eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | ساعت از هفت بود که بلاخره انتظارم به رسید و مجید وارد خانه شد. برای مراسم امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا ساده و خودمانیمان چیزی کم نداشته باشد و نمیدانستم که سالگرد را در کیفش پنهان کرده و میخواهد در حضور امواج تقدیمم کند که با این وضعیت نامساعد اقتصادی، اصلاً توقع نداشتم برایم خریده باشد. مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب ، به میهمانی دامان دریا رفتیم. دیگر نمیتوانستم مثل گذشته به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز آزارم میداد، تاکسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به را پیاده پیمودیم. جایی دور از جمعیت، در روشنایی چراغهای ، روی ماسه های نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شبهای بندر در این هوای بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش را باز کرد و همانطور که کادو پیچ شدهای را از کیفش بیرون می آورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: "شرمنده الهه جان! اولین سالگرد برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد." سپس در برابر نگاه و مشتاقم، بسته را به داد و با لبخندی لبریز حیا زمزمه کرد: "اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه خیلی ناقابله! إن شاءالله جبران میکنم!" و دلم نیامد بیش از این شرمندگی اش باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی خریده، پاسخش را به مهربانی دادم: "مجید! اینجوری نگو! هرچی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!" میدیدم نگاهش از واکنشم به تپش افتاده که سریعتر کادو را باز کردم تا راحت شود که دیدم برایم بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از پُر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: "وای مجید! خیلی قشنگه!" باورش نمیشد و کرد میخواهم دلش را خوش کنم که گوشه ای از را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا میشوم و با خوشحالی ادامه دادم: "ببین چقدر قشنگه!" و تازه از ترکیب صورت خندانم کنار پارچه ، خاطرش جمع شد و با لبخندی شیرین تأیید کرد: "خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!" چادر را روی دستم کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایش زمزمه کرد: "الهه! خیلی دارم!" سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریایی اش را تعبیر کرد: "نمیدونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط میدونم بهترین زندگی ام تویی!" و شاید نتوانستم هجوم احساسش را کنم که سر به شوخی گذاشتم: "وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفه ای هستم؟!!!" و همین شیطنت هم واکنشی بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید: "تحفه؟!!! تو همه مَنی الهه! نمیتونم برات بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!" و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین حمایتم میکرد و همین چند کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن سالگرد ازدواجمان کافی بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی و گفت: «خودتم که دیگه می خونی!» و هر چند گمان نمیکرد پاسخ مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه اش یک دستی زد: «حتما ازت که باهاشون مراسم هم بری، مگه نه؟» و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه دادم: «نه، اونا نخواستن. من خودم !» و نمی توانستم برایش بگویم این چه حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند و در برابر نگاه متعجبش تنها یک گفتم: «خیلی خوب بود عبدالله» لبخندی متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: «خب مراسم دعا معمولا حال داره!» ولی هنوز هم باورش نمیشد با آن همه شور و شوقی که به کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی دل به شیدایی سپرده باشم که بالحنی لبریز تعجب ادامه داد: «من موندم! تو هر می کردی که مجید شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بی شدی؟ انگار اصلا برات مهم نیس!» و می خواست همچنان منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: «البته من از اول هم با اون همه تو برای سنی کردن مجید بودم! میگفتم خب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟» و این تغییر هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می دیدم در مسلمانی اش هیچ وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ بود و میدیدم که در همه و شعارهای مذهبی شان، تنها نام خدا و پیامبر را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از محکم محبت آل محمد، به عرش مغفرت الهی می رسند که حالا می دانستم تفرقه بین مسلمانان، به فرصت می دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین و سنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه سر کشیده و به رژیم فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا میفهمیدم همان من بر کشاندن مجید به سمت اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید برای برداشتم، به برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم مجال اندام داد تا پس از کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل های ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های نجات داد! پس حالا من الهه یک سال پیش نبودم که از روی آرامشی لبخندی زدم و با لحنی لب ريز يقين پاسخ دادم: «عبدالله من تو این مدت چیزها یاد گرفتم!» و ساعتی کشید تا همه این حقایق را برای شرح دهم و می دیدم نگاهش به پای اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی گوید که هر آنچه میگفتم عین بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز بودم که به سختی قدم از قدم بر می داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرشوق آمده و به روش با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل این که از توصیف شب های قدرم به ورطه افتاده باشد، سؤال کرد: «حالا فردا شب هم میری؟» و شوق شرکت در مراسم شب ۲۳ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی شناختم می دانستم ۲۳ با عظمت ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات معین می شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: «إن شاء الله!» و نمی دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ۲۲ ماه مبارک رمضان، در بستر افتادم.... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊