eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۱) دنبال دلیل می گشتم. شب ششم بود. سخنران هیئت درباره زندگی های موفق حرف می زد و زندگی حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) را مثال آورد، دقیقا دست گذاشت روی تفاوت سنی آن ها، اختلاف، حرف هایشان انگار برایم بود. حق با او و مهدی بود. این نمی توانست دلیل محکمی باشد، اما محمدی که من از تعریف ها مهدی برای خودم بودم کسی بود که اگر با او حرف می زدم حتما می توانستم از بین حرف هایش جواب ام را پیدا کنم. به مهدی (۱) پیام دادم که با آمدن محمد مخالفتی ندارم. خیال می کردم بعد از اولین جلسه ای که با او صحبت کنم می توانم ردش کنم، اما محمد که آمد همه آنچه در ذهنم کرده بودم، به هم ریخت... ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم ---------------------- پ.ن : ۱) منظور است که به دلایل امنیتی اسم جهادی ایشان "مهدی - مهدی ذاکر" در کتاب برده شده. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲۴) 🕰نگاهی به ساعت ی روی دیوار اتاقم انداختم. عقربه ی قرمز باریک با عجله روی صفحه ساعت مسی رنگ می دوید و شکل های روی صفحه را رد می کرد. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. نزدیک ساعت و نیم بود که با هم حرف می زدیم. 📋فهرست سوال های توی دستم را دوباره دیدم تا چیزی از قلم نیفتاده باشد. تقریبا همه را بودم. کاغذ را تا کردم و گذاشتمش توی جیب لباسم. بلند شد که برود. به احترامش ایستادم. رو به من گفت : - منتظر جواب شما هستم. 🚪پیش از آنکه دستگیره ی در را بچرخاند، آخرین سوالم را از او پرسیدم : - اگر جواب من باشه، شما چه کار می کنید؟ 🍃سرم پایین بود، اما سنگینی نگاهش را حس می کردم، انگار به هم ریخته بود. دستش را از روی برداشت، زیر لب گفت : - گریه می کنم.😢😞 ادامه دارد... 🦋روایت همسر 📖برشی از کتاب بی تو پریشانم @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
💠 | نمیدانم چقدر در آن حال و دردنا ک بودم که صدای به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شکست. ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر میکشیدم که صدای ضجه هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چاره ای آرامم کند و من دیگر معنی را نمیفهمیدم. هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر این همه به شفای دل نبسته و این همه دلم را به دعا و توسلهای کتاب خوش نکرده بودم، حالا این همه عذاب نمیکشیدم که من در میان آن همه نذر و ذکر و ختم که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست! همه دور نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال بود تا بیهیچ پردهای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و این همه زجرم دهد! نمازم که تمام شد، بی آنکه توانی داشته باشم تا را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: "الهه جان!" و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با پرسید: "چیزی میخوری برات بیارم؟" سرم را به نشانه تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: "از صبح هیچی نخوردی!" با چشمانی که از زخم اشکهایم به افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمرده اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی دار گله گردم: "عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی کشیدم..." که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | پرستار به سینی غذای که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشاره ای کرد و با پرسید: "پس چرا شام نخوردی؟" لبی پیچ دادم و گفتم: "اشتها ندارم!" همانطور که بیماری را میگرفت، به رویم و با شیطنت گفت: "با این شوهری که تو داری، بایدم کنی و بگی اشتها ندارم!" سپس صدایش را آهسته کرد و با ادامه داد: "داشت خودشو میکشت! هرچی میگفتیم آقا باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین میرفت!" سپس فشار خون بیمار را کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش را زیر گوشم بگوید: "قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!" و با لبخندی مهربان به صورتم زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجیدم را در آن تصور کنم که بارها عاشقانه اش را به پای رنجهایم دیده بودم. چندان به درازا نکشید که با رویی و یک پاکت بزرگ در دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای را از داخل پاکت بیرون می آورد، با مهربانی پرسید: "الهه جان! سردردت بهتر شده؟" به نشانه از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: "بهترم!" با مهربانی زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن "بفرمایید!" بسته را به دستم داد که بوی حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کننده ای ظرف را به دستش پس دادم. با نگاهم کرد و پرسید: "دوست نداری؟" صورتم را در هم کشیدم و گفتم: "نمیدونم، حالت تهوع دارم، چیزی بخورم!" چشمانش رنگ غصه گرفت و پاسخ داد: "الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری!" سپس فکری کرد و با عجله پرسید: "میخوای برات چیز دیگه ای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب داشتی، دیگه ازت نپرسیدم." که با اشاره سر پاسخ دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: "همین که نشستم هم کمرم گرفت، هم سرم داره گیج میره!" ظرف غذایم را روی گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: »تو چرا نمیخوری؟" لبخندی زد و در اعتراض پُر مهرم، گفت: "هر وقت حالت شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم." و من همانطور که به ظرفهای غذا نگاه میکردم به یاد حال زار افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: "نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟" بی درنگ را برداشت و با گفتن "الان بهش زنگ میزنم!" مشغول شماره گیری شد که با خواهرانه ام، شدم و گفتم: "نه! میترسم بفهمه من اینجام، ناراحت شه!" سپس به صورتش شدم و با غصه ای که در صدایم موج می زد، درد دل کردم: "مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و اینجوری آواره شدیم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال که بایستی بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، تحمل میکردم و خوب میدانستم در پیشگاه پروردگارم چه بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجید من عنایتی کرده و یاریاش کند تا به همه محاسن اخلاقی اش، اعتقادی اش نیز شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود. باز دلم شده بود که هرچه زودتر او هم به عنوان یک سُنی به این وارد شود که وقتی از مسجد خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آن طرفتر ، از منتهای جانم کردم که دعایم به درگاه خداوند مستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت: "قبول باشه الهه جان!" و من با گفتن "ممنونم!" کنارش به راه افتادم و دیگر نمیتوانستم تمنای قلبی ام را پنهان کنم و میخواستم به بهانه ای سرِ صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم: "مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نماز بخونیم؟" شانه بالا انداخت و با پاسخ داد: "خُب سر راهمون بود." ولی خوب منظورم را بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی از ریا ادامه داد: "البته چند متر بالاتر یه مسجد هم بود، ولی دلم میخواست یه جایی بریم که تو داشته باشی و راحت باشی!" و من بی درنگ دادم: "خُب اینجا هم تو راحت نبودی!" سرش را به نشانه تکان داد و گفت: "نه الهه جان! اینجا هم بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی!" و ای کاش میتوانستم همانجا در بگویم که اگر راحتی ابدی الهه اش را میخواهد، برای همیشه را به روی شیعه بودنش ببند و به اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگی اش ادامه داد: "هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا." و همین مهربانی بی دریغش به من جسارت میداد تا هرچه دلم بهانه اش را میگیرد به آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی ناز و گلایه پرسیدم: "خُب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟" حدس زده بود که باز میخواهم قوّتِ قفلِ را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همانطور که قدم میزد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت تا را به مقصدی که میخواهم برسانم: "یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای..." و میدانست تا حرف را نزنم، آرام نمیگیرم که نگاهش را از زمین جدا نمیکرد و با همان چشمان نجیب و به زیر افتاده، امان میداد تا را به خدا سپرده و بپرسم: "یعنی نمیشه بیای اینجا و مثل بقیه بخونی؟" که بلاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کَند و با رنجش که میخواست زیر هاله ای از لبخند پنهانش کند، پرسید: "مگه من چجوری میخونم الهه؟" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیدانم چقدر در آن عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم کرده و مژه هایم به هم چسبیده بودند و به توانستم چشمانم را باز کنم. احساس میکردم روی نگاهم پرده ای از گرد و افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم. هنوز دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر آمده، ولی بی اختیار از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: "مجید... مجید زنده اس؟" که دستی روی نشست و صدایی شنیدم: "الهه..." سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه ، صورت غمزده و از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: "از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟" از هر دو ، قطرات اشک روی جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: "آره الهه جان! کردم، تو یه بیمارستان بستری شده." و من باور نمیکردم که با گریه ای که شده بود، باز پرسیدم: "حالش خوبه؟" و ظاهراً خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "آره..." سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: "فقط دست و پهلوش شده." و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر "الحمدالله!" تکانی خورد و قطره اشکی به سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. برای اولین بار پس از رفتن ، لبخندی زدم و خودم هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم: "باهاش حرف زدی؟" و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل سؤال کردم: "میدونه من اینجوری شدم؟" سرش را به نشانه تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد: "من وقتی رفتم اونجا، بود. نتونستم باهاش حرف بزنم." که باز بند دلم شد و پرسیدم: "چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟" دستم را میان انگشتانش گرفت و با پاسخ داد: "گفتم که حالش خوبه، نباش!" و دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره کرد: "نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه اش زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊