💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_شانزدهم
از نگاه #ابراهیم میخواندم از شرایط پدر چندان هم #بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای #خوش_خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد:
"از اول هم #اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته!"
ولی محمد #دلش برایم سوخته بود که در سکوتی #غمگین فرو رفته و هیچ نمیگفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی #زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانه اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: "بابا چی کار میکنی؟ وسایل خودش رو که میتونه ببره!"
و دیگر نمیشنیدم پدر در جوابش چه فحشهای #رکیکی به من و مجید میدهد که دستم را به #نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدمهای کُند و کوتاهم از کنار #ابراهیم و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم #میریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف #مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمیبرم.
میشنیدم محمد و عبدالله به #بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من #خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع #ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود.
با هر دو دست #چادر بندری ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایه اش #رنجیده بودم و باز محبت خواهری ام برایش میتپید.
ای کاش لعیا و #ساجده را هم با خودش آورده بود تا الاقل با آنها هم خداحافظی میکردم. محمد #همچنان با چشمان اندوهبارش نگاهم میکرد و دیگر صورت گرد و سبزه اش مثل #همیشه شاد و #خندان نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای #شوخ طبعی های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و #عطیه را کرده بود و نمیدانستم تا چه زمانی از دیدارشان #محروم خواهم شد.
چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه #مضطرب عبدالله رسید، ولی میدانستم که او مثل #ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با #دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمیتوانستم بار دیگر به صورت پدرم #نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه
میکشید و جام ترس را در جانم پیمانه میکرد.
با دلی که میان #خانه و خانواده ام جامانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به #حیاط گذاشتم. هرچند هوای تازه #حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمیداشتم، احساس میکردم #جانم به لبم میرسد.
کمرم از #شدت درد بیحس شده و سرم به قدری گیج میرفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. مثل اینکه #سنگ سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسم به #زحمت بالا می آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست:
"جلوی برادرهات دارم #بهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!"
که به سمتش برگشتم و #احساس کردم در منتهای قلبش چیزی برای #دخترش به #لرزه افتاده و شاید میخواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ #خیری نبود که باید به هرچه نوریه و خانواده اش برای پدرم #حکم میکردند، تن میدادم و اول از همه باید از عشق زندگی ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمیگردم که آخرین #شرطش را با نهایت بیرحمی بر سرم کوبید:
"به اون #رافضی هم بگو که برای گرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول #پیش #خونه رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمیکنم! اون #پول هم پیش من میمونه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و #پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبانهای #عبدالله، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی #مظلومانه سر به زیر انداخت.
دیگر دلم نمیخواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلش برای من #میسوخت، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بی آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و #مجید باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم.
دیگر جز نغمه نفسهای #نمناک مجید چیزی نمیشنیدم که عاشقانه صدایش کردم: "مجید..." و او هم برایم #سنگ تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه تر از من، جواب داد: "جانم؟"
در تاریکی تنگ #غروب اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی آمد، نگاهش میدرخشید و به گمانم #آیینه چشمانش از بارش اشکهایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه #شهادت دادم: "مجید من از این زندگی راضی ام! نمیگم خوشحالم، نه #خوشحال نیستم، ولی راضی ام! همین که تو کنارمی، من راضی ام!"
و با همه #تلخی مذاقش که از جام زهر زخم زبانهای عبدالله سرریز شده بود، لبخندی #شیرین نشانم داد و با چه لحن غریبانه ای زمزمه کرد: "میدونم الهه جان! ولی... ولی من #راضی نیستم! از اینکه این همه #عذابت دادم، از اینکه زندگی ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی..."
در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمیدانستم به چه #کلامی آرامَش کنم که بدن درهم شکسته اش را از روی #صندلی بلند کرد. بند #اتصال آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظه ای طول کشید تا توانست با دست #چپش دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند.
با قامتی خمیده و قدمهایی که #هنوز به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجره های راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد: "الهه جان! من میرم برا #شام یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم."
و دیگر منتظر #جواب من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در سکوت #سالن مسافرخانه، صدای قدمهای خسته اش را میشنیدم که به کُندی روی #زمین راهرو کشیده می شد و دل
مرا هم با خودش میبُرد تا در افق قلبم #ناپدید شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_نهم
تکیه اش را از #کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به #سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبريز #حرارتم آتش گرفته بود، دلداری ام داد و گفت «قربونت بشم الهه جان ! به خدا میدونم خیلی #زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم بزرگترین نعمتها اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...»
و طنین تپش های قلب عاشقش را از لرزش #نگاهش احساس کردم و زمزمه کرد: «الهه! هرچی #بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیست همين که تو الان اینجایی، برای من #کافیه! همین که هنوز میتونم با تو #زندگی کنم. از سرم هم زیاده!»
ولی من از آن همه #گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل #کودکم از بین نرود که باز هم #قانع نشدم و او #ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل این که برای ابراز #احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت: «ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون به همچین شب هایی دیگه #تکرار نمیشه! چون لذتی که #امشب از عزاداری برای حضرت علی(ع) می بریم هیچ جای دیگه نمی بریم.»
سپس #لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقی اش را به #رخم کشید: «اصلا همین که میری تومجلس حضرت علی(ع) و براش گریه می کنی، خودش #حاجت روا شدنه، حالا اگه حاجت شو هم بدن که دیگه نور على نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم.»
از آتش #عشقی که به جان نگاهش افتاده بود. باور کردم #راست می گوید، ولی دست خودم نبود که معنای این همه #دلدادگی را نمی فهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمی روم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم #عاشقش بودم و دلم نمی خواست به خاطر همسر اهل #سنت، حسرت مناجات #شب_قدر و عزاداری برای امام علی(ع) به دلش بمانند که با رویی خوش، راهی اش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و #زینب سادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ.
حالا من هم می توانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک #رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجاده ام
#مشغول عبادت شدم. گاهی قرآن می خواندم، گاهی #نماز قضا به جا می آوردم و گاهی سر به سجده، طلب #مغفرت از خدای خودم می کردم. هر چند سکوت خانه، #خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه #شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان به چشمانم در دریای اشک دست و پا می زد و دلم بی پروا به پیشگاه پروردگارم پر و بال میکشید!
شاید دست خدا با #جماعت بود که آن شب در میان گریه های خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی #شیرین عنایت شده بود و شاید هم باید می پذیرفتم که امام زمان که اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه #حضورش، دلها همه مست شده و جان ها به تلاطم افتاده بود!
هرچه بود، حسرت بارش بی دریغ اشک های آن شب به #دلم مانده و چقدر دلم می خواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هرچه می کردم نمیشد و می ترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم #شکسته باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی #سجاده بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و می ترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندری ام را سرکردم و از خانه خارج شدم.
حضور دوباره در مراسم #شب قدر #شیعیان و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود. ولی تحمل این دل #سنگ که به هیچ ذکری #نرم نمی شد، تلخ تر بود که طول حیاط را به #سرعت طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از در بزرگ حیاط بیرون رفتم. می دانستم در چنین شب های خیابان ها #شلوغ است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب #نداشتم که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت #مسجد میرفتم. دلم نمی خواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی #عاشقی کنم!
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊