eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته را لحظه ای از دست بدهد، یک برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه میداد: "میگفت تا الآن بیست درصد برج شده و تا یه سال دیگه آماده میشه." سپس چشمان گود رفته اش از شادی و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد: "هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله میزدم که سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! میگفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایه ام ده برابر میشه! میگفت الآن پول تو ریخته، فقط باید زرنگ باشی و داشته باشی جمع کنی!" و در مقابل سکوت من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت: "خدا بیامرزه رو! بیخودی چقدر حرص میخورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم!" از اینکه با این حالت از یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجانهای خالی را جمع کردم و به رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرفهای را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگی اش نبوده باشد، هر روز سرِ حالتر از روز گذشته به می آمد. فنجانها را شستم و به بهانه به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده ام افتاد. هنوز سیاهی پای از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که از دست دادن مادر به این سادگی ها از دلم رفتنی نبود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از نفسهای خیسش فهمیدم که احساسش بارانی شده و با همان هوای بهاری لحنش، حرفی زد که آتش گرفت: "الهه! این مدت چند بار به خدا کردم که چرا تو رو گذاشت سرِ راه من که بخوای این همه عذاب بکشی.." و بعد با همان صدایی که میان آسمان پَر پَر میزد، خندید و گفت: "ولی بعد پشیمون میشم، چون اصلاً نمیتونم فکرش هم بکنم که تو زندگی ام نباشه!" و باز با صدای بلند که انگار حجم اندوه مانده بر دلش با گریه نمیشد و از سرِ ناچاری اینهمه تلخ و غمزده میخندید. سپس صدایش را آهسته کرد و با شیرین پرسید: "بابا خونه اس؟" با سرانگشتم اشک را از روی صورتم پاک کردم و دادم: "نه. از سرِ شب که رفته خونه ، هنوز برنگشته." سپس آهی کشیدم و از روی برای پدر پیرم، گفتم: "هر شب میره خونه تا آخر شب، میکنه که نوریه برگرده! اونا هم قبول نمیکنن!" ولی مثل اینکه جای دیگری باشد، بیتوجه به حرفی که زدم، داد: "حالا یه سَر برو تو تا حال و هوات عوض شه!" ساعتی میشد که با هم میکردیم و احساس کردم شده و به این بهانه میخواهد کند که خودم پیش دستی کردم: "باشه! شب بخیر..." که دستپاچه به میان حرفم داد: "من که نکردم! فقط گفتم برو تو بالکن، تازه تنفس کن!" از این همه نشستن روی مبل، کمرم خشک شده و بدم نمی آمد چند راه بروم که سنگین از جا بلند شدم، چادرم را برداشتم و همانطور که به آرامی به سمت میرفتم، گفتم: "خُب گفتم خسته ای. زودتر بخوابی." در جوابم نفس کشید و با لحنی غرق محبت جواب داد: "خوابم نمیاد! یعنی وقت برای خواب زیاده! فعلاً کارهای مهمتری دارم!" قدم به بالکن گذاشتم و خواستم بپرسم چه کار مهمی دارد که صدای خنده اش گوشم را پُر کرد: "آهان! ! همینجا وایسا!" نمیفهمیدم چه میگوید و شاید نمیخواستم کنم که میان خنده ادامه داد: "اینجا الهه جان! من اینجام!" همانطور که با یک دست را به سرم گرفته بودم، سرم را و در اوج دیدم آن طرف کوچه زیر شاخه های تنومند ایستاده و مثل همیشه به رویم میخندد. در تاریکی شب و زیر سایه نخل که حتی نور چراغ کوچه هم به صورتش نمیتابید، آیینه چشمانش از عشق همچون مهتاب میدرخشید و باز آهنگ آرامش بخش در گوشم نشست: "الهه جان! ! وقتی گفتی نیا، من دیگه تو راه بودم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از اینکه روح مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، در چشمانم جمع شده و نمی خواستم محمد و را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه می کردم تا قدری قرار بگیرد که نمی گرفت و همچنان از بی وفایی خودش می کرد: «می ترسیدم! آخه خونه رو به اسم زده بود و همش تهدید می کرد که اگه بفهمه با تو داریم، همه نخلستون ها رو هم به نام نوریه میکنه و از کار هم میشیم!» عطیه همچنان بی صدا میکرد و از شدت ناراحتی، دستانش می لرزید که مجید با لحنی عطوفت پاسخ شرمندگی اش را داد: «حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی محمد؟» ولی من احساس میکردم تمام اندوه و عطیه برای من نیست که خود عطيه اعتراف کرده بود کارشان را خورده و حالا با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم: ! چیزی شده؟» عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد: «چی می خواستی بشه؟ این همه خفت و رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو !» من و مجید با نگاهی چشم به دهان محمد دوخته بودیم و چه میگوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد: «بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت و انبار با و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون میکنه!» نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت: «من و ابراهیم داشتیم میشدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه و خونه اس که از خریده! یعنی بابا بیخبر از ما نخلستونها رو هم به اسم زده بود، اونم همه رو بود به این یارو!» مجید فقط به محمد نگاه میکرد و من میکردم دیگر نمیفهمم محمد چه میگوید و همچنان با حالتی تعریف میکرد: «ابراهیم چوب برداشته بود میخواست طرف رو بزنه! ولی گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از خریده بود!» ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊