eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند ابراز احساس دلتنگی های عاشقانه ی او و سکوت من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را کردم و پرسیدم: "کیه؟" و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که . میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا در بکشاند و دل من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشه اش پیش میرفتم. چادر سورمه ای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمهایم در سینه میکرد، از اتاق بیرون رفتم. با هر گامی که به سمت در حیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای ، توسلها و گریه های بی نتیجه و وعده های دروغ پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بی کسی و غریبی آنقدر بود که سرانجام به امید تماشای نگاه و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد مقابلم قد کشید. قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد. چهار مرد که به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی پروایشان، احساس نداشتم که بلاخره یکیشان شروع کرد: "حاجی عبدالرحمن؟" حلقه چادرم را دور محکمتر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم: "خونه نیس." و او با کوتاه گفت: "اومدیم برای عرض ." و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: "ما از شرکای تجاری اش هستیم." و دیگری با حالتی پشتش را گرفت: "ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، از دوحه برگشتیم." با شنیدن نام دوحه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساسِ ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرِ سردی را دادم که اشاره ای به داخل کرد و بی ادبانه پیشنهاد داد: "پس ما بیایم داخل تا حاجی برگرده؟" از این همه عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم که با صدایی گرفته پاسخش را دادم: "شما برید نخلستون، اونجا هستن." که در تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم میداد، چه رسد به داخل خانه که جوانترینشان به صورتم خیره شد و با لبخندی کننده پرسید: "شما دخترش هستی؟" از لحن نفرت انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر بود که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد: "می خواستم فوت رو تسلیت بگم." در برابر این همه نمیدانستم چه کنم که با گفتن "ممنون!" در را بستم و ایستادم تا صدای و به حرکت در آمدن اتومبیلشان را شنیدم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شنیدن همین چند کافی بود تا مجلس بحث و برایم به مجلس عزا شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش چشمانم را از دست داده بودم. دوباره سینه ام از مادر سنگین شد و آنچنان به درد آمد که باز کینه کهنه از زیر خا کستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته زدم: "آره خیلی خوب میده..." مجید همانطور که سرش را به دیوار تکیه داده بود، را به سمتم چرخاند که متوجه منظورم نشده بود و من در برابر منتظرش تیر را زدم: "الان چهار پنج ماهه که من و تو رو دادن، الان چهار ماهه که مامانم گرفته..." و پیش از آنکه پلکهایش از نیشی که به زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا استخوان خودم آتش گرفت و آنچنان کشید که خنکای این شب هم نمیتوانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم میپیچید، به سمت دویدم تا به خنکای پناه ببرم. با دستهایی که از حال زار مادرم به افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد برداشتم و خواستم شیشه آب را از بردارم که انگشتان لرزانم نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست. پایش را از روی خُرده شیشه ها بلند کرد و با به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمیتوانستم حتی حضورش را تحمل کنم که خودم را کشیدم و برای برداشتن لیوان دیگری، درِ بالا را باز کردم که قدم دیگری به برداشت و پیش از من، دست بُرد تا برایم بیاورد که از تلخی که بار دیگر جانم را میزد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و زدم: "برو عقب!" در ایوان کشیده اش، نگاهش به نظاره پرخاشگری ام مات و مانده و شاید فهمیده بود که زودرنجی دوران سخت هم به عقده در سینه ام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم. سرم به قدری میرفت که تمام آشپزخانه و دور نگاهم میچرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از داده باشد، قامتم از زانو که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام پارچ و لیوان بلور جهیزیه ام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد. صدای شکستن آن همه شیشه روی سنگ پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که که در حلقه دستان مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم. با همه وجودم میکردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که سه ماهه ام نیز از ترس به میلرزد و مجید مدام زیر زمزمه میکرد: "نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چراغ قوه را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به تابید. لابد صورت مرا در همین نور اندک میدید، ولی خودش پشت نور بود و من را نمیدیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم: "کجا بودی؟ تو این تاریکی کردم!" داخل شد، در را پشت سرش بست و به گمانم تمام راه را بود که اینچنین نفس میزد. مانده بودم با جراحت که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است، چطور این مسیر را دویده که خودش پای زانو زد و با صدایی که از شمارش نفسهایش به طپش افتاده بود، کرد: "شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!" را لب تختم گذاشت تا نور چراغ قوه، جمع دو نفره مان را کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمیشد خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم: "مجید! من دارم از تشنگی میمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!!" و دیگر نتوانست را بدهد که صورتش از درد در هم رفت و لحظه ای ساکت شد. میدیدم با چپش پهلویش را فشار میدهد و میدانستم این دویدن، سوزش را بیشتر کرده، ولی در جانش به پا خاسته بود که این همه درد را برایش آسان میکرد. دوباره را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و کشیده و زیبایش پس از مدتها دوباره . دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده و به انتظار حرفی که در جا نمیشد، تنها نگاهش میکردم تا قدری نفسش جا بیاید. صورتش هر لحظه بیشتر و چشمانش نه تنها میخندید که به نشانه عاشقانه در می غلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد: "الهه! بلند شو بریم!" و من فقط توانستم یک بپرسم: "کجا؟" به آرامی خندید و قطره روی گونه اش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و ، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد: "نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره!" نمیفهمیدم چه میگوید و او هم چه بگوید و از کجا کند که خودش را روی زمین رها کرد... 🙃 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊