💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_نهم
با رفتن او، پاهایم #سست شد و دوباره روی مبل نشستم. مادر با گامهایی کُند و سنگین بازگشت و مثل من، سر جایش نشست. برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطهای نامعلوم خیره بودیم تاسرانجام این سکوت را #مادر شکست: "اصلاً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه!"
نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش #خیره مانده و پلکی هم نمیزند. در جواب جمله ای که حرف دل خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید: "تو خودت چیزی #حس کرده بودی؟!!!"
در مقابل سؤال صادقانه مادر چه میتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج #سهمگین احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای #رضای_خدا، درهای خانه را بستم!
بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجرهه ای جانم شنیدم و به نیت خشنودی پروردگار، پرده های دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بی #اختیار به تماشای خیالش مینشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بی #حیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی را به وضوح بخوانم و به راز درونش پِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سؤال خودش را داد: "اگه نظر منو بخوای، همین #نجابتی که این مدت به خرج داده
کافیه تا این آدم رو بشناسی!"
در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت : "حالا چرا انقدر رنگت پریده؟" و شاید اوج #پریشانی ام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانه هایم را در #آغوش کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد: "عزیز دل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا #توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه!"
با شنیدن این کلماتِ لبریز مهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی #شیرین پای چشمانم نشست. تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانه ای درِ #خانه دلم را دق الباب میکردند، تا جام سرریز نگاههای پُر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من #غریبه میشد و حالا معنی و #مفهوم همه را با تمام وجودم احساس میکردم!
حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانه های #نحیف دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در آغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگینتری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی #شیعه پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل #تسنن را در دلم پرورانده و حالا به خواستگاری ام آمده بود. او برایم مثل هرکس دیگر نبود که به سادگی خواستگاری اش را نادیده بگیرم، بی تفاوت از کنار نگاه های سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از #زندگی ام محو کنم!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_یکم
وضو گرفتم و با دستهایی #لرزان قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمیتوانستم حتی یک #آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه میکردم و #اشک میریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمیتوانستم گریه کنم که چشمه اشکم #خشک شده و نگاه بی رمقم به گوشه ای خیره مانده بود.
دلم میخواست خودم را در #آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره #مادر هم دلم را میلرزاند. ای کاش میدانستم تا الان عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به یاری اش بروم. خسته از این همه فکر #بی_نتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چون همیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت.
#نگاه مصیبت زده ام را از زمین برداشتم و بی آنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش #پناه بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و #مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید: "چی شده الهه؟" نفسی که در سینه ام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد.
کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی #بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با #نگرانی پرسید: "الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟" به چشمان وحشتزده اش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریه ام #فضای اتاق را پُر کرد. سرم را به دیوار #فشار میدادم و بی پروا اشک میریختم که حتی نمیتوانستم قصه #غمزده قلبم را برایش بازگو کنم.
شانه های لرزانم را با هر دو دستش #محکم گرفت و فریاد کشید: "الهه! بهت میگم بگو چی شده؟" هرچه بیشتر تلاش میکرد تا #زبان مرا باز کند، چشمانم بیقرارتر میشد و اشکهایم بیتاب تر. شانه هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: "الهه! جون مامان قَسِمت میدم... بگو چی شده!"
تا نام #مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانه های خمیده ام را از #حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگار میخواستند از چیزی #فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجه هایم را مادر نشنود، زار میزدم که صدای #مضطرّ مجید در گوشم نشست: "الهه... تو رو خدا... داری دیوونه ام میکنی..."
بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی #سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: "الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس..." با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بُریده بالا می آمد، #پاسخ این همه نگرانی اش را به یک کلمه دادم: "مامانم..."
و او بلافاصله پرسید: "مامانت چی؟" با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: "مجید مامانم... مامانم سرطان داره... #مجید مامانم داره از دستم میره..." و باز هجوم گریه گلویم را پُر کرد. مثل اینکه دستانش بی حس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش #خشکید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در #آغوش مادر مرحومش بود. عکس بزرگ و واضحی که میتوانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی #احساس کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت: "این عکس رو چند ماه قبل از اون #اتفاق گرفتن!" سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس #مادرش مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد:
"اون مدت که تهران رو شب و روز #بمبارون میکردن، ما همه مون خونه #عزیز بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه میگرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سَر رفتن خونه شون تا یه سری وسائل با خودشون بیارن، ولی #مجید رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود برمیگردیم." که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد: "ولی دیگه #هیچ_وقت بر نگشتن!"
بی اختیار نگاهم به #چشمانِ_مجید افتاد و دیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم #میچکد. با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن
" #خدا_لعنت_کنه_صدام_رو!" اوج ناراحتی اش را نشان داد.
ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با #دلخوری رو به مادرش کرد: "مامان! حالا که وقت این حرفا نیس!" عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با
دستپاچگی از من و مادر عذر خواست: "تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم نبود! یه دفعه دلم #ترکید! شرمندم، ناراحتتون کردم!" مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی #عمه را با گشاده رویی داد: "این چه حرفیه خواهر؟ آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش #میپوسه! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت میمونم!"
اما مجید مثل اینکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، ساکت سر به زیر انداخته و #هیچ نمیگفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکسهای بعدی را نشانمان میداد و از هر کدام خاطره ای تعریف میکرد. عکسهایی مربوط به دوران #کودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای #فامیل به چشم می خورد. حالا غم غریب چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی #حس میکردم که به جز ایام نوزادی اش، هیچ صحنه ای از حضور پدر و مادر در زندگی اش نبود.
دقایقی به تماشای #آلبوم خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانه برخاست و همچنانکه به سمت آیفون میرفت، خبر داد: "حتماً سعیده! اومده دنبالمون بریم دکتر." و در مقابل نگاه #پرسشگر من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد: "شوهرشه!" مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد: "مامان! آماده شید بریم!"
با شنیدن این جمله، #ذوقی_کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر، #خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_ششم
روی دو زانو روی #قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید #خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم #انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه #گریه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه ام را دست میکشید، دلداری ام میداد و به غمخواری قلب غمزده ام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید.
کلماتی که #حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه ای که تابش تیز آفتاب از گوشه #پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از #آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم #خیس بود و همچنان گرمای محبت #دست_مادر را روی صورتم احساس میکردم.
چند هفته ای میشد که مادرم را ندیده و ترانه های مادری اش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به #بهانه حس حضورش بیقراری میکرد. حالا در #خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره #کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه #فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود.
روبروی قاب عکس #مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانه اش را میگرفت. قاب عکس #شیشه_ای را از مقابل #آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم.
حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی #تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با #جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ
نوازشِ نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخترین #لحظات زندگی ام که سخت به همراهی اش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل #غمدیده_ام، داغی #ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم #خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند.
ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن #کسی نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، #لرزه_ای به دلم انداخت.
قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای #اشک را از صورتم پا ک میکردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که #کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به #ذهنم رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از #دیدارش بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من #محتاج حضورش بودم، دل او
هم #بیقرار من شده و به دیدنم آمده، شوری #شیرین در دل شکسته و افسرده ام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاهم
لعیا مقابلم #زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای #دیشب را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر #آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم:
"لعیا، یه وقت به #مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته به خاطر #نوریه کتکم بزنه..." که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش میخواهد پیش از #مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: "خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، #قربونت برم، گریه نکن!"
و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با #مهربانی ادامه داد: "قربونت برم #عزیزم، گریه نکن! الان که داری #غصه میخوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر #مامان، آروم باش عزیزِ دلم!"
و من همین که نام #مادرم را شنیدم، سینه ام از غصه #شکافت و ناله بی مادری ام بلند شد. خودم را در #آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش #ضجه میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه #مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید.
لعیا همانطور که یک #دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی #سفید رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و #منتظرم، همان خبری را داد که دلم میخواست: "آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!"
و من در این لحظات #تلخ، دوایی شیرین تر از صدای مجید #سراغ نداشتم که گریه ام را فروخوردم و با صدایی که از شدت #بغض خیس خورده بود، گفتم: "اگه جواب ندم، بیشتر دلش #شور میافته." و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست #لعیا گرفتم.
تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی #غم ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با #نگرانی پرسید: "چی شده الهه؟ حالت خوبه؟"
در برابر #غمخوار همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که #طنین گریه هایم در گوشی شکست و #دلواپسی اش را بیشتر کرد: "الهه! چی شده؟" و حالا که دلش پیش #دل من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: "چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!"
و حالا دل او قرار #نمیگرفت و مدام سؤال می کرد تا از حالم #مطمئن شود و دست آخر، لعیا #گوشی را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد: "آقا مجید! من پیشش هستم، #نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!"
و آنقدر به #لعیا سفارش الهه اش را کرد تا بلاخره #قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام #عشق و محبت، جانم را #سیراب کند و تنها خدا میداند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر #مهربانی که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
دستانم به قدری #میلرزید که نمیتوانستم لیوان را نگه دارم و #خودش با دنیایی از محبت، #آب را قطره قطره به گلوی #خشکم میرساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش میداد: "نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!"
و من باز هم #آرام نمیگرفتم و میدانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در #بیداری خواهم دید که با نگاه #غرق اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش میکردم:
"مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه ام از بین میره! #مجید به حوریه #رحم کن! مجید من از اینا میترسم! من خیلی #میترسم!"
و شاید #طاقت نداشت بیش از این #اشکهایم را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در #آغوش کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: "باشه الهه جان! من #هیچ جا نمیرم! #نترس عزیزم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شانزدهم
همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته #قرآن میخواندم. این روزها بیشتر از #گذشته با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم #آرامش میداد، هم داروی #شفابخش دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از #گذشته شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجه ای که لحظه ای #رهایم نمیکرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده و مدام از داغیِ بدنم گُر میگرفتم.
با این همه در این گوشه #تنهایی، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم #فکر میکردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانه ام را در #آغوش بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمه اش را در وجودم میشمردم.
با یک دستم #قرآن را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای #کوچکش را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم. #چشمم به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم که او هم #آیتی از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزها چقدر #بی_تاب آمدنش شده بودم.
هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن #مجید بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت #چشم بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان #شیعه و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت #هدایت کنم.
آیه آخر سوره #فتح را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال اینکه پسر #همسایه برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم #غریبه در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوش رویی سلام کردند و یکیشان که #مسن_تر بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد:
"من حبیبه هستم، زن حاج #صالح. اینم دخترمه." برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید که تعارفشان کنم و ظاهراً که تازه به #خاطر آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمیدانستم برای چه کاری به سراغم آمده اند ولی ادب #حکم میکرد صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و #داخل شدند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_یکم
من هم میدانستم همه امور #عالم بر اراده #حکیمانه پروردگارم #جاری میشود، ولی وقتی #زخم دلم سر باز میکرد و داغ #قلبم تازه میشد، جز به بارش #اشکهایم قرار نمیگرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداریهای صبورانه مجید بود و بیصدا گریه میکردم. سرِ کوچه که رسیدیم، #اشکهایم را پاک کردم تا #عبدالله متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت زده خبر داد: "اینکه ماشین محمده!"
باورم نمیشد چه میگوید که #نگاه کردم و پیش از آنکه #ماشین محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین #پیاده شد و پشت سرش محمد و #عطیه که یوسف را در #آغوش کشیده بود، از #اتومبیل بیرون آمدند. #احساس میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم #باور کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدمهایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای #کوچه میدویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم.
صورتش مثل همیشه شاد و #خندان نبود و من چقدر #دلتنگش شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریه ای که #گلوگیرم شده بود، مدام #شکایت میکردم: "محمد! دلت اومد چهار ماه نیای #سراغ من؟ میدونی چقدر #دلم برات تنگ شده بود؟"
و شاید روزی که از خانه #پدری طرد شدم، #گمان نمیکردم دیگر برادرم را ببینم که حالا این همه ذوق زده شده بودم. #محمد به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمیکرد و #عطیه فقط گریه میکرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزاده ام را کرده بود که یوسف #یکساله را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم #فشارش میدادم و صورت کوچک و زیبایش را میبوسیدم که انگار #میخواستم حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم #بیرون کنم.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊