eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | باید باور میکردم مجید همه حرفهای را شنیده و سرانجام آتش خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن میترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به آمد و با صدایی که از پریشانی به افتاده بود، بازخواستم کرد: "شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!!" و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با جسورانه داد: "برای تو شیعه و سنی چه فرقی میکنه؟!!! تو که غیر از همه رو کافر میدونی!" که نوریه روی پاشنه پا به چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: "تو شیعه ای؟!!!" و مجید چقدر دلش میخواست این نشان را که ماهها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای داد: "خیلی از میترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه میکنی؟!!! آره، من شیعه ام!" و دیگر امیدم برای نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به افتاده و دیگر به درستی نمی فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط آخر مجید را شنیدم: "برو بیرون تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم!" و از میان چشمان نیمه دیدم که نوریه شبیه پاره ای از از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ های وارش را میشنیدم که به من و ناسزا میگفت و برایمان خط و نشانهای میکشید. تکیه ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و خاموش نشده بود، ولی میخواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بیرمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: "مجید چی کار کردی؟" از نگاهش میخواندم که از آنچه با کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال الهه اش به تپش افتاده بود که با صدایم میزد: "الهه حالت خوبه؟" و در چهره من نشانی از نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال به جرعه ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی های قرار نمیگیرد. با لیوان شربت بالای سرم و به پای حال زارم به ظاهر که نه، ولی در دلش خون میخورد که سفیدی چشمانش به غصه نشسته و زیر گوشم نجوا میکرد: "الهه جان! باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!" به پهلو روی موکت کنار پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداریهای اعتنایی کنم که نمیفهمیدم چه میگوید و تنها به محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لبهای خشکم به قدر یک ناله تکان خوردن نداشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊