eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
275 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
758 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به کرد و با مهربانی پرسید: "إنشاءالله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟" عطیه که انگار از حضور عبدالله میکشید، با لبخندی پُر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: "داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم." و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد. مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: "عطیه جان! به سلامتی خبریه؟" عطیه بی آنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده ای پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچنان هیجانزده شدم که بی اختیار جیغ کشیدم : "وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!" عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: "هیس! عبدالله میشنوه!" مادر چشمانش از اشک پُر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: "الهی شکرت!" سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق کرد و پشت سر هم میگفت: "مبارک باشه مادر جون! إنشاءالله قدمش خیر باشه!" از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: "نترس! اگه منم نزنم، الان خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!" حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا وارد اتاق شدند. عبدالله بی آنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: "فدات شم مادر! إنشاءالله مبارک باشه!" سپس چهره ای جدی به خود گرفت و ادامه داد: "محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!" انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلاً از شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند. بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی پاسخ نگذاشت و گفت: "عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!" و برای اینکه پدر نشود، با لحنی ملایم ادامه داد: "خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن." لبخندی بر صورت پدر نشست و با گفتن "به سلامتی!" شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیدانستم در جواب هایش چه بگویم که فقط گوش میکردم تا لااقل دلش قدری شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور میزد، ادامه میداد: "تازه اونشب آقا رو هم دعوت به کار میکنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!" سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: "اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا نشده بود؟" شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوری اش نمیشد که لبخندی زدم و گفتم: "نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری که گله کنه!" مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت: "بخدا هرکی دیگه بود ناراحت میشد! دیدی چطوری باهاش حرف میزد؟ هرکی نمیدونست فکر میکرد تو پالایشگاه از این بنده خدا میکشن که اینجوری به حالش دلسوزی میکنه! خُب اونم جوونه، غرور داره..." که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: "کیه؟" که صدای همیشه خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند. در را گشودم و با دیدن محمد و وجودم غرق شادی شد. عطیه با گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید: "عطیه جان! مادر تو چرا با این راه افتادی اومدی؟" صورت سبزه عطیه به خنده ای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی میکرد، پاسخ داد: "خوبم ! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم!" محمد هم به جمعمان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، داد: "مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونه داری رو به عهده گرفتم که یه وقت ناراحت نشه!" بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم: "عطیه براش انتخاب کردی؟" به سختی روی تخت نشست، تکیه اش را به بالشت داد و با پاسخ داد: "چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!" که محمد با صدای بلند و گفت: "خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمیکنه! حالا اگه هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم!" و باز صدای خنده های شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیه اش باز شده و دردش یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: "خُب مادرجون! حالت چطوره؟" و عطیه با گفتن "الحمدالله! خوبم!" پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: "عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟" کمی جواب داد: "دکتر برا ماه دیگه وقت داده!" مادر دستانش را به سمت گشود و از ته دل دعا کرد: "إنشاءالله به سلامتی و دل خوشی!" که محمد رو به من کرد و پرسید: "آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟" همچنانکه از جا میشدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: "آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه!" و خواستم وارد شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت: "الهه جان! زحمت نکش!" سپس را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد: "حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!" خندیدم و با گفتن "چَشم!" به رفتم. در چهار لیوان پایه دار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم پدر و شکایت از خودسری های او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست میکرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گله های مادر را هم داد: "مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم خودت رو حرص نده!" چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد: "من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به نرفت که نرفت!" مادر آه کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد: "مامان! خیلی شدی!" و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت: "عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته!" و با این حرف روی همه غمهایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را میدیدم لاغری اش به نمی آمد، اما برای عطیه که مدتی میشد مادر را ندیده بود، این تغییر کاملاً بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر شده، خشمی در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه را داد: "دلم نمیخواد بدونن که دامادم اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون دادم که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه ای نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده اش، تو هم مثل و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری میخوای باش، ولی نباید بفهمه تو شیعه ای!" نگاه مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه هایش از گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد: "الانم برو این پیرهن رو در آر! ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!" بی آنکه به مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به نشسته است و شاید مراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدنهایش شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت. با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت فرو رفت و فقط صدای گریه های و شیطنتهای ساجده شنیده میشد که آن هم با ابراهیم آرام گرفت. مجید از چشمان دل شکسته ام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنه های پدر همچون میسوخت، به پایِ درد دل نگاه نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد. ابراهیم سری جنباند و با رو به محمد کرد: "نخلستونهاش کم بود که حالا همه زندگی شو به داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!" لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمد در حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی عقده اش را خالی کرد: "خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان خانم رو بیارن!" و با اشاره ای عطیه را هم بلند کرد و پیش از آنکه از خانه شود، دستی سر شانه زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: "شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برو یه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای کنی، باید راحت باشی، که نیستی من!" مجید نفس کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به فشرد و با هم خداحافظی کردند. لعیا میخواست پیش من که ابراهیم بلند شد و بی آنکه از ما کند، از خانه بیرون رفت و لعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه دلداری ام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند. عبدالله مثل اینکه روی چسبیده باشد، تکانی هم نمیخورد و فقط به نقطه ای نامعلوم مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: "الهه جان..." چشمانم به قدری میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم، شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، ذهنم را از بین برده بود که حتی نمیفهمیدم چه میگوید و فقط چشمان را میدیدم که برای حال خرابم میکرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از نگاه میخواندم از شرایط پدر چندان هم نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد: "از اول هم کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته!" ولی محمد برایم سوخته بود که در سکوتی فرو رفته و هیچ نمیگفت. سپس پدر به سراغ ساک دستی ام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی ریخت تا مبادا چیزی از خانه اش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد: "بابا چی کار میکنی؟ وسایل خودش رو که میتونه ببره!" و دیگر نمیشنیدم پدر در جوابش چه فحشهای به من و مجید میدهد که دستم را به گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم. با قدمهای کُند و کوتاهم از کنار و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمیبرم. میشنیدم محمد و عبدالله به وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود. با هر دو دست بندری ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایه اش بودم و باز محبت خواهری ام برایش میتپید. ای کاش لعیا و را هم با خودش آورده بود تا الاقل با آنها هم خداحافظی میکردم. محمد با چشمان اندوهبارش نگاهم میکرد و دیگر صورت گرد و سبزه اش مثل شاد و نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای طبعی های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و را کرده بود و نمیدانستم تا چه زمانی از دیدارشان خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه عبدالله رسید، ولی میدانستم که او مثل و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمیتوانستم بار دیگر به صورت پدرم کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه میکشید و جام ترس را در جانم پیمانه میکرد. با دلی که میان و خانواده ام جامانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به گذاشتم. هرچند هوای تازه برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمیداشتم، احساس میکردم به لبم میرسد. کمرم از درد بیحس شده و سرم به قدری گیج میرفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. مثل اینکه سنگینی روی قفسه سینه ام مانده باشد، نفسم به بالا می آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست: "جلوی برادرهات دارم میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!" که به سمتش برگشتم و کردم در منتهای قلبش چیزی برای به افتاده و شاید میخواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ نبود که باید به هرچه نوریه و خانواده اش برای پدرم میکردند، تن میدادم و اول از همه باید از عشق زندگی ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمیگردم که آخرین را با نهایت بیرحمی بر سرم کوبید: "به اون هم بگو که برای گرفتن پول پیش خونه، نیاد! من پول رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمیکنم! اون هم پیش من میمونه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من هم میدانستم همه امور بر اراده پروردگارم میشود، ولی وقتی دلم سر باز میکرد و داغ تازه میشد، جز به بارش قرار نمیگرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداریهای صبورانه مجید بود و بیصدا گریه میکردم. سرِ کوچه که رسیدیم، را پاک کردم تا متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت زده خبر داد: "اینکه ماشین محمده!" باورم نمیشد چه میگوید که کردم و پیش از آنکه محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین شد و پشت سرش محمد و که یوسف را در کشیده بود، از بیرون آمدند. میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدمهایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای میدویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم. صورتش مثل همیشه شاد و نبود و من چقدر شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریه ای که شده بود، مدام میکردم: "محمد! دلت اومد چهار ماه نیای من؟ میدونی چقدر برات تنگ شده بود؟" و شاید روزی که از خانه طرد شدم، نمیکردم دیگر برادرم را ببینم که حالا این همه ذوق زده شده بودم. به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمیکرد و فقط گریه میکرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزاده ام را کرده بود که یوسف را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم میدادم و صورت کوچک و زیبایش را میبوسیدم که انگار حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم کنم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از اینکه روح مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، در چشمانم جمع شده و نمی خواستم محمد و را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه می کردم تا قدری قرار بگیرد که نمی گرفت و همچنان از بی وفایی خودش می کرد: «می ترسیدم! آخه خونه رو به اسم زده بود و همش تهدید می کرد که اگه بفهمه با تو داریم، همه نخلستون ها رو هم به نام نوریه میکنه و از کار هم میشیم!» عطیه همچنان بی صدا میکرد و از شدت ناراحتی، دستانش می لرزید که مجید با لحنی عطوفت پاسخ شرمندگی اش را داد: «حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی محمد؟» ولی من احساس میکردم تمام اندوه و عطیه برای من نیست که خود عطيه اعتراف کرده بود کارشان را خورده و حالا با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم: ! چیزی شده؟» عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد: «چی می خواستی بشه؟ این همه خفت و رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو !» من و مجید با نگاهی چشم به دهان محمد دوخته بودیم و چه میگوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد: «بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت و انبار با و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون میکنه!» نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت: «من و ابراهیم داشتیم میشدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه و خونه اس که از خریده! یعنی بابا بیخبر از ما نخلستونها رو هم به اسم زده بود، اونم همه رو بود به این یارو!» مجید فقط به محمد نگاه میکرد و من میکردم دیگر نمیفهمم محمد چه میگوید و همچنان با حالتی تعریف میکرد: «ابراهیم چوب برداشته بود میخواست طرف رو بزنه! ولی گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از خریده بود!» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمی توانستم کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه از درد پر شده و سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه می داد: "راستش من خیلی ! گفتم حتما نوریه و یه بلایی تو قطر سر بابا آوردن و مال و رو بالا کشیدن! زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! شدم! فقط داد و بیداد می کردم! اونم سرم داد کشید و گفت: "مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش میکردم! میگفتم سهم ما رو بده، خودت هر کاری می خوای بکن! می گفتم من و دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت: "دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریه ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت: بلند شو بیا قطر!" که مجید حیرت زده تکرار کرد: "قطر؟!!!" و محمد به نشانه سر تکان داد و گفت: "آره ! گفت: "تو و ابراهیم بیاید ، این جا به کار خوب سراغ دارم!"" ومن بلافاصله سؤال کردم: "حالا میخوای بری؟" و به جای محمد، عطیه با جوابم را داد: "نه! برای چی بره؟!!! زندگی مون رفت به درک، دیگه نمیخوام رو از دست بدم ! مگه تو این کارنیس که بره قطر؟!!!" و يوسف را که از صدای بلند به گریه افتاده بود، در آغوش کشید و به قدری شده بود که به شدت تکانش میداد و همچنان می کرد: "من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال کردن و باز همه رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من این خونواده شدم، محمد و ابراهیم توو عرق می ریختن و بابا فقط دستور می داد، به کجا رسیدن ؟!!!" میدیدم مجید دلش برای محمد به آمده و کاری از دستش برنمی آمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران بود که زیرلب زمزمه کرد: "ولی ابراهیم خرشد و رفت!» و نمی خواست به سرنوشت لعيا دچار شود که خروشید: "ابراهیم هم کرد. برای همینه که لعیا کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا میگیرم!" از خبری که بند دلم پاره شد و پرسیدم: "چی میگی عطيه؟!!!" را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش برای لعیا بود که با ناراحتی توضیح داد: "لعیا خیلی به ابراهیم کرد که نره، ولی ابراهیم بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا هم رو میگیرم، هم کار میکنم. حالا لعيا با رفته خونه باباش. کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می گیره لعيا هم می دونه که دیگه رو حرف بابا حساب کرد. با با دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کاره اش اون دختره !" عبدالله بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از این همه پدر ابراز کرد: "بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊