✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهاردهم
💔برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
😓در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
🗣عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم : «نرجس! حیدر با تو کار داره.»
😍شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد : «چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم : «نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت : «فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💔اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم : «فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد : «امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
✨خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
⛅️تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهاردهم
دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.
بدنم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :
«البته ولید اینجا رو فقط به خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!»
دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد : «از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام #زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت : «چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!»
نمیفهمیدم از کدام #حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.
وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه #داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهاردهم
نگاه متعجب ما به هم #گره خورد و مادر با گفتن "حتماً آقا مجیده!" به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمیشنیدم و فقط صدای عبدالله می آمد که #تشکر میکرد.
نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک #شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود: "چه خبره؟" عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد: "هیچی، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!"
که همزمان من و مادر پرسیدیم: "چه عیدی؟!!!" و او ادامه داد: "منم همینو ازش پرسیدم. #بنده خدا خیلی جا خورد. نمیدونست ما سُنی هستیم. گفت تولد #امام_رضا (ع)! منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت." مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش را به سمت ظرف #شیرینی میبُرد، برایش دعای خیر کرد: "إنشاءالله همیشه به شادی!" و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت.
شاید احساس #بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی #پدر را از مذاق مادر بُرد که بلاخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت: "دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزه ایه! إنشاءالله همیشه دلش شاد باشه!"
کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش میداد، آنچنان #خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینی ها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان #حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد.
عبدالله خندید و با لحنی لبریز #شیطنت گفت: "این پسره میخواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش #گرفته شد! وقتی گفتم ما سُنی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه."
مادر جواب داد: "خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به #فال_نیک بگیرید!" و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد: "دیگه اخمهاتون رو باز کنید. هرچی بود تموم شد. منم حالم خوبه."
سپس رو به من کرد و گفت: "الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!" انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین #تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه خودش چندان #شیک بود و نه شیرینی هایش آنچنان #مجلسی، اما باید میپذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بی روح این مرد #شیعه_غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهاردهم
#نبش_قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریستهای #تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر (ص) و از #نام_آوران اسلام بوده است.
گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر، گناه #قبیح و وحشتناکی بود و تنها از دست کسانی بر می آمد که به خدا و #پیامبرش (ص) هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و #بی_توجه به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: "چی شده؟"
شاید هم متوجه شده بود و باورش نمیشد که قبر یک #مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر (ص) بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد: "این تروریستهایی که تو #سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن!"
مادر لب گزید و با گفتن "استغفرالله!" از زشتی این عمل به وحشت افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: "من نمیدونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه #تهدید کردن که اگه دستشون به حرم #حضرت_زینببرسه، تخریبش میکنن!"
با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان #مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه #جانِ_عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد: "هیچ #غلطی نمیتونن بکنن!"
و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (ص) ناراحت و نگران بودیم، اما خون غیرت به گونه ای دیگر در رگهای مجید جوشید، نگاهش برای #حمایت از حرم تپید و نفسهایش به عشق حضرت زینب به شماره افتاد.
گویی در همین لحظه حضرت زینبرا در #محاصره دشمن میدید که اینگونه برای رهایی اش #بیقراری میکرد و این همان احساس غریبی بود که با همه ی نزدیکی قلبها و یکی بودن روحمان، باز هم من از درکش عاجز میماندم!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهاردهم
و با دست دیگرش، جای پای #اشک را از روی صورتم #پاک میکرد و همچنان میگفت: "خدا بزرگه الهه جان! #بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری گریه کنی..." و صدایش از #بغض به لرزه افتاد و زیباترین بیت غزل عاشقانه اش را
برایم خواند: "الهه! به خدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!"
نمیدانم از وقتی خبر #ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر نمیتوانستم به گوش #شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم برایش درد دل میکردم: "مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره! خیلی زود بود که بابام #زن بگیره و یه دختر #غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه #بغلش کنم! یه بار دیگه باهاش حرف بزنم! #مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!"
مردمک چشمانش زیر بار #غصه_های دلم میلرزید و همچنان با نگاه #عاشقش، صبورانه به پای گریه های بی امانم نشسته بود که #نگاهش کردم و #عاجزانه ناله زدم: "مجید! من از دیدن این دختره تو خونه مون زجر می کشم!" ردّ اشک را از زیر چشمان #زیبایش پاک کرد و #صادقانه پرسید: "میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه..." که #دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: "نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونه مون برم! من از بچگی تو اون خونه #بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه بوی مامانم رو میده!"
با نگاه #مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید: "خُب پس چی کار کنیم؟ هر کاری #دوست داری بگو من انجام میدم!"
نگاهم را به #سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را #سد کرده بود، پاسخ دادم: "دعا کن من #بمیرم! دعا کن منم مثل مامان #سرطان گرفته باشم..." که انگشتانم را میان دستانش فشار داد و با خشمی #عاشقانه تشر زد: "دیگه هیچ وقت این حرفو نزن! هیچ وقت!"
نگاهش کردم و دیدم چشمانش از #ناراحتی به صورتم #خیره مانده و نفسهایش از #اضطراب از دست دادنم، به #شماره افتاده است. برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی #صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه کرد: "اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی!"
و به سرعت از تختم #فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت. با چهار انگشت اشکم را از روی #صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه میکردم، #باورم شد که چه بی اندازه دوستش دارم! احساس آشنا و #شیرینی که روزی ملکه تمام #قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم #طلوع کرده و به سرزمین وجودم سرک میکشید. شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت و سنگین بود و در عوض، مجید به قدری #نجیب و مهربان دلداری ام میداد که میتوانستم بار دیگر به #جوانه_زدن عشقش در جانم دل ببندم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهاردهم
شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و #مجید برای شستن #ظرفها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و #بی_وفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت #صمیمی با برادرم به قدری #لذت_بخش بود که احساس میکردم میتوانم تمام غمهایم را به این شب رؤیایی ببخشم.
هر چند هنوز ته دلم برای #دخترم میلرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که #عزم کردم از همین امشب با همه غم و #غصه_هایم مبارزه کنم تا فرزندم به #سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از #آشپزخانه بیرون آمد.
با عشقی که از سرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی #کاناپه گذاشت و با مهربانی #سفارش کرد: "ماهی سرده، #خرما بخور تنت گرم شه..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ #موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را #آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: "مجید خیلی نگرانته! چی شده؟"
با دو انگشتم #خرمایی برداشتم و نمیخواستم نگرانش کنم که با لبخندی #پاسخ دادم: "چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و #استرس نداشته باشم..." که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت #حرفم را تمام کنم.
درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را #نشنویم و باز به قدری #عصبانی شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی میرسید: "آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو #ماه نیس #قرارداد بستیم! #وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!"
و هرچه طرف مقابلش #اصرار میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ میداد: "امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی #اصرار نکن، باور کن نمیتونم!" و دست آخر با #عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد.
من و عبدالله فقط با #چشمانی متحیر نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی #توضیح داد: "من نمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن، فردا میزنن زیر همه چی!" و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: "مگه چی شده؟"
خودش را روی #مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: "هیچی! یه #مسئله کاری بود. میخواست #دبه کنه، منم گفتم نمیشه!"
از لحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دل #مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را #عوض کند، ولی خیال من به این سادگی #راحت نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت این همه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه #بازجویی_ام را آغاز کردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_چهاردهم
به علت #محدودیت_های امنیتی، از ورود وسایل نقیله به مرکز شهر #نجف جلوگیری میشد و #مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای #پیاده طی کنیم. آسید احمد و مجید با کوله پشتی های به نسبت #سنگینی که هریک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت می کردند و من و مامان #خدیجه و زینب سادات پشت سرشان می رفتیم.
خیابانها مملو از #جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی #نیمه_شب، همچنان با #شیدایی به سمت #حرم می رفتند.
هر
چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر #پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از #مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر #نجف، آنچنان روحم را نوازش می داد که با قدم هایی پرتوان و استوار پیش می رفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمی توانستم به چیزی جز #شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم می دیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز #شهادت فرزند پیامبر آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده #شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پر شده بود و حالا هم میدیدم نه کربلا که نجف #لبریز از شیعیاتی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمی شناختند.
هرچه به مرکز شهر نزدیک تر می شدیم، ازدحام #جمعیت بیشتر شده و حرکتمان کندتر می شد که #آسید_احمد قدم هایش را #آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت #راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنان که زیر لب چیزی میگفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، #چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب می درخشد و به رویم #لبخند می زند!
باور می کردم یا نمی کردم، مقابل #مرقد امام علی(ع) ایستاده و #چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو #زیبایی ملکوتی اش، تنها نگاهش میکردم که نمی دانستم چه کنم!
مجید دست به سینه گذاشته و #میدیدم اشک از چشمانش فواره می زند که تا چندی پیش در حصار #وهابیت، حق #پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق #شور و عزا، در برابر حرم #امامش بی پروا گریه می کرد، زینب سادات با هر دو دست مقابل #صورتش را گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت و مامان خدیجه می دید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر کم آورده ام که دستم را گرفت و با لحنی #عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی که می افته، واسه منم دعا کن!»
از تمنایی که یک بانوی #فاضله شیعه از دختری #سنی می کرد، حیرت زده نگاهش کردم که دیدم #اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، #خواهش که نه، التماسم کرد: «دخترم! تو امشب #مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه میکنه! تو رو خدا واسه من #دعا کن!»
و بعد چشمانش به رنگ #آسمان سخاوت درآمد و میان #گریه ادامه داد: «برای همه #مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی #اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!»
و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از #گریه پر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد #مناجات عاشقانه اش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت #گنبد طلایی اش پر کشیدم و نمی دانستم چه بگویم که تنها نگاهش میکردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به #دنبالش به راه افتادیم.
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊