eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
248 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_نوزدهم حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بی
💠 | چهره بشاش و پُر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تَر، کنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به کرد و با مهربانی پرسید: "إنشاءالله همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟" عطیه که انگار از حضور عبدالله میکشید، با لبخندی پُر شرم و حیا سر به زیر انداخت که محمد رو به عبدالله کرد و گفت: "داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارت دارم." و به این بهانه عبدالله را از اتاق بیرون بُرد. مادر مثل اینکه شک کرده باشد، کنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: "عطیه جان! به سلامتی خبریه؟" عطیه بی آنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خنده ای پُر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچنان هیجانزده شدم که بی اختیار جیغ کشیدم : "وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!" عطیه از خجالت لبانش را گزید و با دستپاچگی گفت: "هیس! عبدالله میشنوه!" مادر چشمانش از اشک پُر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: "الهی شکرت!" سپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق کرد و پشت سر هم میگفت: "مبارک باشه مادر جون! إنشاءالله قدمش خیر باشه!" از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: "نترس! اگه منم نزنم، الان خود محمد به عبدالله میگه! خُب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!" حرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبدالله با یک دنیا وارد اتاق شدند. عبدالله بی آنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجان زده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: "فدات شم مادر! إنشاءالله مبارک باشه!" سپس چهره ای جدی به خود گرفت و ادامه داد: "محمد جان! از این به بعد باید هوای عطیه رو داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!" انگار این خبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر برده بود که صورت سبزه و زیبایش گل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعلاً از شدن با پدر شرم داشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند و آنقدر زیر گوش محمد خواند که بلاخره پیش از تاریکی هوا رفتند. بعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پُر کرده و برای پدر بردم که نگاه پرسشگر پدر را مادر بی پاسخ نگذاشت و گفت: "عصری محمد و عطیه اومده بودن، به سلامتی عطیه بارداره!" و برای اینکه پدر نشود، با لحنی ملایم ادامه داد: "خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن." لبخندی بر صورت پدر نشست و با گفتن "به سلامتی!" شیرینی به دهان گذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊