💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_چهارم
شنیدن همین چند #کلمه کافی بود تا مجلس بحث و #درس برایم به مجلس عزا #تبدیل شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان #شیعه نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش چشمانم #مادرم را از دست داده بودم.
دوباره سینه ام از #مصیبت مادر سنگین شد و آنچنان #دلم به درد آمد که باز کینه کهنه #قلبم از زیر خا کستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته #ناله زدم: "آره خیلی خوب #جواب میده..."
مجید همانطور که سرش را به دیوار #بالکن تکیه داده بود، #صورتش را به سمتم چرخاند که #هنوز متوجه منظورم نشده بود و من در برابر #نگاه منتظرش تیر #خلاصم را زدم: "الان چهار پنج ماهه که #جواب من و تو رو دادن، الان چهار #پنج ماهه که مامانم #شفا گرفته..."
و پیش از آنکه #قلب پلکهایش از نیشی که به #جانش زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا #مغز استخوان خودم آتش گرفت و آنچنان #زبانه کشید که خنکای این شب #زمستانی هم نمیتوانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم میپیچید، به سمت #آشپزخانه دویدم تا به خنکای #آب پناه ببرم.
با دستهایی که از #یادآوری حال زار مادرم به #رعشه افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد #آبچکان برداشتم و خواستم شیشه آب را از #یخچال بردارم که انگشتان لرزانم #طاقت نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای #مجید که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست.
پایش را از روی خُرده شیشه ها بلند کرد و با #نگرانی به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمیتوانستم حتی #نزدیکی حضورش را تحمل کنم که خودم را #عقب کشیدم و برای برداشتن لیوان دیگری، درِ #کابینت بالا را باز کردم که قدم دیگری به #سمتم برداشت و پیش از من، دست بُرد تا برایم #لیوانی بیاورد که از تلخی #تنفری که بار دیگر #مذاق جانم را میزد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و #جیغ زدم: "برو عقب!"
در ایوان #چشمان کشیده اش، نگاهش به نظاره پرخاشگری ام مات و #متحیر مانده و شاید فهمیده بود که زودرنجی دوران سخت #بارداری هم به عقده #نهفته در سینه ام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم.
سرم به قدری #گیج میرفت که تمام آشپزخانه و #کابینتها دور نگاهم میچرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته #لیوان بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از #دست داده باشد، قامتم از زانو #شکست که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، #پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام #سرویس پارچ و لیوان بلور جهیزیه ام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد.
صدای #وحشتناک شکستن آن همه شیشه روی سنگ #کابینتهای پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، #جیغم را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که #همانطور که در حلقه دستان #مجید مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم.
با همه وجودم #حس میکردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که #نازنین سه ماهه ام نیز از ترس به #خودش میلرزد و مجید مدام زیر #گوشم زمزمه میکرد: "نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_ششم
سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را #محتاطانه پیمود و به سمت #یخچال رفت تا برای الهه ای که دیگر جانی به #تنش نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان #پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست.
یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا #نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب #قند را مقابل دهانم گرفته بود و میخواست به هر شکلی که میتواند، قطرهای به گلوی #خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت #محبتی که در همه رفتارش خودنمایی میکرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز #دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، #مظلومانه گواهی دادم:
"مجید! بخدا این مال #من نیس! باور کن برای من، روز #عاشورا، روز شادی #نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!" و همانطور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای #محبت غرق شد، نگاه عاشقش به #سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه ام را به کلامی #شیرین داد: "میدونم الهه جان!"
و من که از رنگ پُر از اعتماد و #اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان #برایش درد دل میکردم: "اینو #نوریه اُورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً #قبولش ندارم! من اعتقادات #نوریه رو قبول ندارم، ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا #میترسم! بخدا منم امام حسین (ع) رو دوست دارم!"
اشک لطیفی پای #مژگانش نَم زده و صورتش به رویم #میخندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر #لب تکرار میکرد: "میدونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!" نمیدانم چقدر در آن خلوت #عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با #صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان #زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته ام به #خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم: "الهه جان..."
مثل روزهای گذشته با یک #پیش دستی کوچک از #رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که #پزشکم تأکید کرده بود هر روز #صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی #شیرینی استفاده کنم تا دچار افت #قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد #خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم میکرد.
رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که #سجاده_اش را پهن کرد و به #نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز #پیراهن مشکی اش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (ع) شده که گرچه در این روز #تعطیل هم برایش در پالایشگاه #شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل #عاشقش میدانستم که در قلبش برای امامش #مجلس عزا به پا خواهد کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_نهم
لعیا از جا پرید و #دستپاچه سلام کرد و من که از ورود نا گهانی #پدر خشکم زده بود، به #سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا #نوریه نشنود، به سمتم خروشید: "من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رَم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم #زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!! تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، #غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!"
و همچنان به #سمتم می آمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به #لرزه افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به #سمتم بر میداشت، قدمی عقب میرفتم و لعیا بیخبر از همه جا، مات و #متحیر مانده بود که پدر به یک قدمی ام رسید و پُتک #خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد: "کجاس این سگ هار؟!!!"
دیگر پشتم به #دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش #غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: "رفته سرِ کار..."
که دست #سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صورت #زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: "بابا... تو رو خدا... الهه باردار..." دست پُر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و #دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی #لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم.
دیگر نمیفهمیدم لعیا با #گریه از پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از #درد سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی می رفت. از پس چشمان تیره و #تارم میدیدم که از خبر بارداری ام، مهر پدری اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به #قدری که بر آتش #عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمامِ #حجت کرد:
"دیشب نیومدم سراغش، چون نمیخواستم نوریه #شک کنه! الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بلایی سرش می اُوردم که تا عمر داره #یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این #سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هرچی دیدی از #چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!"
و من فقط نگاهش میکردم و در #دلم تنها خدا را میخواندم که این #مهلکه هم به #خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که #بلاخره رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و #سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر #نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم و حالا در این روزهای #حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور #تنم را میلرزاند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_نهم
باید باور میکردم مجید همه حرفهای #نوریه را شنیده و سرانجام آتش #غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش #زبانه کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن میترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به #سمتم آمد و با صدایی که از پریشانی به #رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد: "شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!!"
و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با #فریادی جسورانه داد: "برای تو شیعه و سنی چه فرقی میکنه؟!!! تو که غیر از #خودت همه رو کافر میدونی!"
که نوریه روی پاشنه پا به #سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند #شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: "تو شیعه ای؟!!!" و مجید چقدر دلش میخواست این نشان #افتخار را که ماهها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای #شهادت داد:
"خیلی از #شیعه میترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه #وحشت میکنی؟!!! آره، من شیعه ام!"
و دیگر امیدم برای #مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که #قامتم از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و #تازه به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به #تپش افتاده و دیگر به درستی نمی فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط #فریاد آخر مجید را شنیدم: "برو بیرون تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم!"
و از میان چشمان نیمه #بازم دیدم که نوریه شبیه پاره ای از #آتش از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ های #دیوانه وارش را میشنیدم که به من و #مجید ناسزا میگفت و برایمان خط و نشانهای #آنچنانی میکشید.
تکیه ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به #شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و #غیرتش خاموش نشده بود، ولی میخواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بیرمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: "مجید چی کار کردی؟"
از نگاهش میخواندم که از آنچه با #نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال #خراب الهه اش به تپش افتاده بود که با #پریشانی صدایم میزد: "الهه حالت خوبه؟"
و در چهره من نشانی از #خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال #خودش به جرعه ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی های قرار نمیگیرد.
با لیوان شربت بالای سرم #نشسته و به پای حال زارم به ظاهر #گریه که نه، ولی در دلش خون میخورد که سفیدی چشمانش به #خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا میکرد: "الهه جان! #آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!"
به پهلو روی موکت کنار #اتاق پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداریهای #مجید اعتنایی کنم که نمیفهمیدم چه میگوید و تنها به #انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لبهای خشکم به قدر یک ناله #توان تکان خوردن نداشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_نهم
عبدالله متحیر #نگاهم میکرد که چرا اینچنین بیصدا #اشک میریزم و من همچنان گوشم به لالایی های #آرامبخش مجیدم بود تا نهایتاً از نوازش نرم نغمه های عاشقانه اش #آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور #مجید در این خانه فرورفتم که میشد #امشب هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش #محروم شده بودم.
عبدالله با سایه #سنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق #میچرخید و اسباب شکسته را جمع میکرد و من با صدایی که میان هجوم بیامان گریه هایم #گم شده بود، برایش میگفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش #خدمتی به نوریه و خانواده اش، به سر من و #مجید آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد:
"مجید میخواست زنگ بزنه #پلیس. هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو #خونه خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو #بیشتر اذیت شی. میخواد یه جوری بی سر و صدا #قضیه رو حل کنه."
اشکی را که گوشه #چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم: "چی رو #میخواد حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سُنی بشه!"
از کلام آخرم، عبدالله به #سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: "مجید سُنی بشه؟!!!"
و این تنها #تصوری بود که میتوانست در میان این همه تشویش و #تلخی، اندکی مذاق جانم را #شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگیام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که میتواند قلب پاک همسرم را به مذهب #اهل_تسنن هدایت کند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم (آخر)
همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به #سمت آشپزخانه رفتم و کنار #اپن ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، #سر
پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را #چنگ میزد که آهسته صدایش کردم: "مجید..."
دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی #بینظیری پاسخ داد: "جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه #عاشقانه_ام با لحنی ساده آغاز کردم:
"مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط #دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون #نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام #عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ #گناهی، داری انقدر عذاب میکشی!"
سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش #بازی میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: "میدونم الهه جان..." سپس سرش را به #سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: "غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!"
و من منتظر همین #پشتوانه بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی #شورانگیزِ آغاز یک زندگی جدید، فرمانی #زنانه صادر کردم: "مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی #خوشگل درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگی ام #لذت ببرم!"
سپس #نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم #موج میزد، آغاز کردم: "میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن #زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها #هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، #خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم #می_اندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه #قالیچه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!"
که نگاهم به آشپزخانه خورد و با #دستپاچگی ادامه دادم: "برای آشپزخونه هم کلی چیز #میخوام! این گوشه باید یه #ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با #یخچال ست شه! یه سرویس #تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و #شوقم از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و #خسته گلایه کردم: "آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس #چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم."
و تازه به خاطر آوردم به لیست #بلند بالایی از مواد خوراکی #احتیاج داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به #شوخی ناله زدم: "وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و #شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند #خندید و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم #پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: "بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!"
و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از #ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه #سختی هایش چقدر شیرین است!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نود_و_نهم
از #مسجد که بیرون آمدم، مجید را دیدم که به انتظارم #مقابل در ایستاده و مثل همیشه به رویم #میخندد. کنارش که رسیدم، اشاره ای به موبایل در #دستش کرد و خبر داد: "عبدالله زنگ زده بود. گفت #اومده درِ خونه، منتظره برگردیم!" با هم حرکت کردیم و من همزمان سؤالم را پرسیدم: "کاری داشت؟" شانه بالا انداخت و #جواب داد: "نمیدونم، حرفی که نزد."
ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش #غرق شد تا من صدایش زدم: "مجید!" با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به #سمتم صورت چرخاند تا #سؤال کنم: "به چی فکر میکنی؟" و دل بی ریای او، صادقانه پاسخ داد: "به تو!"
و در برابر نگاه #متعجبم، با لبخندی لبریز متانت شروع کرد: "الهه جان! داشتم #فکر میکردم این یک #ماهی که اومدیم تو این #خونه، شرایط زندگی تو #خیلی عوض شده! خُب شاید قبلاً تو این همه مراسم #دعا و جشن و #عزاداری شرکت نمیکردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه #مجلسی هست و تو هم خواه #ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار میگیری!"
نمیدانستم چه میخواهد #بگوید و خبر نداشتم #حالا او هوایی شده تا بساط تبلیغ تشیع به #پا کند که نگاهم کرد و حرف دلش را زد: "حالا نظرت چیه؟" نگاهم را از #چشمان مشتاق و منتظرش برداشتم که نمیخواستم #بفهمد دیگر آنچنان #مخالفتی با عشقبازی های شیعیانه اش ندارم و او مثل اینکه به لرزیدن پای #اعتقادم شک کرده باشد، سؤال کرد: "مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که #دلت میخواد با #امام حسین(ع) درد دل کنی؟"
و نمیدانم چرا #نگاه دلم را به سوی امام حسین(ع) کشید و شاید چون #همیشه محرم #دردهای دلش در کربلا بود، احساس میکرد اگر حسی #دل مرا بُرده باشد، #عشق امام حسین(ع) است و من هنوز هم #نمیتوانستم با کسی که هرگز او را ندیده و قرنها پیش از این #دنیا رفته (به شهادت رسیده است) و حتی مزارش کیلومترها با من فاصله دارد، #ارتباطی قلبی برقرار کنم که با صدایی سرد و بی روح، به سؤال سراپا عشق و #احساسش دست رد زدم: "نه!"
ولی #شاید او بهتر از من، حرارت به پاخاسته در #جانم را #حس کرده بود که سنگینی #نگاهش را بر نیمرخ صورتم احساس کردم و #صدایش را شنیدم: "پس چرا اونشب که #داشتی قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان #خدیجه تعریف میکردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جوادالائمه(ع) قسم داده بودن #کوتاه اومدی، ولی بعد اون همه #اتفاق بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد(ع) نبود، چرا #شکایت نکردی که به خاطرش ثواب کردی و #کباب شدی؟"
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_نهم
تکیه اش را از #کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به #سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبريز #حرارتم آتش گرفته بود، دلداری ام داد و گفت «قربونت بشم الهه جان ! به خدا میدونم خیلی #زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم بزرگترین نعمتها اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...»
و طنین تپش های قلب عاشقش را از لرزش #نگاهش احساس کردم و زمزمه کرد: «الهه! هرچی #بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیست همين که تو الان اینجایی، برای من #کافیه! همین که هنوز میتونم با تو #زندگی کنم. از سرم هم زیاده!»
ولی من از آن همه #گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل #کودکم از بین نرود که باز هم #قانع نشدم و او #ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل این که برای ابراز #احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت: «ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون به همچین شب هایی دیگه #تکرار نمیشه! چون لذتی که #امشب از عزاداری برای حضرت علی(ع) می بریم هیچ جای دیگه نمی بریم.»
سپس #لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقی اش را به #رخم کشید: «اصلا همین که میری تومجلس حضرت علی(ع) و براش گریه می کنی، خودش #حاجت روا شدنه، حالا اگه حاجت شو هم بدن که دیگه نور على نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم.»
از آتش #عشقی که به جان نگاهش افتاده بود. باور کردم #راست می گوید، ولی دست خودم نبود که معنای این همه #دلدادگی را نمی فهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمی روم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم #عاشقش بودم و دلم نمی خواست به خاطر همسر اهل #سنت، حسرت مناجات #شب_قدر و عزاداری برای امام علی(ع) به دلش بمانند که با رویی خوش، راهی اش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و #زینب سادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ.
حالا من هم می توانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک #رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجاده ام
#مشغول عبادت شدم. گاهی قرآن می خواندم، گاهی #نماز قضا به جا می آوردم و گاهی سر به سجده، طلب #مغفرت از خدای خودم می کردم. هر چند سکوت خانه، #خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه #شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان به چشمانم در دریای اشک دست و پا می زد و دلم بی پروا به پیشگاه پروردگارم پر و بال میکشید!
شاید دست خدا با #جماعت بود که آن شب در میان گریه های خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی #شیرین عنایت شده بود و شاید هم باید می پذیرفتم که امام زمان که اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه #حضورش، دلها همه مست شده و جان ها به تلاطم افتاده بود!
هرچه بود، حسرت بارش بی دریغ اشک های آن شب به #دلم مانده و چقدر دلم می خواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هرچه می کردم نمیشد و می ترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم #شکسته باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی #سجاده بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و می ترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندری ام را سرکردم و از خانه خارج شدم.
حضور دوباره در مراسم #شب قدر #شیعیان و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود. ولی تحمل این دل #سنگ که به هیچ ذکری #نرم نمی شد، تلخ تر بود که طول حیاط را به #سرعت طی کردم و به امید باب فرجی که شاید در جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از در بزرگ حیاط بیرون رفتم. می دانستم در چنین شب های خیابان ها #شلوغ است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب #نداشتم که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت #مسجد میرفتم. دلم نمی خواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی #عاشقی کنم!
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_سوم
بانویی در صدر #مجلس روی صحنه رفته و می خواست همنفس با این همه مادر #عزاداری عهدی با امام زمان می بندد تا تمام این کودکان به #مقام سربازی حضرتش نائل شوند و چه شور و حالی داشتند این #شیعیان که هنوز نمی دانستند چقدر تا ظهور امام زمان به فاصله دارند و از امروز جگر گوشه های خودشان را #نذر یاری مهدی موعود می کردند تا با دست خودشان پاره تنشان را فدای پسر پیامبر کنند.
#خانمی که روی صحنه بود، #شوری عجیب برپا کرده و #کودک شیر خوار امام حسین ته را با عنوانی صدا می زد که #چهارچوب بدنم را به #لرزه افکند: «یا #مسیح حسین! یا #علی_اصغر ادرکنی...»
نمی فهمیدم چرا او را به این نام می خواند و نمی خواستم صفای #فضای خانه را به هم #بزنم که صدایم در نیامد و همچنان به یاد #دخترم، گریه های تلخم را در #گلو خفه میکردم تا مجید را از اعماق احساسش #بیرون نکشم.
#دوربین روی صورت تک تک نوزادانی تمرکز می کرد که هر کدام یا در خواب بازی فرو رفته و یا از شدت #گریه پرپر می زدند و به یکباره نوزاد زیبایی را نشان داد که #پیراهن سبز به تن کرده و سربند «یا حسین» به سرش بسته بودند و با دل من چه کرد که #چلچراغ بغضم در هم شکست و آنچنان ضجه زدم که مجید حیرت زده به #سمتم چرخید.
تازه می دید که #چشمان من در دریای اشک دست و پا می زند و #نفسم از شدت #گریه به شماره افتاده که سراسیمه به سمتم آمد. بالای سرم ایستاده و همچنان که به سمت صورتم خم شده بود، پریشان حال خرابم التماسم می کرد: «چیه #الهه؟ چی شده عزیزم؟»
و از حرارت داغی که به قلب گریه هایم افتاده بود، فهمید دوباره #جراحت #حوریه سر باز کرده که با هر دو دستش سر و صورت خیس از #اشکم را در آغوش کشید و با صدایی غرق محبت دلداری ام می داد: «آروم باش الهه جان! قربونت بشم، #آروم باش عزیزم!»
و دل خودش هم #بی_تاب دخترش شده بود که با نغمه نفس های #نمناکش، نجوا میکرد
«منم دلم براش تنگ شده! #منم دلم میخواست الان #اینجا بود! به خدا دل منم می سوزه!»
ولی من #لحظاتی پیش #نوزادی را دیدم که درست شبیه حوريه ام بود و هنوز سیمای #معصوم و زیبایش در #خاطرم مانده بود که میان هق هق گریه ناله زدم: «مجید تو ندیدی، تو #حوریه رو ندیدی همین #شکلی بود، همینجوری آروم #خوابیده بود. ولی دیگه نفس نمیکشید...»
و دوباره آنچنان #غرق ماتم کودک #معصومم شده بودم که دیگر #مجید هم نمی توانست #آرامم کند. با هر دو دست صورتم را گرفته و از اعماق قلب #مصیبت زده ام ضجه می زدم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊