💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم #خودی نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال #ناخوشی که بایستی بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، #صبورانه تحمل میکردم و خوب میدانستم در پیشگاه پروردگارم چه #پاداش بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجید من عنایتی کرده و یاریاش کند تا به #حرمت همه محاسن اخلاقی اش، #مکارم اعتقادی اش نیز #کامل شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود.
باز دلم #هوایی شده بود که هرچه زودتر او هم به عنوان یک #مسلمان سُنی به این #مسجد وارد شود که وقتی از مسجد خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آن طرفتر #ایستاده، از منتهای جانم #آرزو کردم که دعایم به درگاه خداوند مستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت: "قبول باشه الهه جان!" و من با گفتن "ممنونم!" کنارش به راه افتادم و دیگر نمیتوانستم تمنای قلبی ام را پنهان کنم و میخواستم به بهانه ای سرِ صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم: "مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نماز بخونیم؟"
شانه بالا انداخت و با #خونسردی پاسخ داد: "خُب سر
راهمون بود." ولی خوب منظورم را #فهمیده بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی #عاری از ریا ادامه داد: "البته چند متر بالاتر یه مسجد #شیعیان هم بود، ولی دلم میخواست یه جایی بریم که تو #دوست داشته باشی و راحت باشی!"
و من بی درنگ #جواب دادم: "خُب اینجا هم تو راحت نبودی!" سرش را به نشانه #منفی تکان داد و گفت: "نه الهه جان! اینجا هم #مسجد بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی!" و ای کاش میتوانستم همانجا در #جوابش بگویم که اگر راحتی ابدی الهه اش را میخواهد، برای همیشه #چشمانش را به روی شیعه بودنش ببند و به #مذهب اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگی اش ادامه داد: "هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا."
و همین مهربانی بی دریغش به من جسارت میداد تا هرچه دلم بهانه اش را میگیرد به #زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی #لبریز ناز و گلایه پرسیدم: "خُب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟" حدس زده بود که باز میخواهم قوّتِ قفلِ #قلبش را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همانطور که #کنارم قدم میزد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت تا #صحبتم را به مقصدی که میخواهم برسانم: "یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای..."
و میدانست تا حرف #دلم را نزنم، آرام نمیگیرم که نگاهش را از زمین جدا نمیکرد و با همان چشمان نجیب و به زیر افتاده، امان میداد تا #دلم را به خدا سپرده و بپرسم: "یعنی نمیشه بیای اینجا و مثل بقیه #نماز بخونی؟" که بلاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کَند و با رنجش #خاطری که میخواست زیر هاله ای از لبخند پنهانش کند، پرسید: "مگه من چجوری #نماز میخونم الهه؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_نهم
کار چیدن وسایل #خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند #قوطی حبوبات و #قند و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم #میهمان سفره با برکت مامان #خدیجه بودیم و دیگر چیزی به #غروب نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم.
حتی به #خواب هم نمیدیدم که بدون هیچ #پول پیش و اجاره ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین #خانه دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر این همه #مصیبت، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود.
با اینکه بیشتر کارها را خود #آسید احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، #مجید را حسابی #خسته کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس #نفس میزد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش مینشستم، با #شیرین_زبانی تشکر کردم: "دستت درد نکنه #مجید! خیلی قشنگ شده!"
#لیوان آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به #کلامی شیرینتر جواب داد: "من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من #ساختی! به خدا خیلی ازت #خجالت میکشیدم!"
و نمیدانم دریای دلش به چه #هوایی موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی #مردانه پُر شد و با لحنی #لبریز شرمندگی ادامه داد: "هنوزم ازت #خجالت میکشم! خیلی اذیت شدی الهه!"
و من #ناراحت خودم نبودم و هنوز حسرت حضور #حوریه را میخوردم و #داغدار دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. #مجید هم میدانست #دلم از چه داغی میسوزد که خجالت زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم: "ای کاش الان #حوریه هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشم بود..."
و دیدم همانطور که #صورتش را به سمت #زمین گرفته، قطرات اشک از زیر چانه اش میچکد و نمیخواستم بیش از این جانش را #آتش بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل #عاشق او برای این همه بیقراری ام به تب و #تاب افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن #جراحت پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم #چرخید. عاشقانه زمزمه میکرد: "الهه جان! آروم باش عزیز دلم!"
#شهادت دادم: "من آرومم! همین که تو کنارمی، #آرومم میکنه..." و نتوانستم جمله ام را تمام کنم که #کسی به در زد. مجید #اشکهایش را پاک کرد و برای باز کردن در از جا #بلند شد که صدای "یاالله!" آسیداحمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله #چادرم را سر کردم و #آسید احمد با تعارف #مجید وارد خانه شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_نوزدهم(آخر)
و حالا باید #باور می کردم آنچه مرا در مجلس #احياء مست می کند، نه از #پیمانه پر شور و حال آسید #احمد که از عطر نفس های امام #زمانی است که امشب هم در کنج #خلوت این خانه، دلم را #هوایی خودش کرده و عطش قلبم را از باران بی دریغ #حضورش سیراب می کرد که بی آنکه کسی برایم روضه بخواند، در میان دریای اشک، عاشقانه صدایش میزدم که #باور کرده بودم او هم اکنون در این عالم حضور دارد و در پس پرده #غیبت، نغمه ناله های مرا می شنود و در نهایت لطف، #پاسخم را می دهد که اگر #عنایت او نبود، دل من اینچنین عاشقانه برایش نمی تپید.
من هنوز هم در حقیقت #مناجات با اهل بیت پیامبر #شک داشتم و همچنان نمی توانستم با کسی که هزاران #سال پیش از این دنیا رفته و من هرگز او را ندیده ام، درد دل کنم، اما ارتباط با #موعودی که هم اینک در این دنیا حضور دارد، #حدیث دیگری بود و نمی توانستم از لذت هم صحبتی اش بگذرم که امشب می خواست در پیشگاه #پروردگارم برای خوشبختی من #وساطت کند؛ اما چرا سال گذشته این امام #مهربان به فریادم نرسید و با رفتن مادرم، این طوفان #مصیبت بر سر من و زندگی ام خراب شد که با چشمانی که پشت پرده اشک به #چله نشسته بود، به صورت خیس از اشک مجیدم نگاه کردم و پرسیدم:
«خب چرا پارسال که شب ۲۳ من و تو رفتیم #امامزاده و برای شفای مامان اون همه دعا کردیم، خدا #جوابمون رو نداد؟ چرا امام زمان #نخواست که مامان خوب شه؟ چرا #مقدر شد که من و تو این همه عذاب بکشیم؟»
که مجید میان #گریه، عاشقانه خندید و در اوج #پاکبازی پاسخ گلایه های مظلومانه ام را داد: «نمی دونم الهه جان! ما یه چیزی خواستیم، ولی #خواست خدا | به چیز دیگه بود! ولی شاید اگه این یه سال من و تو این همه #عذاب نمیکشیدیم، الان تو این خونه کنار هم نبودیم تا با هم #احياء بگیریم!»
و حالا که به بهای یک سال #رنج و محنت به چنین #بهشت دل انگیزی رسیده بودیم، دریغم می آمد به بهانه ضعف #بیماری و دلخوری گذشته، از کنارش بگذرم که با بدنی که از حرارت #تب آتش گرفته بود، قرآن به سر گرفته و گوش به زمزمه های #خالصانه مجید، خدا را به اولیای #نازنینش قسم می دادم.
#مجید می دید دستانم می لرزد و نمی توانم قرآن را روی #سرم نگه دارم که با دست چپش #قرآن را روی سر خودش گرفته بود و با دست راستش که خیلی هم خم نمی شد، قرآن را روی سر من نگه داشته و با چه شور و حالی نجوا میکرد: «بک یا الله ...»
تا امشب پرودگارمان برایمان چه #تقدیری رقم بزند، تا سحر به درگاهش #ناله زدیم و چشم به امضای زیبای امام زمان(عج)، یک نفس صدایش می زدیم که به #پیروی از همه فقهای شیعه و بخشی از علمای اهل #سنت، به حضورش معتقد شده و به امامتش #معترف بودم و او هم برایمان سنگ تمام گذاشت که بی هیچ #روضه و مجلس و منبری، چشم هایمان تا سحر بارید و دست در حلقه #وصالش، چه شب قدری شد آن #شب_قدر!!!
پایان فصل چهارم🌹
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊