💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_دهم
برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می افتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به #سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی #سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن "ببخشید!" وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد.
تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در #مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربه ای به در شیشه ای زد و گفت: "یا الله..." کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد.
نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب #زمزمه کرد: "ببخشید!" و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را می بستم، جواب دادم: "خواهش میکنم." در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخلها، پیش چشمانم #رنگ_باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود.
اضطراب از #نگاه_نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از #حیا و حجابم محافظت کرده است.
با بی حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه ای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، #خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم.
هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و #طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه ای به خانواده مان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هرکسی به آن آگاه بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_یازدهم
از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب #سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی #موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید.
لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید.
داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال #بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سُست بود.
بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی #دیوار انداختم که عقربه هایش به عدد هشت نزدیک میشد.
صدای پدر ظاهرا تا حیاط هم رفته بود که مادر را #سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: "چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه #آبروی خودتو نمیکنی، ملاحظه بچه هاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!"
پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: "کی #ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار #خرما رو پس میفرسته درِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!"
مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی #ملایم دلداری اش داد: "اصلاً حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش #ذوق کردی، میذاره میره..."
پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: "تو که عقل
تو سرت نیس! یه روز غُر میزنی #مستأجر نیار، یه روز غُر میزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!" در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: "عقل من میگه #مردم_دار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن..."
کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از #تعجب گرد شده بود، پرسید: "چی شده؟ اتفاقی افتاده؟" و پدر که انگار گوش تازه ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: "چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر #بی_عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!"
عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش #کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: "صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره."
سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: "توکل به خدا! إنشاءالله درست میشه!" اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، #عصبانی تر میشد که دوباره فریاد کشید: "تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا #توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!"
نگاهش به قدری پُر غیظ و #غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی #دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای #فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: "الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_نوزدهم
تمام توانم را #جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی #تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی #درمانده، تصویر خودم را نشانم داد: "با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای #خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی..."
و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، #پرستار سالخورده ای وارد اتاق شد و همین که دید #بیدارم، با ترشرویی #عتاب کرد: "چند ساعته چیزی نخوردی؟" مجید مقابل پایش از روی صندلی #بلند شد و من از چشمان دلواپسش میترسیدم #اعتراف کنم چه جنایتی کرده ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم: "از دیروز"
و پرستار همان طور که مایع درون سرُم را #تنظیم میکرد، با #تمسخری عصبی پاسخم را داد: "اگه میخوای بچه ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو از بین ببرش!"
مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد تا #پرستار همچنان توبیخم کند: "آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی #بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که #غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!" سپس به سمت #مجید چرخید و با لحن #تندی توبیخش کرد: "چه شوهری هستی که زن باردارت بیست و چهار ساعت #گشنگی کشیده؟ مگه نمیخوای بچه ات سالم به #دنیا بیاد؟"
و تا دستگاه #فشارخون را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد: "حاشا به #غیرتت!" و به نظرم به همان یک نظر، دهان #زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر #نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به #سرزنش مجید گذاشت:
"این صورت هم تو براش درست کردی؟ #میدونی هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو #جنین میذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی #کتکش بزنی، اول به بچه ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند میکنی، اول بچه ات رو کتک میزنی، بعد زنت رو!"
و لابد به قدری دلش به حالم #سوخته بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غُر میزد: "من نمیدونم اینا برای چی بچه دار میشن؟ اینا هنوز #خودشون بچه ان! اول زن شون رو #کتک میزنن، بعد میارنش #دکتر!"
با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از #سد سنگین ناراحتی بالا می آمد، سؤال کرد: "الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟" نگاهم را از #صورتش برداشتم و همانطور که باسرانگشتم با گوشه #ملحفه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: "چرا بهش #نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟"
که مردانه نگاهم کرد و #قاطعانه پاسخ داد: "مگه دروغ میگفت؟ راست میگه! اگه #غیرت داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون #جهنم نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون #خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!"
که باز صدای کفش پاشنه #بلندی، حرفش را #نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت #جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سرُم خالی ام، لبخندی زد و پرسید: "بهتری؟" که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی #صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، #پاسخ داد: "خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، #دستش هم سرده!"
دکتر با صورت #مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سر #حوصله توضیح داد: "شنیدم خانمتون بیست وچهار #ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که #اینطوری باشه! حالا ما بهشون یه سرُم زدیم، ولی باید خودتون هم #حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!"
سپس صدایش را #آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: "ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین #تأثیر میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچه ات مثل سم میمونه! پس سعی کن #آروم باشی! رژیم غذایی ات هم به دقت #رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد."
که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سرُم را باز کرد. دکتر #نسخه داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست #مجید داد و با گفتن "شما میتونید برید." از اتاق #بیرون رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_بیست_و_سوم
به گمانم فهمید این همه مقدمه چینی میخواهد به #کجا ختم شود که به صورتم خیره شد و با صدایی #گرفته پرسید: "حاج صالح بهت زنگ زده؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و در برابر نگاه منتظرش با لبخندی مهربان پاسخ دادم: "خودش که نه، زنش و #دخترش اومده بودن اینجا."
که صورتش از ناراحتی #گل انداخت و با عصبانیت اعتراض کرد: "عجب آدمهایی پیدا میشن! من بهش میگم حال #خانمم خوب نیس، نمیتونیم جابجا شیم، اونوقت میان سراغ #تو؟!!! من حتی به تو نگفتم به من زنگ زدن که #نگران نشی، اون وقت اینا بلند شدن اومدن اینجا؟!!!"
به آرامی #خندیدم بلکه از نسیم خنده ام آرام شود و با مهربانی بیشتری توضیح دادم: "مجید جان! خُب این بنده #خدا هم گرفتاره! اومده از ما #کمک بخواد! خدا رو خوش نمیاد وقتی میتونیم کمکش کنیم، این کارو نکنیم!"
از روی تأسف سری تکان داد و جواب خیرخواهی ام را با #لحنی رنجیده داد: "فکر میکنی من دوست ندارم کار #مردم رو راه بندازم الهه جان؟ به خدا منم دوست دارم هر کاری از #دستم بر میاد، برای بقیه انجام بدم. باور کن وقتی به من گفت، منم #دلم خیلی براش سوخت، خیلی ناراحت شدم، دلم میخواست براشون یه کاری میکردم، ولی آخه اینا یه چیزی میخوان که واقعاً برام #مقدور نیس!"
همانطور که #کمرم را فشار میدادم تا دردش #آرام بگیرد، پرسیدم: "چرا برات #مقدور نیس؟ خب ما فکر میکنیم الان یه سال #تموم شده و باید اینجا رو #تخلیه کنیم!"
از موج محبتی که به دریای #دلم افتاده بود، صورتش به خنده ای #شیرین باز شد و گفت : "قربون محبتت بشم الهه جان که انقدر مهربونی!" سپس #نگاهش رنگ نگرانی گرفت و با #دلواپسی ادامه داد: "ولی الهه جان! تو باید استراحت کنی! ببین الان چند #لحظه نشستی، باز کمرت درد گرفته! اون وقت میخوای با این وضعیت اسباب کشی هم بکنیم؟ به خدا این جابجایی برای خودت و این #بچه ضرر داره!"
سرم را #کج کردم و به نیابت از مادر دل شکسته ای که امروز به #خانه_ام پناه آورده بود، تمنا کردم: "مجید! نگران من نباش! من #حالم خوبه..."
و شاید نمیخواست زیر #بارش نرم احساسم تسلیم شود که دیگر #نگذاشت حرفم را ادامه دهم و با #قاطعیتی مردانه تکلیف را مشخص کرد: "نه!" و در برابر نگاه #معصومم با لحنی ملایم تر ادامه داد:
"من میدونم دلت #سوخته و میخوای براشون یه کاری کنی، ولی باید اول به فکر #خودت و این امانتی که خدا بهت داده باشی! اگه خدای نکرده یه مو از سرِ این #بچه کم شه، من تا آخر عمرم خودم رو نمیبخشم! مگه یادت نیس اون روز دکتر چقدر تأ کید کرد که باید استراحت کنی؟ مگه نگفت نباید سبک #سنگین کنی؟ مگه بهت هشدار نداد که هر فشار روحی و جسمی ممکنه بهت صدمه بزنه؟ پس دیگه #اصرار نکن!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_چهارم
نمی توانستم #باور کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه #سرم از درد پر شده و #قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه می داد:
"راستش من خیلی #ترسیدم! گفتم حتما نوریه و #برادرهاش یه بلایی تو قطر سر بابا آوردن و مال و #اموالش رو بالا کشیدن! #فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! #دیوونه شدم! فقط داد و بیداد می کردم! اونم سرم داد کشید و گفت:
"مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش میکردم! میگفتم #حداقل سهم ما رو بده، خودت هر کاری می خوای بکن! می گفتم من و #ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت: "دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریه ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت: بلند شو بیا قطر!"
که مجید حیرت زده تکرار کرد: "قطر؟!!!" و محمد به نشانه #تأیید سر تکان داد و گفت: "آره ! گفت: "تو و ابراهیم بیاید #قطر، این جا به کار خوب #براتون سراغ دارم!"" ومن بلافاصله سؤال کردم: "حالا میخوای بری؟" و به جای محمد، عطیه با #دستپاچگی جوابم را داد: "نه! برای چی بره؟!!! زندگی مون رفت به درک، دیگه نمیخوام #شوهرم رو از دست بدم ! مگه تو این #مملکت کارنیس که بره قطر؟!!!"
و يوسف را که از صدای بلند #مادرش به گریه افتاده بود، #محکم در آغوش کشید و به قدری #عصبی شده بود که به شدت تکانش میداد و همچنان #اعتراض می کرد: "من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال #حمالی کردن و باز همه #سرمایه_شون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من #عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم توو #نخلستون عرق می ریختن و بابا فقط دستور می داد، به کجا رسیدن ؟!!!"
میدیدم مجید دلش برای #وضعیت محمد به #درد آمده و کاری از دستش برنمی آمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران #ابراهیم بود که زیرلب زمزمه کرد: "ولی ابراهیم خرشد و رفت!» و #عطیه نمی خواست به سرنوشت لعيا دچار شود که #باز خروشید: "ابراهیم هم #اشتباه کرد. برای همینه که لعیا #قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا #طلاق میگیرم!" از خبری که #شنیدم بند دلم پاره شد و #وحشتزده پرسیدم: "چی میگی عطيه؟!!!"
#یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش #حسابی برای لعیا #سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد: "لعیا خیلی به ابراهیم #اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم #گوشش بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا هم #حقم رو میگیرم، هم کار میکنم. حالا لعيا با #ساجده رفته خونه باباش. #تهديد کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می گیره لعيا هم می دونه که دیگه #نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. با با دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کاره اش اون دختره #وهابیه!"
عبدالله #نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از این همه #بدبختی پدر ابراز #تأسف کرد: "بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!"
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊