eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و برای شستن به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت با برادرم به قدری بود که احساس میکردم میتوانم تمام غمهایم را به این شب رؤیایی ببخشم. هر چند هنوز ته دلم برای میلرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که کردم از همین امشب با همه غم و مبارزه کنم تا فرزندم به متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از بیرون آمد. با عشقی که از سرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی گذاشت و با مهربانی کرد: "ماهی سرده، بخور تنت گرم شه..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: "مجید خیلی نگرانته! چی شده؟" با دو انگشتم برداشتم و نمیخواستم نگرانش کنم که با لبخندی دادم: "چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و نداشته باشم..." که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت را تمام کنم. درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را و باز به قدری شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی میرسید: "آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو نیس بستیم! زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!" و هرچه طرف مقابلش میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ میداد: "امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی نکن، باور کن نمیتونم!" و دست آخر با خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبدالله فقط با متحیر نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی داد: "من نمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن، فردا میزنن زیر همه چی!" و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: "مگه چی شده؟" خودش را روی رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: "هیچی! یه کاری بود. میخواست کنه، منم گفتم نمیشه!" از لحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دل بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را کند، ولی خیال من به این سادگی نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت این همه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه را آغاز کردم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) حالا بایستی منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می رفتیم و میداند در هر گامی که به نزدیک تر می شدم، با تمام وجودم احساس می کردم در برابر نورانی و محضر مبارک (ع) قرار گرفته ام. هر چند وقتی میگفت با تصویر ائمه ما در تلویزیون درد دل می کند، من نمی کردم و وقتی میدیدم کسی در وجودش با اولیای به راز و نیاز می نشیند، نمی توانستم درکش کنم، ولی حالا شده بود که امام (ع) مرا می بیند، صدایم را می شنود و اگر سلام کنم، را می دهد که میان خیابان و بین سیل از حرکت ماندم. تمام بدنم به افتاده و در بهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می کرد که مامان متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند پیش رفته بودند، به اشاره خدیجه بازگشتند. به سمتم آمد و می دید تمام تن و بدنم به افتاده که آهسته صدایم کرد: «الهه...» چشمان خودش از اشک هایش به نشسته و گونه هایش از هیجان عشق می درخشید و باز می خواست دست دل بگیرد تا کمتر بلرزد. و مامان خودشان را كمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همان طور که چشم از حرم برنمیداشتم، زمزمه کردم: «مجید! من الان چی بگم؟» نیم رخ صورتش به سمت بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام (ع) بایستد و با لحنی احساس، تکرار کرد: «به آقا سلام كن الهه جان! از حضرت کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا ما رو طلبیده!» و جمله آخرش در اشک و صدایش را در دریای فروبرد، ولی با همه آتش که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از جاری نمی شد که بهت این زیارت ناخواسته، به این سادگی ها شکستنی نبود و دوباره به سوی به راه افتادم. ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊