eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازار که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی از میهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: "حاج آقا! به خاطر کارم باید امشب برگردم تهران. خُب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه مشکله." پدر که متوجه منظور شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و با لحنی ملایم پاسخ داد: "ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم." و با این جمله ، ختم جلسه اعلام شد. وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خنده ای بلند سر داد و در میان با صدایی بریده گفت: "انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره شد!" ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد: "گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!" که این حرفش، اعتراض شدید را برانگیخت: "حالا هرکی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا شده!" و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: "ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا ؟!!!" از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: "ابراهیم! بکش! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه داشته باشه؟ هان؟" ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد: "من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بُرده؟!!! پول داره؟!!! داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!!" پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد: "مگه چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت ازش دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدامِ ذلیل مرده اس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم إنشاءالله به کار و بارش برکت میده!" اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: "یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجاره ای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد ؟!!!" و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: "من و تو هم که زندگیمون رو تو همین خونه اجاره ای شروع کردیم! تازه اگه این پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی میکردیم!" و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: "من که به عنوان برادر ام!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمی توانستم کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه از درد پر شده و سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه می داد: "راستش من خیلی ! گفتم حتما نوریه و یه بلایی تو قطر سر بابا آوردن و مال و رو بالا کشیدن! زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! شدم! فقط داد و بیداد می کردم! اونم سرم داد کشید و گفت: "مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش میکردم! میگفتم سهم ما رو بده، خودت هر کاری می خوای بکن! می گفتم من و دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت: "دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریه ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت: بلند شو بیا قطر!" که مجید حیرت زده تکرار کرد: "قطر؟!!!" و محمد به نشانه سر تکان داد و گفت: "آره ! گفت: "تو و ابراهیم بیاید ، این جا به کار خوب سراغ دارم!"" ومن بلافاصله سؤال کردم: "حالا میخوای بری؟" و به جای محمد، عطیه با جوابم را داد: "نه! برای چی بره؟!!! زندگی مون رفت به درک، دیگه نمیخوام رو از دست بدم ! مگه تو این کارنیس که بره قطر؟!!!" و يوسف را که از صدای بلند به گریه افتاده بود، در آغوش کشید و به قدری شده بود که به شدت تکانش میداد و همچنان می کرد: "من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال کردن و باز همه رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من این خونواده شدم، محمد و ابراهیم توو عرق می ریختن و بابا فقط دستور می داد، به کجا رسیدن ؟!!!" میدیدم مجید دلش برای محمد به آمده و کاری از دستش برنمی آمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران بود که زیرلب زمزمه کرد: "ولی ابراهیم خرشد و رفت!» و نمی خواست به سرنوشت لعيا دچار شود که خروشید: "ابراهیم هم کرد. برای همینه که لعیا کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا میگیرم!" از خبری که بند دلم پاره شد و پرسیدم: "چی میگی عطيه؟!!!" را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش برای لعیا بود که با ناراحتی توضیح داد: "لعیا خیلی به ابراهیم کرد که نره، ولی ابراهیم بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا هم رو میگیرم، هم کار میکنم. حالا لعيا با رفته خونه باباش. کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می گیره لعيا هم می دونه که دیگه رو حرف بابا حساب کرد. با با دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کاره اش اون دختره !" عبدالله بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از این همه پدر ابراز کرد: "بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊