eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
781 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | نگاهم به صورتش ماند که گرچه به نمی آورده تا دل مرا ، ولی خودش به سراغ پدر میرفته و چقدر شدم که پدر نبوده تا دوباره با مجید درگیر شود. عبدالله شانه بالا انداخت و با بیتفاوتی پاسخ داد: "من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن قطر." مجید با دست روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از زخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد: "نمی دونی کی برمیگرده؟" از اینکه میخواست باز هم به پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله را که به سمت در اتاق برداشته بود، کشید و رو به مجید طعنه زد: "این همه کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن رو لرزوندی، بس نیس؟!!!" و مجید انتظار این برخورد را میکشید که سر به زیر انداخت تا عبدالله باز هم عقده دلش را بر سرش خالی کند: "بذار خیالت رو راحت کنم! که هیچی، ابراهیم و محمد هم از بابا، دیگه کاری به تو و الهه ندارن!" مجید آهسته سرش را بالا آورد و نگاه به عبدالله خیره شد تا با عصبانیت ادامه دهد: "من دیروز هم به ابراهیم زدم، هم به محمد، ولی کدوم حاضر نیستن حتی یه بزنن حال الهه رو بپرسن، چه برسه به اینکه براتون یه کاری بکنن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و نقش بسته بود که از زخم زبانهای ، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی سر به زیر انداخت. دیگر دلم نمیخواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلش برای من ، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بی آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم. دیگر جز نغمه نفسهای مجید چیزی نمیشنیدم که عاشقانه صدایش کردم: "مجید..." و او هم برایم تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه تر از من، جواب داد: "جانم؟" در تاریکی تنگ اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی آمد، نگاهش میدرخشید و به گمانم چشمانش از بارش اشکهایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه دادم: "مجید من از این زندگی راضی ام! نمیگم خوشحالم، نه نیستم، ولی راضی ام! همین که تو کنارمی، من راضی ام!" و با همه مذاقش که از جام زهر زخم زبانهای عبدالله سرریز شده بود، لبخندی نشانم داد و با چه لحن غریبانه ای زمزمه کرد: "میدونم الهه جان! ولی... ولی من نیستم! از اینکه این همه دادم، از اینکه زندگی ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی..." در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمیدانستم به چه آرامَش کنم که بدن درهم شکسته اش را از روی بلند کرد. بند آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظه ای طول کشید تا توانست با دست دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند. با قامتی خمیده و قدمهایی که به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجره های راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد: "الهه جان! من میرم برا یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم." و دیگر منتظر من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در سکوت مسافرخانه، صدای قدمهای خسته اش را میشنیدم که به کُندی روی راهرو کشیده می شد و دل مرا هم با خودش میبُرد تا در افق قلبم شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از هفت میگذشت و من به قدری و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی از کسی کمک بخواهم و باز همه پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم بهتر شود تا احیاء بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این از کجا به جانم افتاده است، شاید که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرماخورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، استخوانهایم از درد میکشید و بدنم در میان تب . گاهی به لرز می کردم که زیر مچاله میشدم و پس از دقیقه در میان آتش تب، گرمیگرفتم. بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای پر شده بود. بودم که امشب خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف داری این روزهای هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای مغرب بلند شد. هرچه میکردم نمی توانستم نماز شوم و می دانستم که تا دیگر هم به خانه باز می گردد و ناراحت بودم که حتی برای هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و ، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای مجید، چشمان را کمی باز کرد. پای روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال نشسته بود. به رویش زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی سؤال کرد: «چی شده الهه و حالت خوب نیس؟» با دستمالی که به بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از گلودرد به سختی می آمد، پاسخ دادم. «نمی دونم، انگار سرما خوردم...» با کف دستی را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی» و دیگر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با از اتاق بیرون رفت. نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هرچه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همان طور که چادرم را به سرم می انداخت و با خشمی توبیخم می کرد، «چرا به من به زنگ نزدی؟ خب به مامان خدیجه خبر می دادی! اول روزه ات رو می خوردی» و نمی توانستم سرپا بایستم که با دست مرا گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سست و را به سمت در بکشانم. از در خانه که شدیم، از همان روی ایوان بلند کرد: «حاج خانم!» از لحن صدایش، خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به افتاد، بیشتر هول کرد، مجید دیگر نداد چیزی بپرسد و با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه خوب نیس. ما میریم دکتر» خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و بدنم متوجه شد که بی آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. کمکم کرد تا از پله های کوتاه پایین بروم که صدای مامان خديجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!» ظاهرا امشب آسید احمد را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید را گرفت و به هر بود مرا از حیاط بیرون برد و سوار ماشین کرد. با دست راستش را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊