💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۱)
دنبال دلیل می گشتم. شب ششم #محرم بود. سخنران هیئت درباره زندگی های موفق حرف می زد و زندگی حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) را مثال آورد، دقیقا دست گذاشت روی تفاوت سنی آن ها، #پانزده_سال اختلاف، حرف هایشان انگار برایم #تلنگر بود.
حق با او و مهدی بود. این نمی توانست دلیل محکمی باشد، اما محمدی که من از تعریف ها مهدی برای خودم #ساخته بودم کسی بود که اگر با او حرف می زدم حتما می توانستم از بین حرف هایش جواب #منفی ام را پیدا کنم.
به مهدی (۱) پیام دادم که با آمدن محمد مخالفتی ندارم. خیال می کردم بعد از اولین جلسه ای که با او صحبت کنم #خیلی_راحت می توانم ردش کنم، اما محمد که آمد همه آنچه در ذهنم #ردیف کرده بودم، به هم ریخت...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
----------------------
پ.ن : ۱) منظور #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور است که به دلایل امنیتی اسم جهادی ایشان "مهدی - مهدی ذاکر" در کتاب برده شده.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۴)
🕰نگاهی به ساعت #فرفوژه ی روی دیوار اتاقم انداختم. عقربه ی قرمز باریک با عجله روی صفحه ساعت مسی رنگ می دوید و شکل های #مارپیچی روی صفحه را رد می کرد. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. نزدیک #چهار ساعت و نیم بود که با هم حرف می زدیم.
📋فهرست سوال های توی دستم را دوباره دیدم تا چیزی از قلم نیفتاده باشد. تقریبا همه را #پرسیده بودم. کاغذ را تا کردم و گذاشتمش توی جیب لباسم. بلند شد که برود. به احترامش ایستادم. رو به من گفت :
- منتظر جواب شما هستم.
🚪پیش از آنکه دستگیره ی در را بچرخاند، آخرین سوالم را از او پرسیدم :
- اگر جواب من #منفی باشه، شما چه کار می کنید؟
🍃سرم پایین بود، اما سنگینی نگاهش را حس می کردم، انگار به هم ریخته بود. دستش را از روی #دستگیره برداشت، زیر لب گفت :
- گریه می کنم.😢😞
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
نمیدانم چقدر در آن حال #تلخ و دردنا ک بودم که صدای #اذان_مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه #شکوه_هایم شکست. ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر #جیغ میکشیدم که صدای ضجه هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چاره ای آرامم کند و من دیگر معنی #آرامش را نمیفهمیدم.
هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر این همه به شفای #مادر دل نبسته و این همه دلم را به دعا و توسلهای کتاب #مفاتیح_الجنان خوش نکرده بودم، حالا این همه عذاب نمیکشیدم که من در میان آن همه نذر و ذکر و ختم #صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به #اجابت نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، #آشپزخانه را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست!
همه دور #اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را #تسلا میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن #وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال #خوبی بود تا بیهیچ پردهای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا #حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و این همه زجرم دهد!
نمازم که تمام شد، بی آنکه توانی داشته باشم تا #چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: "الهه جان!" و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با #مهربانی پرسید: "چیزی میخوری برات بیارم؟"
سرم را به نشانه #منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: "از صبح هیچی نخوردی!" با چشمانی که از زخم اشکهایم به #جراحت افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمرده اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی #خَش دار گله گردم: "عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی #عذاب کشیدم..." که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پانزدهم
پرستار به سینی غذای #بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشاره ای کرد و با #تعجب پرسید: "پس چرا شام نخوردی؟" لبی پیچ دادم و گفتم: "اشتها ندارم!" همانطور که #فشار بیماری را میگرفت، به رویم #خندید و با شیطنت گفت: "با این شوهری که تو داری، بایدم #ناز کنی و بگی اشتها ندارم!"
سپس صدایش را آهسته کرد و با #خنده ادامه داد: "داشت خودشو میکشت! هرچی میگفتیم آقا #آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، #فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت!" سپس فشار خون بیمار را #یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: "قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!"
و با لبخندی مهربان به صورتم #چشمک زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن #لحظات تصور کنم که بارها #بی_قراریهای عاشقانه اش را به پای رنجهایم دیده بودم. #غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی #خندان و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای #غذا را از داخل پاکت بیرون می آورد، با مهربانی پرسید: "الهه جان! سردردت بهتر شده؟"
به نشانه #رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: "بهترم!" با مهربانی #بالشت زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن "بفرمایید!" بسته را به دستم داد که بوی #جوجه_کباب حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کننده ای ظرف را به دستش پس دادم. با #تعجب نگاهم کرد و پرسید: "دوست نداری؟"
صورتم را در هم کشیدم و گفتم: "نمیدونم، حالت تهوع دارم، #نمیتونم چیزی بخورم!" چشمانش رنگ غصه گرفت و #دلسوزانه پاسخ داد: "الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری!"
سپس فکری کرد و با عجله پرسید: "میخوای برات چیز دیگه ای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب #دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم." که با اشاره سر پاسخ #منفی دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: "همین که نشستم هم کمرم #درد گرفت، هم سرم داره گیج میره!"
ظرف غذایم را روی #میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: »تو چرا نمیخوری؟" لبخندی زد و در #جواب اعتراض پُر مهرم، گفت: "هر وقت حالت #بهتر شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم."
و من همانطور که به ظرفهای #داغ غذا نگاه میکردم به یاد حال زار #برادرم افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: "نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟" بی درنگ #موبایلش را برداشت و با گفتن "الان بهش زنگ میزنم!" مشغول شماره گیری شد که با #دلسوزی خواهرانه ام، #مانع شدم و گفتم:
"نه! میترسم بفهمه من اینجام، #بدتر ناراحت شه!" سپس به صورتش #خیره شدم و با غصه ای که در صدایم موج می زد، درد دل کردم: "مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و #عبدالله اینجوری آواره شدیم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم #خودی نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال #ناخوشی که بایستی بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، #صبورانه تحمل میکردم و خوب میدانستم در پیشگاه پروردگارم چه #پاداش بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجید من عنایتی کرده و یاریاش کند تا به #حرمت همه محاسن اخلاقی اش، #مکارم اعتقادی اش نیز #کامل شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود.
باز دلم #هوایی شده بود که هرچه زودتر او هم به عنوان یک #مسلمان سُنی به این #مسجد وارد شود که وقتی از مسجد خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آن طرفتر #ایستاده، از منتهای جانم #آرزو کردم که دعایم به درگاه خداوند مستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت: "قبول باشه الهه جان!" و من با گفتن "ممنونم!" کنارش به راه افتادم و دیگر نمیتوانستم تمنای قلبی ام را پنهان کنم و میخواستم به بهانه ای سرِ صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم: "مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نماز بخونیم؟"
شانه بالا انداخت و با #خونسردی پاسخ داد: "خُب سر
راهمون بود." ولی خوب منظورم را #فهمیده بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی #عاری از ریا ادامه داد: "البته چند متر بالاتر یه مسجد #شیعیان هم بود، ولی دلم میخواست یه جایی بریم که تو #دوست داشته باشی و راحت باشی!"
و من بی درنگ #جواب دادم: "خُب اینجا هم تو راحت نبودی!" سرش را به نشانه #منفی تکان داد و گفت: "نه الهه جان! اینجا هم #مسجد بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی!" و ای کاش میتوانستم همانجا در #جوابش بگویم که اگر راحتی ابدی الهه اش را میخواهد، برای همیشه #چشمانش را به روی شیعه بودنش ببند و به #مذهب اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگی اش ادامه داد: "هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا."
و همین مهربانی بی دریغش به من جسارت میداد تا هرچه دلم بهانه اش را میگیرد به #زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی #لبریز ناز و گلایه پرسیدم: "خُب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟" حدس زده بود که باز میخواهم قوّتِ قفلِ #قلبش را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همانطور که #کنارم قدم میزد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت تا #صحبتم را به مقصدی که میخواهم برسانم: "یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای..."
و میدانست تا حرف #دلم را نزنم، آرام نمیگیرم که نگاهش را از زمین جدا نمیکرد و با همان چشمان نجیب و به زیر افتاده، امان میداد تا #دلم را به خدا سپرده و بپرسم: "یعنی نمیشه بیای اینجا و مثل بقیه #نماز بخونی؟" که بلاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کَند و با رنجش #خاطری که میخواست زیر هاله ای از لبخند پنهانش کند، پرسید: "مگه من چجوری #نماز میخونم الهه؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_یکم
نمیدانم چقدر در آن #خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت #درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم #ورم کرده و مژه هایم به هم چسبیده بودند و به #سختی توانستم چشمانم را باز کنم.
احساس میکردم روی نگاهم پرده ای از گرد و #غبار افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم. هنوز #خماری دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر #سرم آمده، ولی بی اختیار #اشک از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر #دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: "مجید... مجید زنده اس؟"
که دستی روی #دستم نشست و صدایی شنیدم: "الهه..." سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه #تاریکم، صورت غمزده و #خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: "از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟"
از هر دو #چشمش، قطرات اشک روی #صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از #مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: "آره الهه جان! #پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده."
و من باور نمیکردم که با گریه ای که #گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: "حالش خوبه؟" و ظاهراً #حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "آره..."
سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا #حقیقت را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: "فقط دست و پهلوش #زخمی شده." و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر "الحمدالله!" تکانی خورد و قطره اشکی به #شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست.
برای اولین بار پس از رفتن #حوریه، لبخندی زدم و خودم #دلتنگ هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم: "باهاش حرف زدی؟" و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل #نگرانی سؤال کردم: "میدونه من اینجوری شدم؟"
سرش را به نشانه #منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد: "من وقتی رفتم اونجا، #بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم." که باز بند دلم #پاره شد و #وحشتزده پرسیدم: "چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟"
دستم را میان انگشتانش گرفت و با #مهربانی پاسخ داد: "گفتم که حالش خوبه، #نگران نباش!" و دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره #اعتراف کرد: "نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش #آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه اش #صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊