💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_دوم
از تصور حال #مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتی اش را #باور نمیکردم که باز گریه امانم را برید: "راست بگو! چه بلایی #سرش اومده؟ تو رو خدا #راستش رو بگو!" با هر دو دستش دستان #لرزانم را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند.
صورت خودش هم از اشک پُر شده و به #سختی حرف میزد: "باور کن #راست میگم! فقط دست و #پهلوش زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس." و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه #ماجرا را تعریف کرد:
"یه آقایی اونجا بود، میگفت من و #شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. میگفت یه #موتوری تعقیبش میکرده، ته #خیابون پیچیدن جلوش که #پولش رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما #خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده!"
بی آنکه دیده باشم، #صحنه چاقو خوردن مجید را پیش #چشمانم تصور کردم و از #احساس دردی که عزیز دلم کشیده بود، جگرم #آتش گرفت که عبدالله با حالتی #دلسوزانه ادامه داد: "میگفت تو ماشین که داشتن میبردنش بیمارستان، اصلاً به حال خودش نبوده، میگفت تقریباً #بیهوش بود، ولی از #درد ناله میزده و همش "یاعلی! یاعلی!"میگفته، تا نزدیک بیمارستان که دیگه از هوش میره."
حالا نه #تنها از داغ #حوریه که از جراحتی که به #جان مجیدم افتاده بود، طاقتم تمام شده و طوفان گریه آسمان چشمانم را به هم #پیچیده بود و وقتی به خاطر می آوردم که هنوز از حال من و حوریه #بی_خبر است، تا مغز استخوانم میسوخت که میدانستم همه این درد و رنجها #ارزش یک تار موی دخترش را برایش ندارد و من چه بد امانتداری کردم که #حوریه را از دست دادم و باز به یاد چشمان خواب و دهان بسته حوریه، ضجه ام بلند شد.
هرچه میکردم تصویر #چشمان باریکش که به خواب نازی فرورفته و دهان کوچکش که هیچ #تکانی نمیخورد، از مقابل چشمانم کنار نمیرفت که دوباره ناله زدم: "عبدالله! بچه ام از دستم رفت... عبدالله! دخترم رو ندیدی، خیلی خوشگل بود، خیلی #ناز بود... عبدالله! دلم براش خیلی تنگ شده..."
و حالا بیش از خودم، #بیتاب مجید بودم که هنوز باید #خبر حوریه را هم میشنید که میان هق هق #گریه به عبدالله التماس میکردم: "تو رو خدا به مجید چیزی نگو! فعلاً بهش چیزی نگو! اگه بفهمه #دق میکنه، میخوام خودم بهش بگم."
چشمان #مهربان عبدالله به پای این همه بی قراری ام از اشک پُر شده و #نگاهش از #غصه حال خرابم به خون نشسته و باز سعی میکرد با کلماتی پُر مهر و #محبت آرامم کند. دوباره از شدت ضعف، حالت تهوع گرفته و #چشمانم سیاهی میرفت و من دیگر این ناخوشیها را دوست نداشتم که تا امروز به #عشق حوریه همه را به #جان میخریدم و حالا هر درد، نمکی بود که به زخمم میپاشیدند و داغ #حوریه را برایم تازه میکردند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
چراغ قوه #موبایل را روشن کرده بود که نور باریکش، تاریکی مطلق اتاق را به هم زد و به #صورتم تابید. لابد صورت مرا در همین نور اندک میدید، ولی خودش پشت نور بود و من #صورتش را نمیدیدم و فقط سایه قامتش پیدا بود که روی تخت #نیم_خیز شدم و عقده این همه ترس و تنهایی را بر سرش خالی کردم: "کجا بودی؟ تو این تاریکی #دق کردم!"
داخل #اتاق شد، در را پشت سرش بست و به گمانم تمام راه را #دویده بود که اینچنین نفس #نفس میزد. مانده بودم با جراحت #پهلویش که حتی قدم زدن معمولی هم برایش مشکل است، چطور این مسیر را دویده که خودش پای #تختم زانو زد و با صدایی که از شمارش نفسهایش به طپش افتاده بود، #شروع کرد: "شرمنده الهه جان! همه راه رو بدو بدو اومدم، ولی بازم دیر شد!"
#موبایل را لب تختم گذاشت تا نور #ضعیف چراغ قوه، جمع دو نفره مان را #روشن کند که دیدم چیزی با خودش نیاورده و باورم نمیشد #دست خالی برگشته باشد که با ناراحتی اعتراض کردم: "مجید! من دارم از تشنگی میمیرم! حتی آب هم نگرفتی؟!!!"
و دیگر نتوانست #جوابم را بدهد که صورتش از درد در هم رفت و لحظه ای ساکت شد. میدیدم با #دست چپش پهلویش را فشار میدهد و میدانستم این دویدن، سوزش #جراحتش را بیشتر کرده، ولی #شورشی در جانش به پا خاسته بود که #تحمل این همه درد را برایش آسان میکرد.
دوباره #چشمانش را گشود، صورت زرد و خیس از عرقش، گل انداخته و #چشمان کشیده و زیبایش پس از مدتها دوباره #میخندید. دیگر تشنگی و گرما را فراموش کرده و به انتظار حرفی که در #دلش جا نمیشد، تنها نگاهش میکردم تا قدری نفسش جا بیاید.
صورتش هر لحظه بیشتر #میشکفت و چشمانش نه تنها میخندید که به نشانه #شوقی عاشقانه در #اشک می غلطید. قلبم از هیجان حالش به تپش افتاده و دیگر نمیتوانستم بیش از این #منتظر بمانم که با صدایی لرزان از اشتیاق خبر داد: "الهه! بلند شو بریم!"
و من فقط توانستم یک #کلمه بپرسم: "کجا؟" به آرامی خندید و قطره #اشکی روی گونه اش جاری شد تا نشانم دهد به جای آب و #غذا، برایم چه مژده بزرگی آورده و پاسخ داد: "نمی دونم کجاس، فقط میدونم از اینجا خیلی بهتره!"
نمیفهمیدم چه میگوید و او هم #نمیدانست چه بگوید و از کجا #شروع کند که خودش را روی زمین رها کرد...
#ادامه_دارد🙃
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊