eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | او برای توجیه کارش توضیح داد: "این اعلامیه برای مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هرکی هم که داره، بده. تو هم به هرکسی که اعتماد داری بده تا بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به (ص)!" حرفش که به اینجا رسید، بلاخره کردم و پرسیدم: "حالا چرا باید امروز کرد؟" نگاه عاقل اندر سفیهی به متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد: "برای مبارزه با که این رافضیها گذاشتن! مگه نمیبینی تو کوچه خیابون چی کار میکنن و چجوری الکی زاری میکنن؟ ببین الهه! ما باید کار تبلیغاتی انجام بدیم تا همه متوجه شه اسلام اون چیزی نیس که این با گریه و زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که شیعه ها اصلاً نیستن! فقط یه مشت که خودشون رو به امت اسالمی میچسبونن!" برای یک لحظه نفهمیدم چه و تازه متوجه شدم منظورش از رافضیها همان است و برای اولین بار نه به عنوان جای مادرم که از آتش تعصب که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش شدم. دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرفهای بی سر و تهی که به نام اسلام میکرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت: "حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه." و با از زحماتی که به قول خودش در راه اشاعه دین اسلام میکشم، از پله ها پایین رفت. در را بستم و همانطور که جزوه را ورق میزدم، روی نشستم. بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه روز شهادت (ع) را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها با چند شبهه به مبارزه با خاندان پیامبر (ص) برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق که به عقل یک دختر که اطلاعات چندانی هم از نداشت، پیدا کردن جوابش چندان و پیچیده نبود. نمیدانستم که او به پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه به آیین ، رهبری! از بیم اینکه این جزوه را ببیند، کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه، زیر تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم و پیامبر (ص) در چند خط، نمیتوانستم پاره کرده یا در سطل بیندازم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شنیدن همین چند کافی بود تا مجلس بحث و برایم به مجلس عزا شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش چشمانم را از دست داده بودم. دوباره سینه ام از مادر سنگین شد و آنچنان به درد آمد که باز کینه کهنه از زیر خا کستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته زدم: "آره خیلی خوب میده..." مجید همانطور که سرش را به دیوار تکیه داده بود، را به سمتم چرخاند که متوجه منظورم نشده بود و من در برابر منتظرش تیر را زدم: "الان چهار پنج ماهه که من و تو رو دادن، الان چهار ماهه که مامانم گرفته..." و پیش از آنکه پلکهایش از نیشی که به زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا استخوان خودم آتش گرفت و آنچنان کشید که خنکای این شب هم نمیتوانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم میپیچید، به سمت دویدم تا به خنکای پناه ببرم. با دستهایی که از حال زار مادرم به افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد برداشتم و خواستم شیشه آب را از بردارم که انگشتان لرزانم نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست. پایش را از روی خُرده شیشه ها بلند کرد و با به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمیتوانستم حتی حضورش را تحمل کنم که خودم را کشیدم و برای برداشتن لیوان دیگری، درِ بالا را باز کردم که قدم دیگری به برداشت و پیش از من، دست بُرد تا برایم بیاورد که از تلخی که بار دیگر جانم را میزد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و زدم: "برو عقب!" در ایوان کشیده اش، نگاهش به نظاره پرخاشگری ام مات و مانده و شاید فهمیده بود که زودرنجی دوران سخت هم به عقده در سینه ام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم. سرم به قدری میرفت که تمام آشپزخانه و دور نگاهم میچرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از داده باشد، قامتم از زانو که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام پارچ و لیوان بلور جهیزیه ام را با خودش پایین کشید و در یک لحظه همه را خُرد کرد. صدای شکستن آن همه شیشه روی سنگ پایینی و کف سرامیک آشپزخانه، را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که که در حلقه دستان مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم. با همه وجودم میکردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که سه ماهه ام نیز از ترس به میلرزد و مجید مدام زیر زمزمه میکرد: "نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از هفت بود که بلاخره انتظارم به رسید و مجید وارد خانه شد. برای مراسم امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا ساده و خودمانیمان چیزی کم نداشته باشد و نمیدانستم که سالگرد را در کیفش پنهان کرده و میخواهد در حضور امواج تقدیمم کند که با این وضعیت نامساعد اقتصادی، اصلاً توقع نداشتم برایم خریده باشد. مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب ، به میهمانی دامان دریا رفتیم. دیگر نمیتوانستم مثل گذشته به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز آزارم میداد، تاکسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به را پیاده پیمودیم. جایی دور از جمعیت، در روشنایی چراغهای ، روی ماسه های نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شبهای بندر در این هوای بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش را باز کرد و همانطور که کادو پیچ شدهای را از کیفش بیرون می آورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: "شرمنده الهه جان! اولین سالگرد برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد." سپس در برابر نگاه و مشتاقم، بسته را به داد و با لبخندی لبریز حیا زمزمه کرد: "اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه خیلی ناقابله! إن شاءالله جبران میکنم!" و دلم نیامد بیش از این شرمندگی اش باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی خریده، پاسخش را به مهربانی دادم: "مجید! اینجوری نگو! هرچی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!" میدیدم نگاهش از واکنشم به تپش افتاده که سریعتر کادو را باز کردم تا راحت شود که دیدم برایم بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از پُر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: "وای مجید! خیلی قشنگه!" باورش نمیشد و کرد میخواهم دلش را خوش کنم که گوشه ای از را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا میشوم و با خوشحالی ادامه دادم: "ببین چقدر قشنگه!" و تازه از ترکیب صورت خندانم کنار پارچه ، خاطرش جمع شد و با لبخندی شیرین تأیید کرد: "خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!" چادر را روی دستم کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایش زمزمه کرد: "الهه! خیلی دارم!" سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریایی اش را تعبیر کرد: "نمیدونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط میدونم بهترین زندگی ام تویی!" و شاید نتوانستم هجوم احساسش را کنم که سر به شوخی گذاشتم: "وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفه ای هستم؟!!!" و همین شیطنت هم واکنشی بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید: "تحفه؟!!! تو همه مَنی الهه! نمیتونم برات بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!" و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین حمایتم میکرد و همین چند کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن سالگرد ازدواجمان کافی بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊