💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهاردهم
شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و #مجید برای شستن #ظرفها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و #بی_وفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت #صمیمی با برادرم به قدری #لذت_بخش بود که احساس میکردم میتوانم تمام غمهایم را به این شب رؤیایی ببخشم.
هر چند هنوز ته دلم برای #دخترم میلرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که #عزم کردم از همین امشب با همه غم و #غصه_هایم مبارزه کنم تا فرزندم به #سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از #آشپزخانه بیرون آمد.
با عشقی که از سرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی #کاناپه گذاشت و با مهربانی #سفارش کرد: "ماهی سرده، #خرما بخور تنت گرم شه..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ #موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را #آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: "مجید خیلی نگرانته! چی شده؟"
با دو انگشتم #خرمایی برداشتم و نمیخواستم نگرانش کنم که با لبخندی #پاسخ دادم: "چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و #استرس نداشته باشم..." که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت #حرفم را تمام کنم.
درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را #نشنویم و باز به قدری #عصبانی شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی میرسید: "آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو #ماه نیس #قرارداد بستیم! #وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!"
و هرچه طرف مقابلش #اصرار میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ میداد: "امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی #اصرار نکن، باور کن نمیتونم!" و دست آخر با #عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد.
من و عبدالله فقط با #چشمانی متحیر نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی #توضیح داد: "من نمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن، فردا میزنن زیر همه چی!" و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: "مگه چی شده؟"
خودش را روی #مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: "هیچی! یه #مسئله کاری بود. میخواست #دبه کنه، منم گفتم نمیشه!"
از لحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دل #مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را #عوض کند، ولی خیال من به این سادگی #راحت نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت این همه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه #بازجویی_ام را آغاز کردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_پانزدهم
حالا بایستی #خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش می رفتیم و #خدا میداند در هر گامی که به #حرم نزدیک تر می شدم، با تمام وجودم احساس می کردم در برابر #نظاره نورانی و محضر مبارک #امام_على(ع) قرار گرفته ام.
هر چند وقتی #مجید میگفت با تصویر #گنبد ائمه ما در تلویزیون درد دل می کند، من #باور نمی کردم و وقتی میدیدم کسی در وجودش با اولیای #الهی به راز و نیاز می نشیند، نمی توانستم درکش کنم، ولی حالا #باورم شده بود که امام (ع) مرا می بیند، صدایم را می شنود و اگر سلام کنم، #جوابم را می دهد که میان خیابان و بین سیل #جمعیت از حرکت ماندم.
تمام بدنم به #لرزه افتاده و #چشمانم در بهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش می کرد که مامان #خديجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند #قدمی پیش رفته بودند، به اشاره #مامان خدیجه بازگشتند. #مجید به سمتم آمد و می دید تمام تن و بدنم به #لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد: «الهه...»
چشمان خودش از #جوشش اشک هایش به #خون نشسته و گونه هایش از هیجان عشق می درخشید و باز می خواست دست دل #مرا بگیرد تا کمتر بلرزد. #زینب_سادات و مامان #خدیجه خودشان را كمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همان طور که چشم از حرم برنمیداشتم، زمزمه کردم: «مجید! من الان چی بگم؟»
نیم رخ صورتش به سمت #حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام (ع) بایستد و با لحنی #لبریز احساس، تکرار کرد: «به آقا سلام كن الهه جان! از حضرت #تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا #اینجا ما رو طلبیده!»
و جمله آخرش در اشک #غلطید و صدایش را در دریای #گریه فروبرد، ولی با همه آتش #اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از #چشمانم جاری نمی شد که بهت این زیارت ناخواسته، به این سادگی ها شکستنی نبود و دوباره به سوی #حرم به راه افتادم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊