eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | شنیدن همین چند کافی بود تا مجلس بحث و برایم به مجلس عزا شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش چشمانم را از دست داده بودم. دوباره سینه ام از مادر سنگین شد و آنچنان به درد آمد که باز کینه کهنه از زیر خا کستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته زدم: "آره خیلی خوب میده..." مجید همانطور که سرش را به دیوار تکیه داده بود، را به سمتم چرخاند که متوجه منظورم نشده بود و من در برابر منتظرش تیر را زدم: "الان چهار پنج ماهه که من و تو رو دادن، الان چهار ماهه که مامانم گرفته..." و پیش از آنکه پلکهایش از نیشی که به زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا استخوان خودم آتش گرفت و آنچنان کشید که خنکای این شب هم نمیتوانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم میپیچید، به سمت دویدم تا به خنکای پناه ببرم. با دستهایی که از حال زار مادرم به افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد برداشتم و خواستم شیشه آب را از بردارم که انگشتان لرزانم نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست. پایش را از روی خُرده شیشه ها بلند کرد و با به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمیتوانستم حتی حضورش را تحمل کنم که خودم را کشیدم و برای برداشتن لیوان دیگری، درِ بالا را باز کردم که قدم دیگری به برداشت و پیش از من، دست بُرد تا برایم بیاورد که از تلخی که بار دیگر جانم را میزد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و زدم: "برو عقب!" در ایوان کشیده اش، نگاهش به نظاره پرخاشگری ام مات و مانده و شاید فهمیده بود که زودرنجی دوران سخت هم به عقده در سینه ام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم. سرم به قدری میرفت که تمام آشپزخانه و دور نگاهم میچرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از داده باشد، قامتم از زانو که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام پارچ و لیوان بلور جهیزیه ام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد. صدای شکستن آن همه شیشه روی سنگ پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که که در حلقه دستان مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم. با همه وجودم میکردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که سه ماهه ام نیز از ترس به میلرزد و مجید مدام زیر زمزمه میکرد: "نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | باید باور میکردم مجید همه حرفهای را شنیده و سرانجام آتش خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن میترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به آمد و با صدایی که از پریشانی به افتاده بود، بازخواستم کرد: "شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!!" و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با جسورانه داد: "برای تو شیعه و سنی چه فرقی میکنه؟!!! تو که غیر از همه رو کافر میدونی!" که نوریه روی پاشنه پا به چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: "تو شیعه ای؟!!!" و مجید چقدر دلش میخواست این نشان را که ماهها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای داد: "خیلی از میترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه میکنی؟!!! آره، من شیعه ام!" و دیگر امیدم برای نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به افتاده و دیگر به درستی نمی فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط آخر مجید را شنیدم: "برو بیرون تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم!" و از میان چشمان نیمه دیدم که نوریه شبیه پاره ای از از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ های وارش را میشنیدم که به من و ناسزا میگفت و برایمان خط و نشانهای میکشید. تکیه ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و خاموش نشده بود، ولی میخواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بیرمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: "مجید چی کار کردی؟" از نگاهش میخواندم که از آنچه با کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال الهه اش به تپش افتاده بود که با صدایم میزد: "الهه حالت خوبه؟" و در چهره من نشانی از نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال به جرعه ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی های قرار نمیگیرد. با لیوان شربت بالای سرم و به پای حال زارم به ظاهر که نه، ولی در دلش خون میخورد که سفیدی چشمانش به غصه نشسته و زیر گوشم نجوا میکرد: "الهه جان! باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!" به پهلو روی موکت کنار پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداریهای اعتنایی کنم که نمیفهمیدم چه میگوید و تنها به محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لبهای خشکم به قدر یک ناله تکان خوردن نداشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش و میدانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله فروکش نمیکند و نمیخواستم پایان این کابوس، از دست دادن یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که نفسم بند آمده بود، میزدم: "مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو..." که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. هیبت هراسناک در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازه های آتشی که همچنان از چاله چشمانش میکشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن در دلش سرد نشده و حالا میخواهد متهم بعدی را کند که با قدمهایی که انگار در زمین فرو میرفت، به سمتم می آمد و نعره میکشید: "بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکُشمت..." و من که دیگر کسی را برای رسی نداشتم، نفسم از به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد. فقط پشتم را به دیوار میدادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و میداند جز به دخترم به چیز دیگری فکرنمیکردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک باشم. پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و می کرد و من دیگر جز طنین تپش های چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: "بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه ام رحم کن..." و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه های لرزانم را با لگد میکوبید تا خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که هنوز پشت درِ حیاط، پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیدادهای پدر و گریه های من به افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط میکوبید و به اسم صدایم میزد که جگرم برای این همه آشفتگی اش آتش گرفت. پدر که انگار از ناله های من بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، کشید و دست از برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید. حالا مجید به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به برسد و لااقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتی ام را به جان برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در میکوبید و با صدایم میکرد. پدر به سمت تلفن رفت، سیم را قطع کرد و با دهانی که انگار میپاشید، بر سرم فریاد زد: "آهای! اگه پشت گوشت رو دیدی، این پسره بیشرف هم میبینی! طلاق میگیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!" و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم گریه میکردم و زیر لب را صدا میزدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊