شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_هجدهم تازه فهمیدم چه میگوید و چه میخواهد که باز #سر_دردم شدت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_نوزدهم
دیگر نتوانست ادامه دهد که صدایش به هق هق گریه بلند شد. دخترش به #دلداری_اش آمد و دست پشت کمرش گذاشت تا آرام بگیرد و همین صحنه سرشار از #احساس، خاطره مادرم را برایم زنده کرد که شبنم #اشک پای چشمانم نَم زد.
نگاهم دور خانه میچرخید و نمیدانستم چه کنم، نه میتوانستم بپذیرم خانه ای را که با این همه هزینه و زحمت #چیده بودم، به این سرعت تخلیه کنم و نه دلم می آمد دل این مادر و دختر را #بشکنم که حالا با این هم آغوشی پُر مهر و محبت، مرا به یاد گریه های گاه و بیگاهم در آغوش مادرم انداخته و پای دلم را بیشتر میلرزاندند.
حبیبه خانم با هر دو دستش، اشکهایش را پاک کرد و لابد نمیدانست من از اهل #سنت هستم که با لحنی عاشقانه به پای احساسم افتاد: "دخترم! قربونت برم! فدات بشم! امروز #تولد امام جواد(ع)!میگن امام جواد(ع) گره های مالی رو باز میکنه! تو رو به جان #جواد الائمه در حق این دختر من خواهری کن!"
هرچند به این توسلات #شیعیانه چندان اعتقادی نداشتم و در مصیبت مرگ #مادرم، سوزِ تازیانه همین #توسلها را چشیده بودم، ولی نفهمیدم در منتهای قلبم چه حس غریبی به لرزه افتاد که بی اختیار لب گشودم و بی پروا #رخصت دادم: "باشه حاج خانم! من با شوهرم صحبت میکنم. إن شاءالله که راضی میشه..."
و هنوز حرفم به آخر نرسیده بود که #صورتش از شادی درخشید. از روی مبل بلند شد، کنار #پایم روی زمین نشست و با حالتی #ناباورانه سؤال کرد: "یعنی من خیالم راحت باشه؟!!!" در دلم نیت کردم به هر زبانی که شده، #مجید را راضی کنم که دستش را گرفتم و با مهربانی پاسخ دادم: "إن شاءالله که همسرم #رضایت میده!"
و دختر جوان که حالا نگرانی #چشمانش به شادی نشسته بود، با صدایی پُر شور و شعف #توضیح داد: "خانم! ما قراره برای جمعه دوم #خرداد جشن بگیریم! اگه شما #لطف کنید دو سه روز زودتر خونه رو به ما بدید، خیلی ممنون میشم. چون باید #جهیزیه بچینیم، چند روزی #وقت میخوایم."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_دهم نگاه مجید از #هیجانی عاشقانه به تپش افتاد و چشم من
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_یازدهم
و چه #سفر دل انگیزی بود که می خواست با میزبانی #خلیفه بزرگوار پیامبر آغاز شود؛ همان کسی که در شب های قدر از من اهل سنت #دل برده و جانم را آنچنان #شیفته خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البلاغه اش #تفرج میکردم و حالا می خواستم به زیارت مرقدش بروم!
حالا #بهت بهجت انگیز این #مسافرت با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو می برد که من با همه تمایلات #شیعیانه و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل #بیت پیامبر(ص) پیدا کرده بودم، باز هم آمادگی زیارت مزار و #ملاقات مرقدشان را نداشتم و نمی دانم چه شد که پیش از #شوهر شیعه ام، برای #قدم زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت #پدر و نگون بختی برادرم، آکنده از درد و #غم بود، برای زیارت اربعین #بی_قراری می کردم.
همین که آسيد احمد و مامان خدیجه از خانه مان رفتند، #مجید مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمی شد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد: «الهه جان! مطمئنی می خوای بیای؟»
و خودم هم نمی دانستم چه #شوری در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمت ساحل #چشمانش موج زد و مشتاقانه #شهادت دادم: «مجید! من می خوام بیام.»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊