💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهاردهم
نگاه متعجب ما به هم #گره خورد و مادر با گفتن "حتماً آقا مجیده!" به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمیشنیدم و فقط صدای عبدالله می آمد که #تشکر میکرد.
نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک #شیرینی در دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود: "چه خبره؟" عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد: "هیچی، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!"
که همزمان من و مادر پرسیدیم: "چه عیدی؟!!!" و او ادامه داد: "منم همینو ازش پرسیدم. #بنده خدا خیلی جا خورد. نمیدونست ما سُنی هستیم. گفت تولد #امام_رضا (ع)! منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت." مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش را به سمت ظرف #شیرینی میبُرد، برایش دعای خیر کرد: "إنشاءالله همیشه به شادی!" و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت.
شاید احساس #بهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی #پدر را از مذاق مادر بُرد که بلاخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت: "دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزه ایه! إنشاءالله همیشه دلش شاد باشه!"
کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش میداد، آنچنان #خوشحالم کرد که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینی ها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان #حلاوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد.
عبدالله خندید و با لحنی لبریز #شیطنت گفت: "این پسره میخواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش #گرفته شد! وقتی گفتم ما سُنی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه."
مادر جواب داد: "خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به #فال_نیک بگیرید!" و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد: "دیگه اخمهاتون رو باز کنید. هرچی بود تموم شد. منم حالم خوبه."
سپس رو به من کرد و گفت: "الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!" انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین #تعارفی همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه خودش چندان #شیک بود و نه شیرینی هایش آنچنان #مجلسی، اما باید میپذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بی روح این مرد #شیعه_غریبه توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊