💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_ششم
انگار هیچ کدام نمی توانستیم #کلامی بگوییم که غرق سکوت پر از غم و اندوهمان، مسیر منتهی به دریا را با قدمهایی آهسته طی میکردیم که به ساحل گرم و زیبای #خلیج_فارس رسیدیم. سبد را از این دست به آن دستش داد، با نگاهش روی ساحل چرخی زد و مثل اینکه بوی #دلربای دریا حالش را خوش کرده باشد، با مهربانی پرسید: "خُب الهه جان! دوست داری کجا بشینیم؟"
در هوای گرم شبهای پایانی #فصل_بهار، نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی پاسخ دادم: "نمیدونم، همه جاش قشنگه!" که نگاهم به قسمت خلوتی افتاد و با اشاره دست گفتم: "اونجا #خلوته! بریم اونجا." حصیر نارنجی رنگمان را روی ماسههایی که هنوز از تابش تیز آفتاب روز گرم بودند، پهن کردیم و رو به #دریا روی حصیر نشستیم.
زیبایی بینظیر خلیج فارس #چشمانمان را خیره کرده و جادوی پژواک غلطیدن امواج با #ابهتش، گوش هایمان را سحر می کرد. شب ساحل، آنقدر شورانگیز و رؤیایی بود که حتی با همدیگر هم حرفی نمیزدیم و تنها به خط محو پیوند دریا و آسمان نظاره میکردیم که مجید سرِ حرف را باز کرد: "الهه جان! #دوست دارم برام حرف بزنی!"
با این کلامش رو گرداندم و به چشمانش نگاه کردم که #تلاطم احساسش کم از #خروش خلیج فارس نداشت و با لبخندی پرسیدم: "خُب دوست داری از چی #حرف بزنم؟" در جواب لبخندم، صورت او هم به خنده ای ملیح باز شد و گفت: "از خودت بگو... بگو دوست داری من برات چی کار کنم؟"
و شنیدن این جمله سخاوتمندانه همان و بیتاب شدن دل من همان! ای کاش میشد و زبانم قدرت بیان پیدا میکرد و میگفتم که دلم میخواهد دست از مذهب #تشیع بردارد و به مذهب اهل #تسنن درآید که مذهب عامه مسلمانان است. اما در همین مدت کوتاه زندگی مشترکمان، دلبستگی عمیقش به تشیع را به خوبی حس کرده و میدانستم که طرح چنین درخواستی، دوباره بر بلور زلال عشقمان خَش می اندازد که سکوتم #طولانی شد و دل مجید را لرزاند: "الهه جان!
چی میخوای بگی که انقدر فکر میکنی؟"
به آرامی خندیدم و با گفتن "هیچی!" سرم را پایین انداخته و با این کارم دلش را بیتاب تر کردم. از روی #حصیر بلند شد، با پای برهنه روی ماسه های نرم و نمناک ساحل مقابلم نشست و با صدایی که از بارش احساسش تَر شده بود، پرسید: "الهه جان! #نمیخوای با من حرف بزنی نمیخوای حرف دلت رو به من بگی؟"
آهنگ صدایش، ندای #نگاهش و حتی نغمه نفسهایش، آنقدر عاشقانه بود که #باور کردم میتوانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم و همچنانکه نگاهم به دریا بود، دلم را هم به دریا زدم: "مجید! دلم میخواد بهت یه چیزایی بگم، ولی میترسم ناراحتت کنم..."
بی آنکه چیزی بگوید، #لبخندی ملیح صورتش را پُر کرد و با نگاه لبریز از آرامشش اجازه داد تا هرچه میخواهم بگویم. سرم را پایین انداختم تا هنگام رساندن کلامم به گوشش، نگاهم به چشمانش نیفتد و با صدایی #آهسته آغاز کردم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
دیدم نه از جای بخیه های متعددی که روی دست و #پهلویش نقش بسته بود که از زخم زبانهای #عبدالله، همه وجودش آتش گرفت که نفس بلندی کشید و در سکوتی #مظلومانه سر به زیر انداخت.
دیگر دلم نمیخواست به صورت عبدالله نگاه کنم که هر چقدر ناراحت بود و هر چقدر دلش برای من #میسوخت، حق نداشت اینطور مجیدم را بیازارد و دیگر تیر خلاصش را زده بود که به سمت در رفت و بی آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت تا من و #مجید باز در تنهایی و تاریکی این زندان تنگ و دلگیر فرو رویم.
دیگر جز نغمه نفسهای #نمناک مجید چیزی نمیشنیدم که عاشقانه صدایش کردم: "مجید..." و او هم برایم #سنگ تمام گذاشت که نگاهم کرد و عاشقانه تر از من، جواب داد: "جانم؟"
در تاریکی تنگ #غروب اتاق که دیگر نور چندانی هم به داخل نمی آمد، نگاهش میدرخشید و به گمانم #آیینه چشمانش از بارش اشکهایش اینچنین برق افتاده بود که عاشقانه #شهادت دادم: "مجید من از این زندگی راضی ام! نمیگم خوشحالم، نه #خوشحال نیستم، ولی راضی ام! همین که تو کنارمی، من راضی ام!"
و با همه #تلخی مذاقش که از جام زهر زخم زبانهای عبدالله سرریز شده بود، لبخندی #شیرین نشانم داد و با چه لحن غریبانه ای زمزمه کرد: "میدونم الهه جان! ولی... ولی من #راضی نیستم! از اینکه این همه #عذابت دادم، از اینکه زندگی ات رو از بین بردم، از اینکه همه چیزت رو به خاطر من از دست دادی..."
در برابر جراحت جانش زبانم بند آمد و نمیدانستم به چه #کلامی آرامَش کنم که بدن درهم شکسته اش را از روی #صندلی بلند کرد. بند #اتصال آتل را از روی تخت برداشت و چند لحظه ای طول کشید تا توانست با دست #چپش دوباره اتصال را به گردنش آویزان کند.
با قامتی خمیده و قدمهایی که #هنوز به خاطر جراحت پهلویش میلنگید، به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و همین که نور پنجره های راهرو به داخل اتاق افتاد، به سمتم چرخید و با لحنی مهربان صدایم کرد: "الهه جان! من میرم برا #شام یه چیزی بگیرم، زود بر میگردم."
و دیگر منتظر #جواب من نشد که از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست. در سکوت #سالن مسافرخانه، صدای قدمهای خسته اش را میشنیدم که به کُندی روی #زمین راهرو کشیده می شد و دل
مرا هم با خودش میبُرد تا در افق قلبم #ناپدید شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_نهم
کار چیدن وسایل #خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند #قوطی حبوبات و #قند و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم #میهمان سفره با برکت مامان #خدیجه بودیم و دیگر چیزی به #غروب نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم.
حتی به #خواب هم نمیدیدم که بدون هیچ #پول پیش و اجاره ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین #خانه دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر این همه #مصیبت، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود.
با اینکه بیشتر کارها را خود #آسید احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، #مجید را حسابی #خسته کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس #نفس میزد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش مینشستم، با #شیرین_زبانی تشکر کردم: "دستت درد نکنه #مجید! خیلی قشنگ شده!"
#لیوان آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به #کلامی شیرینتر جواب داد: "من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من #ساختی! به خدا خیلی ازت #خجالت میکشیدم!"
و نمیدانم دریای دلش به چه #هوایی موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی #مردانه پُر شد و با لحنی #لبریز شرمندگی ادامه داد: "هنوزم ازت #خجالت میکشم! خیلی اذیت شدی الهه!"
و من #ناراحت خودم نبودم و هنوز حسرت حضور #حوریه را میخوردم و #داغدار دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. #مجید هم میدانست #دلم از چه داغی میسوزد که خجالت زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم: "ای کاش الان #حوریه هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشم بود..."
و دیدم همانطور که #صورتش را به سمت #زمین گرفته، قطرات اشک از زیر چانه اش میچکد و نمیخواستم بیش از این جانش را #آتش بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل #عاشق او برای این همه بیقراری ام به تب و #تاب افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن #جراحت پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم #چرخید. عاشقانه زمزمه میکرد: "الهه جان! آروم باش عزیز دلم!"
#شهادت دادم: "من آرومم! همین که تو کنارمی، #آرومم میکنه..." و نتوانستم جمله ام را تمام کنم که #کسی به در زد. مجید #اشکهایش را پاک کرد و برای باز کردن در از جا #بلند شد که صدای "یاالله!" آسیداحمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله #چادرم را سر کردم و #آسید احمد با تعارف #مجید وارد خانه شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊