💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نوزدهم
سپس به چشمانم #دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: "مادر جون اگه میخوای بچه ات #سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو #تقویت کنی! بیخودی هم خودخوری نکن که خونت #خشک میشه!" و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت: "شما برید #حسابداری، تصفیه کنید." و به سراغ #بیمار دیگری رفت.
مجید با چشمانی که همچون یک شب #مهتابی میدرخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: "الهه! #باورت میشه؟" و من که هنوز در بُهت بهجت انگیزِ خبر #مادر شدنم مانده بودم، نمیتوانستم به چیزی جز #موهبت آسمانی و پاکی که در دامانم به #ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: "الهه جان..."
نگاهم را همچون پرنده ای رها در #آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را #پوشانده بود، بی اختیار پاسخ دادم: "جانم؟" و چه ساده #دلخوری دقایقی پیش از #یادمان رفت که حالا با این حضور #معصومانه در زندگیمان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که #شبیه رقص تنِ آبیِ آب روی شنهای نرم #ساحل بود، زیر گوشم زمزمه میکرد: "الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیه ای داده؟!!!"
بعد از مدتها، از اعماق وجودم میخندیدم و با نگاه #مشتاق و منتظرم تشویقش میکردم تا باز هم برایم بگوید از #بارش رحمتی که بر #سرمان آغاز شده بود: "الهه جان! میبینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو #شاد کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون رو روشن کنه؟"
و حالا این اشک #شوق بود که پای چشمم نشسته و به #شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمیکرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از #پنجره زندگی به قلبهایمان #تابیده بود که دنیا با همه غمهایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه #عنایت پروردگار مهربانم بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_یکم
نمیدانم چقدر در آن #خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت #درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم #ورم کرده و مژه هایم به هم چسبیده بودند و به #سختی توانستم چشمانم را باز کنم.
احساس میکردم روی نگاهم پرده ای از گرد و #غبار افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم. هنوز #خماری دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر #سرم آمده، ولی بی اختیار #اشک از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر #دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: "مجید... مجید زنده اس؟"
که دستی روی #دستم نشست و صدایی شنیدم: "الهه..." سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه #تاریکم، صورت غمزده و #خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: "از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟"
از هر دو #چشمش، قطرات اشک روی #صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از #مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: "آره الهه جان! #پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده."
و من باور نمیکردم که با گریه ای که #گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: "حالش خوبه؟" و ظاهراً #حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "آره..."
سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا #حقیقت را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: "فقط دست و پهلوش #زخمی شده." و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر "الحمدالله!" تکانی خورد و قطره اشکی به #شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست.
برای اولین بار پس از رفتن #حوریه، لبخندی زدم و خودم #دلتنگ هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم: "باهاش حرف زدی؟" و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل #نگرانی سؤال کردم: "میدونه من اینجوری شدم؟"
سرش را به نشانه #منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد: "من وقتی رفتم اونجا، #بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم." که باز بند دلم #پاره شد و #وحشتزده پرسیدم: "چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟"
دستم را میان انگشتانش گرفت و با #مهربانی پاسخ داد: "گفتم که حالش خوبه، #نگران نباش!" و دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره #اعتراف کرد: "نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش #آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیه اش #صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_دهم
نگاه مجید از #هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من مبهوت صورت #خندان مامان #خدیجه بود که با آرامشی مؤمنانه، پاسخ نگاه خیره ام را داد: «عزیزم! تویه دختر #سُنی هستی! عزيز مایی، رو سر ما جاداری شاید تمایلی به این سفر نداشته باشی! ما فقط روی علاقه ای که به شما داشتیم، #گفتیم بهتون خبر بدیم که اگه دوست دارید، با هم #همسفر بشیم. با ما بیای یا نیای، عزیز دل من می مونی!»
و دیگر هردو ساکت شدند و حالا نوبت من و #مجید بود تا حرفی بزنیم و #من هنوز از بهت #مصیبت پدرم خارج نشده و نمی توانستم بفهمم از #من چه می خواهند که تنها نگاهشان می کردم و مجید با صدایی که از اشتیاق وصال کربلا به #لرزه افتاده بود، زمزمه کرد: «نمیدونم چی بگم...»
و دلش پیش #همسر اهل سنتش بود که لب فرو بست و در عوض #چشمانش را به سوی #من گشود تا ببیند در #دلم چه میگذرد و من #محو دعوت نامه ناخواسته ای شده بودم که امام #حسین که برایم فرستاده و در #جواب جنایات پدرو #برادرم در حق شیعیانش، مرا به سوی خودش فراخوانده بود که پیش از مجید به سمت #حرمش پر زدم و از سر شوق و اشتیاق، به ندای پسر #پیامبر #لبیک گفتم «حالا باید چی کار کنم؟ باید چی آماده کنم؟ ما که گذرنامه نداریم...»
و دیدم چشمان #مجید پیش پاکبازی عاشقانه ام به زمین افتاد و #پاسخ دل مشتاقم را #مامان خدیجه با روی خوش داد: «همین فردا برید دنبال #گذرنامه هاتون تا إن شاءالله #زودتر آماده شه. فقط هم با خودتون یه دست لباس بردارید، دیگه هیچی نمیخواد. همه چی اونجا هست.»
و آسید احمد از #تماشای این همه شور و شوق یک دختر اهل
سنت چه حالی شده بود که #نگاهش به #زمین بود و می دیدم به #شکرانه حال خوشم صورت پیرو پر چین و چروکش غرق #شادی شده و در همان حال توضیح داد:
«ما إن شاءالله شنبه صبح، #پونزدهم آذر حرکت می کنیم. به امید #خدا یکشنبه صبح هم می رسیم مرز #شلمچه.» سپس #چشمانش درخشید و با حالی #خوش زمزمه کرد: «اگه خدا بخواد یکشنبه شب می رسیم #نجف، خدمت حضرت علی(ع)!»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊