💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیستم
چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به #عطیه کرد و با مهربانی پرسید: "إنشاءالله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟" عطیه که انگار از حضور عبدالله #خجالت میکشید، با لبخندی پُر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: "داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم." و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد.
مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: "عطیه جان! به سلامتی خبریه؟" عطیه بی آنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده ای #ملیح پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچنان هیجانزده شدم که بی اختیار جیغ کشیدم : "وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!" عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: "هیس! عبدالله میشنوه!" مادر چشمانش از اشک #شوق پُر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: "الهی شکرت!"
سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق #بوسه کرد و پشت سر هم میگفت: "مبارک باشه مادر جون! إنشاءالله قدمش خیر باشه!"
از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: "نترس! اگه منم #جیغ نزنم، الان خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!"
حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا #شادی وارد اتاق شدند. عبدالله بی آنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: "فدات شم مادر! إنشاءالله مبارک باشه!" سپس چهره ای جدی به خود گرفت و ادامه داد: "محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو #صد_برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!"
انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلاً از #روبرو شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند.
بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی پاسخ نگذاشت و گفت: "عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!" و برای اینکه پدر #ناراحت نشود، با لحنی ملایم ادامه داد: "خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن."
لبخندی #مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن "به سلامتی!" شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_شصت_و_چهارم
سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان میچیدم که عبدالله تکیه به در #آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید: "تو بودی دیشب #جیغ میزدی؟" از اینکه صدای #ضجه_هایم را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم و او دوباره پرسید: "باز خواب مامانو میدیدی؟" با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم نشست و عبدالله که جوابش را از نفسهای خیس من گرفته بود و توانی هم برای #دلداری_ام نداشت، با قدمهایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت.
سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی #خواب_آلود از اتاقش بیرون آمد، جواب سلامم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به #آشپزخانه رفت. به خانه خودمان که بازگشتم، دیدم مجید سر به مُهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش گشوده شده، لبانش به #مناجات با خدا میجنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت #خالصانه_اش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن میز سحری شدم.
لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که ردّ پای اشک روی #مژگانش مانده بود، به آشپزخانه آمد و سر میز نشست. میتوانستم #حدس بزنم که از #ضجه_های نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من #عذاب میکشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند.
بعد از نماز صبح مشغول خواندن #قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟" سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظی اش را بدهم که دیدم پیراهن #مشکی به تن کرده است.
قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم: "چرا مشکی پوشیدی؟" به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان #پرسشگرم پاسخ داد: "آخه امشب شب نوزدهمه!" تازه به خاطر آوردم که شب #ضربت_خوردن امام علی (ع) از راه رسیده و او به قدری دلبسته امامش بود که در #سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم میشود، لباس عزا به تن کند.
از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم: "نه کاری ندارم! به سلامت!" و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها #حالی برایم نمانده و هر روز دل #مرده_تر از روز گذشته بودم، ولی باز هم عادت روزهای نخستین زندگیمان را از یاد نبرده و هر صبح برای خداحافظی با مجید به بالکن میرفتم.
پشت #نرده_های آهنی بالکن به انتظارش می ایستادم و او پیش از آنکه از در حیاط خارج شود، به سمتم رو میچرخاند و برایم دست تکان میداد. صحنه زیبایی که تا هنگام بازگشتش به خانه و وصال دوباره مان، #آرامبخش قلبهای عاشقمان میشد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
نمیدانم چقدر در آن حال #تلخ و دردنا ک بودم که صدای #اذان_مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه #شکوه_هایم شکست. ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر #جیغ میکشیدم که صدای ضجه هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چاره ای آرامم کند و من دیگر معنی #آرامش را نمیفهمیدم.
هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر این همه به شفای #مادر دل نبسته و این همه دلم را به دعا و توسلهای کتاب #مفاتیح_الجنان خوش نکرده بودم، حالا این همه عذاب نمیکشیدم که من در میان آن همه نذر و ذکر و ختم #صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به #اجابت نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، #آشپزخانه را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست!
همه دور #اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را #تسلا میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن #وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال #خوبی بود تا بیهیچ پردهای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا #حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و این همه زجرم دهد!
نمازم که تمام شد، بی آنکه توانی داشته باشم تا #چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: "الهه جان!" و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با #مهربانی پرسید: "چیزی میخوری برات بیارم؟"
سرم را به نشانه #منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: "از صبح هیچی نخوردی!" با چشمانی که از زخم اشکهایم به #جراحت افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمرده اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی #خَش دار گله گردم: "عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی #عذاب کشیدم..." که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_دوم
گوشه اتاق در خودم #مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو #خدا به حرفام گوش کن!" سپس صدایش در بغضی #غریبانه شکست و با کلماتی که بوی غم میداد، آغاز کرد:
"الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله #قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه #دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این #طاقت ندارم، بیشتر از این نمیتونم ازت دور باشم..."
و شاید نفسش بند آمد که #ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفسهای نمناکش نجوا کرد: "الهه جان! این چند شبی که تو خونه #نبودی، منو پیر کردی! صدای گریه هاتو از همونجا میشنیدم، میشنیدم چقدر تا صبح #جیغ میزدی! الهه! بخدا این چند شب تا #صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من #اشتباه کردم، من بهت خیلی #بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده..."
و لابد گریه های #بیصدایم را نمیشنید که از سکوتی که در خانه #سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید: "الهه جان! #صدامو میشنوی؟" و آنقدر #عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرفهایش را میشنوم، ادامه دهد:
"الهه! یادته بهت میگفتم چقدر دیدن #گریه_هات برام سخته؟ یادته میگفتم حتی برای یه لحظه #طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریه هاتو تا صبح میشنوم! الهه! میدونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو #امید داشتم حال مامان خوب شه..."
و همین که نام #مادر را شنیدم، شیشه اشکهای آرامم شکست و صدای گریه ام به #ضجه بلند شد و نمیدانم با دل مهربان #مجیدم چه کرد که #وحشت_زده به در میکوبید و با صدایی که از نگرانی به #رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد:
"الهه! الهه جان!" دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و حالا #اندوه از دست دادن مادر بود که دریای #صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و #مجید همچنان پشت درِ #بسته خانه، پَر پَر میزد: 'الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان..."
و هنوز با همه #احساس بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این #شاهد زجر کشیدنش باشم و میان #ناله_های بی صبرانه ام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم: "مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمیخوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟"
و همین جواب #بیرحمانه_ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی #عاشقانه التماسم کند: "باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو #خدا آروم باش!" و میان #گریه_های بی امانم، صدای قدمهای خسته و شکسته اش را شنیدم که از پله ها بالا میرفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن #مویه_های بی مادری ام مینشست و به قول خودش پا به پای چشمانم #گریه میکرد.
چقدر برایم #سخت بود که در اوج #بی_پناهی گریه هایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه #پناه همه غمِ هایم بود و #صبورانه به پای درد دلهایم مینشست. ای کاش دلم این همه از دستش گرفته نبود و میتوانستم همه #غصه_هایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مهرش به #آرامش برسم. چقدر به آهنگ #آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و #افسوس که قلب شکسته ام هنوز از تلخی #تنفرش خالی نشده و دل #رنجیده_ام به این آسانی حاضر به بخشیدن #گناه نابخشودنی اش نبود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_چهارم
شنیدن همین چند #کلمه کافی بود تا مجلس بحث و #درس برایم به مجلس عزا #تبدیل شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان #شیعه نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش چشمانم #مادرم را از دست داده بودم.
دوباره سینه ام از #مصیبت مادر سنگین شد و آنچنان #دلم به درد آمد که باز کینه کهنه #قلبم از زیر خا کستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته #ناله زدم: "آره خیلی خوب #جواب میده..."
مجید همانطور که سرش را به دیوار #بالکن تکیه داده بود، #صورتش را به سمتم چرخاند که #هنوز متوجه منظورم نشده بود و من در برابر #نگاه منتظرش تیر #خلاصم را زدم: "الان چهار پنج ماهه که #جواب من و تو رو دادن، الان چهار #پنج ماهه که مامانم #شفا گرفته..."
و پیش از آنکه #قلب پلکهایش از نیشی که به #جانش زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا #مغز استخوان خودم آتش گرفت و آنچنان #زبانه کشید که خنکای این شب #زمستانی هم نمیتوانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم میپیچید، به سمت #آشپزخانه دویدم تا به خنکای #آب پناه ببرم.
با دستهایی که از #یادآوری حال زار مادرم به #رعشه افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد #آبچکان برداشتم و خواستم شیشه آب را از #یخچال بردارم که انگشتان لرزانم #طاقت نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای #مجید که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست.
پایش را از روی خُرده شیشه ها بلند کرد و با #نگرانی به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمیتوانستم حتی #نزدیکی حضورش را تحمل کنم که خودم را #عقب کشیدم و برای برداشتن لیوان دیگری، درِ #کابینت بالا را باز کردم که قدم دیگری به #سمتم برداشت و پیش از من، دست بُرد تا برایم #لیوانی بیاورد که از تلخی #تنفری که بار دیگر #مذاق جانم را میزد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و #جیغ زدم: "برو عقب!"
در ایوان #چشمان کشیده اش، نگاهش به نظاره پرخاشگری ام مات و #متحیر مانده و شاید فهمیده بود که زودرنجی دوران سخت #بارداری هم به عقده #نهفته در سینه ام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم.
سرم به قدری #گیج میرفت که تمام آشپزخانه و #کابینتها دور نگاهم میچرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته #لیوان بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از #دست داده باشد، قامتم از زانو #شکست که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، #پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام #سرویس پارچ و لیوان بلور جهیزیه ام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد.
صدای #وحشتناک شکستن آن همه شیشه روی سنگ #کابینتهای پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، #جیغم را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که #همانطور که در حلقه دستان #مجید مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم.
با همه وجودم #حس میکردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که #نازنین سه ماهه ام نیز از ترس به #خودش میلرزد و مجید مدام زیر #گوشم زمزمه میکرد: "نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_هفتم
بسته گوشت و #لوبیا سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان #باز شود، برنج را هم در کاسه ای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی #تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر #اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش #قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود.
حوریه گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و #ظریفش، با هر فشاری که می آورد، به فدایش میرفتم که کسی به در خانه زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد. طوری #وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد #شدیدی در دل و کمرم پیچید و ناله ام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان #میکوبید.
از در زدن های محکم و #بی_وقفه اش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم #چادرم را سر کنم. به هر زحمتی بود، چادر را به #سرم کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم که دیدم #پسر همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس #نفس میزند.
رنگ از صورت سبزه اش پریده و لبهایش به #سفیدی میزد و طوری ترسیده بود که زبانش به #لکنت افتاده و نمیتوانست حرفی بزند. از حالت #وحشت زده اش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم: "چی شده #علی؟"
به سختی لب از لب #باز کرد و میان نفسهای بُریده اش خبر داد: "آقا #مجید ... آقا مجید..." برای یک لحظه احساس کردم #قلبم از وحشت به قفسه سینه ام کوبیده شد که #دستم را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم: "مجید چی؟"
انگار از ترس #شوکه شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با #صدای لرزانش تکرار کرد: "آقا مجید رو کُشتن.." و پیش از آنکه بفهمم چه #میگوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار #خانه بر سرم #خراب شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و ناله ام در گلو خفه شد.
چشمانم #سیاهی میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم. تنها درد #وحشتناکی را احساس میکردم که خودش را به #دل و کمرم میکوبید و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به #زمین خوردم.
تمام #تن و بدنم از ترس به #لرزه افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از #شدت درد وحشتناکی جیغ میکشیدم و میشنیدم که علی #همچنان با گریه خبر میداد: "خودم دیدم، همین سرِ خیابون با #چاقو زدنش! خودم دیدم افتاد رو #زمین، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش #خونی شده بود..."
دیگر گوشم #چیزی نمیشنید، چشمانم جایی را نمیدید و تنها از دردی که #طاقتم را بریده بود، ضجه میزدم. حالا پسرک از حال من #وحشت کرده و نمیدانست چه کند که بیشتر به #گریه افتاده و فقط صدایم میکرد: "الهه خانم! #مامانم خونه نیس، من میترسم! چی کار کنم..."
و من با مرگ فاصله ای #نداشتم که #احساس میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم #رعشه میکشید، بی اختیار #جیغ میزدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل #ساختمان کشاند و من دیگر به حال #خودم نبودم که چادرم دورم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا میزدم.
دلم پیش #حوریه بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بی پروا #ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و #روحم پیش #مجید بود و باورم نمیشد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند #گریه میکردم و میان ضجه هایم فقط نام مجید را تکرار میکردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_هشتم
افراد دور و برم را نمیشناختم و فقط #جیغ میکشیدم که از #شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هرچه به دستم میرسید، #چنگ میزدم.
زنی میخواست مرا از روی #زمین بلند کند و من با هر دو دست روی زمین #ناخن میکشیدم که دیگر نمیتوانستم درد افتاده به دل و کمرم را تحمل کنم و طوری #ضجه میزدم که گلویم زخم شده و طعم گرم #خون را در دهانم احساس میکردم.
نمیدانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهوی #ضجه_هایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل #ماشین انداخت. صدای #مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، میشنیدم و صحنه گنگ خیابانهایی را میدیدم که #اتومبیل به سرعت طی میکرد و باز فقط از منتهای جانم #ناله میزدم که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد.
دستم را روی بدنم فشار میدادم بلکه مثل همیشه زیر #انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمیکرد که #وحشتزده فریاد کشیدم: "بچه ام... بچه ام از دستم رفت..." دیگر نه به دردهایم فکر میکردم و نه حسرت #مجیدم را میخوردم و فقط میخواستم کودکم #زنده بماند و کاری از دستم بر نمی آمد که فقط جیغ میزدم تا پاره #تنم از دستم نرود.
حالا نه از شدت درد که از #اضطراب از دست دادن #دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه میزدم : "بچه ام تکون نمیخوره... بچه ام دیگه تکون نمیخوره... بچه ام داره از دستم میره... به خدا دیگه #تکون نمیخوره..."
ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول #راهروی طولانی بیمارستان و سعی تلاش عده ای پزشک و ماما و پرستار، همه #نوشداروی بعد از مرگ #سهراب بود که دخترم مُرده به #دنیا آمد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهلم
#مجید که دیگر نمیتوانست حال #خرابش را پنهان کند، سا کت سر به زیر #انداخته بود که #پرستار وارد شد و با نگاه #متعجبش خط خون را از #پهلوی مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: "تازه #دیشب عمل کرده، حالا زخمش #خونریزی کرده."
مجید #مستقیم نگاهم کرد و با صدای #لرزانش زیر لب زمزمه کرد: "چیزی #نیس الهه جان..." که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: "کدوم #بیمارستان بی مسئولیتی با این #وضعیت مرخصت کرده؟" و مجید دردش، حال من بود که به جای #جواب، با نگرانی سؤال کرد: "چرا انقدر #رنگش پریده؟"
از حاضر جوابی اش، پرستار #عصبانی شد و با صدایی بلند #اعتراض کرد: "آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به #خودت بندازی، میبینی رنگ خودت بیشتر پریده! #بلند شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!"
و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به #وضعیت مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: "ما مرتب بهش سرُم میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه. برید از کارگر #خدمات بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش #غذا میاریم، خودش نمیخوره..."
و هنوز حرفش به #آخر نرسیده بود که خون مجید به #جوش آمد و مثل اینکه دردش را #فراموش کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت #عتاب کرد: "یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب #هیچی نخورده و شما فقط بهش سرُم زدین؟!!! اونوقت فکر میکنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!"
از لحن #غیرتمندانه مجید، پرستار #شوکه شده و مجید با همان لحن #لرزانش همچنان توبیخش میکرد: "من اگه #مرخص شدم، خودم #رضایت دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زن من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی میکردین!"
هرچه زیر گوشش #میخواندم تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که #دستش را روی پهلویش فشار میداد و رگه های خون از بین انگشتانش #میجوشید که بالخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد.
حالا #پرستار فرصت #پاسخ پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد: "خُب ما باید چی کار میکردیم؟ فقط باید بهش #آرامبخش میزدیم که کمتر #جیغ و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو #سرش گذاشته بود انقدر #گریه زاری میکرد!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊