر اهل ، حسرت مناجات و عزاداری برای امام علی(ع) به دلش بمانند که با رویی خوش، راهی اش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و سادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم می توانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجاده ام عبادت شدم. گاهی قرآن می خواندم، گاهی قضا به جا می آوردم و گاهی سر به سجده، طلب از خدای خودم می کردم. هر چند سکوت خانه، خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان به چشمانم در دریای اشک دست و پا می زد و دلم بی پروا به پیشگاه پروردگارم پر و بال میکشید! شاید دست خدا با بود که آن شب در میان گریه های خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی عنایت شده بود و شاید هم باید می پذیرفتم که امام زمان که اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه ، دلها همه مست شده و جان ها به تلاطم افتاده بود! هرچه بود، حسرت بارش بی دریغ اشک های آن شب به مانده و چقدر دلم می خواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هرچه می کردم نمیشد و می ترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و می ترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندری ام را سرکردم و از خانه خارج شدم. حضور دوباره در مراسم قدر و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود. ولی تحمل این دل که به هیچ ذکری نمی شد، تلخ تر بود که طول حیاط را به طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از در بزرگ حیاط بیرون رفتم. می دانستم در چنین شب های خیابان ها است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت میرفتم. دلم نمی خواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی کنم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊