💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر)
#قسمت_یازدهم
و چه #سفر دل انگیزی بود که می خواست با میزبانی #خلیفه بزرگوار پیامبر آغاز شود؛ همان کسی که در شب های قدر از من اهل سنت #دل برده و جانم را آنچنان #شیفته خودش کرده بود که هنوز هم پس از گذشت چند ماه، هر روز در میان کلمات نهج البلاغه اش #تفرج میکردم و حالا می خواستم به زیارت مرقدش بروم!
حالا #بهت بهجت انگیز این #مسافرت با عظمت هم به فاجعه پدر و برادرم اضافه شده و مرا بیشتر در خودش فرو می برد که من با همه تمایلات #شیعیانه و اشتیاقی که بیش از پیش به اهل #بیت پیامبر(ص) پیدا کرده بودم، باز هم آمادگی زیارت مزار و #ملاقات مرقدشان را نداشتم و نمی دانم چه شد که پیش از #شوهر شیعه ام، برای #قدم زدن در مسیر کربلا سینه سپر کردم و با قلبی که همچنان به مصیبت هلاکت #پدر و نگون بختی برادرم، آکنده از درد و #غم بود، برای زیارت اربعین #بی_قراری می کردم.
همین که آسيد احمد و مامان خدیجه از خانه مان رفتند، #مجید مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمی شد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد: «الهه جان! مطمئنی می خوای بیای؟»
و خودم هم نمی دانستم چه #شوری در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمت ساحل #چشمانش موج زد و مشتاقانه #شهادت دادم: «مجید! من می خوام بیام.»
ادامه دارد...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊