eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | با رفتن او، پاهایم شد و دوباره روی مبل نشستم. مادر با گامهایی کُند و سنگین بازگشت و مثل من، سر جایش نشست. برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطهای نامعلوم خیره بودیم تاسرانجام این سکوت را شکست: "اصلاً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه!" نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش مانده و پلکی هم نمیزند. در جواب جمله ای که حرف دل خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید: "تو خودت چیزی کرده بودی؟!!!" در مقابل سؤال صادقانه مادر چه میتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای ، درهای خانه را بستم! بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجرهه ای جانم شنیدم و به نیت خشنودی پروردگار، پرده های دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بی به تماشای خیالش مینشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بی نبود که در آیینه چشمانش نقشی را به وضوح بخوانم و به راز درونش پِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سؤال خودش را داد: "اگه نظر منو بخوای، همین که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی!" در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت : "حالا چرا انقدر رنگت پریده؟" و شاید اوج ام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانه هایم را در کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد: "عزیز دل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا کن! از خدا بخواه کمکت کنه!" با شنیدن این کلماتِ لبریز مهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی پای چشمانم نشست. تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانه ای درِ دلم را دق الباب میکردند، تا جام سرریز نگاههای پُر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من میشد و حالا معنی و همه را با تمام وجودم احساس میکردم! حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانه های دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در آغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگینتری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل را در دلم پرورانده و حالا به خواستگاری ام آمده بود. او برایم مثل هرکس دیگر نبود که به سادگی خواستگاری اش را نادیده بگیرم، بی تفاوت از کنار نگاه های سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از ام محو کنم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | وضو گرفتم و با دستهایی قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمیتوانستم حتی یک را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه میکردم و میریختم. نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمیتوانستم گریه کنم که چشمه اشکم شده و نگاه بی رمقم به گوشه ای خیره مانده بود. دلم میخواست خودم را در مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره هم دلم را میلرزاند. ای کاش میدانستم تا الان عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به یاری اش بروم. خسته از این همه فکر ، خودم را به کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چون همیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت. مصیبت زده ام را از زمین برداشتم و بی آنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و ، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید: "چی شده الهه؟" نفسی که در سینه ام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد. کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با پرسید: "الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟" به چشمان وحشتزده اش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریه ام اتاق را پُر کرد. سرم را به دیوار میدادم و بی پروا اشک میریختم که حتی نمیتوانستم قصه قلبم را برایش بازگو کنم. شانه های لرزانم را با هر دو دستش گرفت و فریاد کشید: "الهه! بهت میگم بگو چی شده؟" هرچه بیشتر تلاش میکرد تا مرا باز کند، چشمانم بیقرارتر میشد و اشکهایم بیتاب تر. شانه هایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: "الهه! جون مامان قَسِمت میدم... بگو چی شده!" تا نام را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانه های خمیده ام را از دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگار میخواستند از چیزی کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجه هایم را مادر نشنود، زار میزدم که صدای مجید در گوشم نشست: "الهه... تو رو خدا... داری دیوونه ام میکنی..." بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: "الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس..." با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بُریده بالا می آمد، این همه نگرانی اش را به یک کلمه دادم: "مامانم..." و او بلافاصله پرسید: "مامانت چی؟" با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: "مجید مامانم... مامانم سرطان داره... مامانم داره از دستم میره..." و باز هجوم گریه گلویم را پُر کرد. مثل اینکه دستانش بی حس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش ... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در مادر مرحومش بود. عکس بزرگ و واضحی که میتوانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت: "این عکس رو چند ماه قبل از اون گرفتن!" سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد: "اون مدت که تهران رو شب و روز میکردن، ما همه مون خونه بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه میگرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سَر رفتن خونه شون تا یه سری وسائل با خودشون بیارن، ولی رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود برمیگردیم." که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد: "ولی دیگه بر نگشتن!" بی اختیار نگاهم به افتاد و دیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم . با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن " !" اوج ناراحتی اش را نشان داد. ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با رو به مادرش کرد: "مامان! حالا که وقت این حرفا نیس!" عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با دستپاچگی از من و مادر عذر خواست: "تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم نبود! یه دفعه دلم ! شرمندم، ناراحتتون کردم!" مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی را با گشاده رویی داد: "این چه حرفیه خواهر؟ آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش ! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت میمونم!" اما مجید مثل اینکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، ساکت سر به زیر انداخته و نمیگفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکسهای بعدی را نشانمان میداد و از هر کدام خاطره ای تعریف میکرد. عکسهایی مربوط به دوران و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای به چشم می خورد. حالا غم غریب چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی میکردم که به جز ایام نوزادی اش، هیچ صحنه ای از حضور پدر و مادر در زندگی اش نبود. دقایقی به تماشای خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانه برخاست و همچنانکه به سمت آیفون میرفت، خبر داد: "حتماً سعیده! اومده دنبالمون بریم دکتر." و در مقابل نگاه من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد: "شوهرشه!" مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد: "مامان! آماده شید بریم!" با شنیدن این جمله، در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | روی دو زانو روی سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه ام را دست میکشید، دلداری ام میداد و به غمخواری قلب غمزده ام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید. کلماتی که ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه ای که تابش تیز آفتاب از گوشه به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم بود و همچنان گرمای محبت را روی صورتم احساس میکردم. چند هفته ای میشد که مادرم را ندیده و ترانه های مادری اش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به حس حضورش بیقراری میکرد. حالا در خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود. روبروی قاب عکس نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانه اش را میگرفت. قاب عکس را از مقابل برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخترین زندگی ام که سخت به همراهی اش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل ، داغی نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند. ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای را از صورتم پا ک میکردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من حضورش بودم، دل او هم من شده و به دیدنم آمده، شوری در دل شکسته و افسرده ام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | لعیا مقابلم زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم: "لعیا، یه وقت به چیزی نگی! اگه بفهمه بابا میخواسته به خاطر کتکم بزنه..." که لعیا با چشمانی که از اشک پُر شده و پیدا بود که دلش میخواهد پیش از ، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: "خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، برم، گریه نکن!" و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با ادامه داد: "قربونت برم ، گریه نکن! الان که داری میخوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر ، آروم باش عزیزِ دلم!" و من همین که نام را شنیدم، سینه ام از غصه و ناله بی مادری ام بلند شد. خودم را در لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید. لعیا همانطور که یک دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و ، همان خبری را داد که دلم میخواست: "آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!" و من در این لحظات ، دوایی شیرین تر از صدای مجید نداشتم که گریه ام را فروخوردم و با صدایی که از شدت خیس خورده بود، گفتم: "اگه جواب ندم، بیشتر دلش میافته." و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست گرفتم. تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با پرسید: "چی شده الهه؟ حالت خوبه؟" در برابر همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که گریه هایم در گوشی شکست و اش را بیشتر کرد: "الهه! چی شده؟" و حالا که دلش پیش من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: "چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!" و حالا دل او قرار و مدام سؤال می کرد تا از حالم شود و دست آخر، لعیا را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد: "آقا مجید! من پیشش هستم، نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!" و آنقدر به سفارش الهه اش را کرد تا بلاخره قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام و محبت، جانم را کند و تنها خدا میداند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دستانم به قدری که نمیتوانستم لیوان را نگه دارم و با دنیایی از محبت، را قطره قطره به گلوی میرساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش میداد: "نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!" و من باز هم نمیگرفتم و میدانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در خواهم دید که با نگاه اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش میکردم: "مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه ام از بین میره! به حوریه کن! مجید من از اینا میترسم! من خیلی !" و شاید نداشت بیش از این را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: "باشه الهه جان! من جا نمیرم! عزیزم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همانطور که لب تختم نشسته بودم، با صدایی آهسته میخواندم. این روزها بیشتر از با آیات الهی خو گرفته بودم که هم به دلم میداد، هم داروی دردهایم بود. بخاطر داروهای جدیدی که برای جلوگیری از زایمان زودرس مصرف میکردم، حالم بدتر از شده و علاوه بر حالت تهوع و سرگیجه ای که لحظه ای نمیکرد، تپش قلب هم به دردهایم اضافه شده و مدام از داغیِ بدنم گُر میگرفتم. با این همه در این گوشه ، آنچنان با کلام خدا اُنس گرفته بودم که کمتر به ناخوشی هایم میکردم و تنها به امید روزی که دختر نازدانه ام را در بکشم، جست و خیز پُر ناز و کرشمه اش را در وجودم میشمردم. با یک دستم را گرفته و دست دیگرم را روی بدنم گذاشته بودم تا هر بار که دست و پای را میکشید، با تمام وجودم احساسش کنم. به خط زیبای قرآن بود و در دلم صورت زیبای کودکم را تصور میکردم که او هم از خلقت حکیمانه پرودگارم بود و تنها خودش میدانست که این روزها چقدر آمدنش شده بودم. هر چند هنوز نتوانسته بودم قدمی برای تسنن بردارم و دیگر فرصتی نبود تا حوریه در یک خانواده اهل سنت بگشاید، ولی باز دلم را به ایام آرام پس از تولدش خوش میکردم، بلکه بتوانم تا زمانی که دخترمان و سُنی را از هم تشخیص بدهد، دل همسرم را به سمت مذهب اهل سنت کنم. آیه آخر سوره را به پایان رساندم که کسی به در خانه زد. به خیال اینکه پسر برای کاری به در خانه آمده، چادر به سر انداختم و در باز کردم که دو خانم در برابر چشمانم ظاهر شدند. با خوش رویی سلام کردند و یکیشان که بود، با شیرین زبانی خودش را معرفی کرد: "من حبیبه هستم، زن حاج . اینم دخترمه." برای یک لحظه متوجه نشدم چه میگوید که تعارفشان کنم و ظاهراً که تازه به آوردم حاج صالح صاحب همین خانه است. هر چند نمیدانستم برای چه کاری به سراغم آمده اند ولی ادب میکرد صحبتهای مفصلی داشتند که بلافاصله پذیرفتند و شدند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من هم میدانستم همه امور بر اراده پروردگارم میشود، ولی وقتی دلم سر باز میکرد و داغ تازه میشد، جز به بارش قرار نمیگرفتم که تا نزدیک خانه گوشم به دلداریهای صبورانه مجید بود و بیصدا گریه میکردم. سرِ کوچه که رسیدیم، را پاک کردم تا متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت زده خبر داد: "اینکه ماشین محمده!" باورم نمیشد چه میگوید که کردم و پیش از آنکه محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین شد و پشت سرش محمد و که یوسف را در کشیده بود، از بیرون آمدند. میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدمهایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای میدویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم. صورتش مثل همیشه شاد و نبود و من چقدر شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریه ای که شده بود، مدام میکردم: "محمد! دلت اومد چهار ماه نیای من؟ میدونی چقدر برات تنگ شده بود؟" و شاید روزی که از خانه طرد شدم، نمیکردم دیگر برادرم را ببینم که حالا این همه ذوق زده شده بودم. به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمیکرد و فقط گریه میکرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزاده ام را کرده بود که یوسف را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم میدادم و صورت کوچک و زیبایش را میبوسیدم که انگار حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم کنم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊