eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | نمیدانستم در جواب هایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد: "تازه اونشب آقا رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!" سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: "اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا نشده بود؟" شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوری اش نمیشد که لبخندی زدم و گفتم: "نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری که گله کنه!" مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت: "بخدا هرکی دیگه بود ناراحت میشد! دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هرکی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه از این بنده خدا میکشن که اینجوری به حالش دلسوزی میکنه! خُب اونم جوونه، غرور داره..." که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: "کیه؟" که صدای همیشه خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند. در را گشودم و با دیدن محمد و وجودم غرق شادی شد. عطیه با گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید: "عطیه جان! مادر تو چرا با این راه افتادی اومدی؟" صورت سبزه عطیه به خنده ای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی میکرد، پاسخ داد: "خوبم ! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم!" محمد هم به جمعمان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، داد: "مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونه داری رو به عهده گرفتم که یه وقت ناراحت نشه!" بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم: "عطیه براش انتخاب کردی؟" به سختی روی تخت نشست، تکیه اش را به بالشت داد و با پاسخ داد: "چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!" که محمد با صدای بلند و گفت: "خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمیکنه! حالا اگه هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم!" و باز صدای خنده های شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از آهنگ سنگین عبدالله حس نداشتم و میدانستم خبری شده که خودم را به سمت در کشیدم تا حرفهایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با آهسته به مجید داد: "مجید! من میدونم اون حق تو و الهه اس! ولی هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای یخورده نگرانم!" و برای اینکه خیرخواهی اش در دل اثر کند، با صدایی آهسته تر داد: "دیروز رفته بودم یه سر خونه ببینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا میگفت همه وسایل شما رو به یه سمساری." از اینکه میشنیدم زیبا و وسایل نوزادی دخترم به سمساری رفته، قلبم و باز حفظ جان همسر و زندگی ام از همه چیز بود که همچنان گوش میکشیدم تا ببینم عبدالله چه میگوید که با ادامه داد: "یعنی واقعاً میخواد ارتباطش رو با تو و الهه کنه! یعنی دیگه کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!" و در برابر مجید با حالتی منطقی پیش بینی کرد: "من بعید میدونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!" و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با پاسخ داد: "من فردا میرم باهاش صحبت میکنم. هم آروم و محترمانه باهاش حرف میزنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر کار رو پیگیری میکنم. میدونم سخته، طول می کشه، درد سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد." و عبدالله هم درست مثل من از واکنش پدر که باز تذکر داد: "منم میدونم از مسیر به نتیجه میرسی، ولی اگه تو این مدت یه بلایی سرِ خودت یا الهه بیاد، چی؟!!! ! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخلاقش تند و بود، ولی الان خیلی عوض شده! حاضره به خاطر این دختره و فک و فامیلاش هر کاری بکنه! برادرهای هر روز میان نخلستون. همین فردا که تو میخوای بری با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از هفت بود که بلاخره انتظارم به رسید و مجید وارد خانه شد. برای مراسم امشب دوغِ آماده و یک خوشه موز خریده بود تا ساده و خودمانیمان چیزی کم نداشته باشد و نمیدانستم که سالگرد را در کیفش پنهان کرده و میخواهد در حضور امواج تقدیمم کند که با این وضعیت نامساعد اقتصادی، اصلاً توقع نداشتم برایم خریده باشد. مغرب و عشاء را خواندیم و به استقبال یک شب ، به میهمانی دامان دریا رفتیم. دیگر نمیتوانستم مثل گذشته به ساحل بروم و بخاطر سنگینی بدن و کمردرد شدیدی که هر روز آزارم میداد، تاکسی گرفتیم و فقط چند قدم از انتهای خیابان منتهی به را پیاده پیمودیم. جایی دور از جمعیت، در روشنایی چراغهای ، روی ماسه های نرم و نمناک ساحل، زیراندازی پهن کرده و خودمان را به دل دریا سپردیم. نگاهمان به جادوی سایه سیاه دریا بود و در دونفریمان، به صدای سحر انگیز خزیدن امواج روی تن ساحل گوش میکردیم که شبهای بندر در این هوای بوی بهاری، بهشتی تماشایی بود تا سرانجام مجید درِ کیفش را باز کرد و همانطور که کادو پیچ شدهای را از کیفش بیرون می آورد، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد: "شرمنده الهه جان! اولین سالگرد برات یه چیز حسابی بگیرم، ولی نشد." سپس در برابر نگاه و مشتاقم، بسته را به داد و با لبخندی لبریز حیا زمزمه کرد: "اصلاً قابل تو رو نداره الهه جان! یه خیلی ناقابله! إن شاءالله جبران میکنم!" و دلم نیامد بیش از این شرمندگی اش باشم که بسته را در آغوش کشیدم و پیش از آنکه ببینم چه چیزی خریده، پاسخش را به مهربانی دادم: "مجید! اینجوری نگو! هرچی که تو برام بگیری، خیلی هم با ارزشه!" میدیدم نگاهش از واکنشم به تپش افتاده که سریعتر کادو را باز کردم تا راحت شود که دیدم برایم بندری پوست پیازی رنگی با نقش و نگارهایی صورتی پسندیده است. دستم را که لای کردم، تن ظریف و خوش رنگ چادر روی انگشتانم تا زیبایی ملیحش را بیشتر به رخم بکشد که چشمانم از شادی درخشید و با صدایی که از پُر شده بود، پاسخ نگاه نگرانش را دادم: "وای مجید! خیلی قشنگه!" باورش نمیشد و کرد میخواهم دلش را خوش کنم که گوشه ای از را روی سرم انداختم تا ببیند چقدر زیبا میشوم و با خوشحالی ادامه دادم: "ببین چقدر قشنگه!" و تازه از ترکیب صورت خندانم کنار پارچه ، خاطرش جمع شد و با لبخندی شیرین تأیید کرد: "خیلی بهت میاد الهه جان! مبارکت باشه!" چادر را روی دستم کردم و دوباره داخل کاغذ کادو گذاشتم که با آهنگ دلنشین صدایش زمزمه کرد: "الهه! خیلی دارم!" سرم را بالا آوردم و دیدم با نگاهی که دست کمی از سینه خروشان ندارد، محو صورتم مانده و در برابر این هیبت عاشقانه نتوانستم حرفی بزنم که خودش احساس دریایی اش را تعبیر کرد: "نمیدونم چی پیش خدا داشتم که تو رو بهم داد! فقط میدونم بهترین زندگی ام تویی!" و شاید نتوانستم هجوم احساسش را کنم که سر به شوخی گذاشتم: "وای! چه نعمتی! حالا مگه چه تحفه ای هستم؟!!!" و همین شیطنت هم واکنشی بود تا باز هم برایم بگوید که آسمان صورتش از درخشش عشق، ستاره باران شد و به رویم خندید: "تحفه؟!!! تو همه مَنی الهه! نمیتونم برات بدم که چقدر دوستت دارم، فقط همین قدر بگم که همه دنیای من تویی الهه! اگه بخاطر اینکه خدا تو رو بهم داده، روزی بار ازش تشکر کنم، بازم کمه!" و چه احساس گرم و دلچسبی بود که همسر مهربانم با همین کلمات ساده و صادقانه، اینچنین حمایتم میکرد و همین چند کوتاه و صد البته رؤیایی، برای جشن سالگرد ازدواجمان کافی بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و برای شستن به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت با برادرم به قدری بود که احساس میکردم میتوانم تمام غمهایم را به این شب رؤیایی ببخشم. هر چند هنوز ته دلم برای میلرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که کردم از همین امشب با همه غم و مبارزه کنم تا فرزندم به متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از بیرون آمد. با عشقی که از سرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی گذاشت و با مهربانی کرد: "ماهی سرده، بخور تنت گرم شه..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: "مجید خیلی نگرانته! چی شده؟" با دو انگشتم برداشتم و نمیخواستم نگرانش کنم که با لبخندی دادم: "چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و نداشته باشم..." که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت را تمام کنم. درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را و باز به قدری شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی میرسید: "آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو نیس بستیم! زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!" و هرچه طرف مقابلش میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ میداد: "امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی نکن، باور کن نمیتونم!" و دست آخر با خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبدالله فقط با متحیر نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی داد: "من نمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن، فردا میزنن زیر همه چی!" و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: "مگه چی شده؟" خودش را روی رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: "هیچی! یه کاری بود. میخواست کنه، منم گفتم نمیشه!" از لحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دل بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را کند، ولی خیال من به این سادگی نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت این همه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه را آغاز کردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد. دخترش به آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همین صحنه سرشار از ، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم پای چشمانم نَم زد. نگاهم دور خانه میچرخید و نمیدانستم چه کنم، نه میتوانستم بپذیرم خانه ای را که با این همه هزینه و زحمت بودم، به این سرعت تخلیه کنم و نه دلم می آمد دل این مادر و دختر را که حالا با این هم آغوشی پُر مهر و محبت، مرا به یاد گریه های گاه و بیگاهم در آغوش مادرم انداخته و پای دلم را بیشتر میلرزاندند. حبیبه خانم با هر دو دستش، اشکهایش را پاک کرد و لابد نمیدانست من از اهل هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد: "دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز امام جواد(ع)!میگن امام جواد(ع) گره های مالی رو باز میکنه! تو رو به جان الائمه در حق این دختر من خواهری کن!" هرچند به این توسلات چندان اعتقادی نداشتم و در مصیبت مرگ ، سوزِ تازیانه همین را چشیده بودم، ولی نفهمیدم در منتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که بی اختیار لب گشودم و بی پروا دادم: "باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت میکنم. إن شاءالله که راضی میشه..." و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که از شادی درخشید. از روی مبل بلند شد، کنار روی زمین نشست و با حالتی سؤال کرد: "یعنی من خیالم راحت باشه؟!!!" در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، را راضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم: "إن شاءالله که همسرم میده!" و دختر جوان که حالا نگرانی به شادی نشسته بود، با صدایی پُر شور و شعف داد: "خانم! ما قراره برای جمعه دوم جشن بگیریم! اگه شما کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید بچینیم، چند روزی میخوایم." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊