eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | با دستمال سفیدی که در دستم بود، و شمعدان های روی میز را تمیز کردم و پرده های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم صبحگاهی به خانه ام سلام کند که به یُمن ظهور تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره با همه زیبایی اش به رویم لبخند میزد. حدود یک ماه و نیم از این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همین مدت ، چقدر به حس حضورش گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکیهای پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه هایی بود که هر شب برایم میخرید؛ از ردیف قوطی های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در انواع ترشی و آلوچه و لواشک های متنوع برای من و میوه های بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پُر به خانه می آمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب میفهمیدم که آن همه خلقی و تنگ که هر روز در وجودم بیشتر میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه ای که از توصیه های مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی ها و ناز کردن های این تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار بر دل مجید مهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره آن روزها به سراغم می آمد و بار دیگر آیینه را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر سرِ ناسازگاری گذاشته که به یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری و یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه میشد و اشک شوق در چشمان با حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، گوشهایم را کَر میکرد و دیدن زنی و خودشیفته در خانه اش، دلم را میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراری های گاه و بیگاهم، میکردم که به اراده پروردگارم باشم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شنیدن همین چند کافی بود تا مجلس بحث و برایم به مجلس عزا شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش چشمانم را از دست داده بودم. دوباره سینه ام از مادر سنگین شد و آنچنان به درد آمد که باز کینه کهنه از زیر خا کستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته زدم: "آره خیلی خوب میده..." مجید همانطور که سرش را به دیوار تکیه داده بود، را به سمتم چرخاند که متوجه منظورم نشده بود و من در برابر منتظرش تیر را زدم: "الان چهار پنج ماهه که من و تو رو دادن، الان چهار ماهه که مامانم گرفته..." و پیش از آنکه پلکهایش از نیشی که به زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا استخوان خودم آتش گرفت و آنچنان کشید که خنکای این شب هم نمیتوانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم میپیچید، به سمت دویدم تا به خنکای پناه ببرم. با دستهایی که از حال زار مادرم به افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد برداشتم و خواستم شیشه آب را از بردارم که انگشتان لرزانم نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست. پایش را از روی خُرده شیشه ها بلند کرد و با به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمیتوانستم حتی حضورش را تحمل کنم که خودم را کشیدم و برای برداشتن لیوان دیگری، درِ بالا را باز کردم که قدم دیگری به برداشت و پیش از من، دست بُرد تا برایم بیاورد که از تلخی که بار دیگر جانم را میزد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و زدم: "برو عقب!" در ایوان کشیده اش، نگاهش به نظاره پرخاشگری ام مات و مانده و شاید فهمیده بود که زودرنجی دوران سخت هم به عقده در سینه ام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم. سرم به قدری میرفت که تمام آشپزخانه و دور نگاهم میچرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از داده باشد، قامتم از زانو که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام پارچ و لیوان بلور جهیزیه ام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد. صدای شکستن آن همه شیشه روی سنگ پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که که در حلقه دستان مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم. با همه وجودم میکردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که سه ماهه ام نیز از ترس به میلرزد و مجید مدام زیر زمزمه میکرد: "نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊