eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
274 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
787 ویدیو
3 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | روی دو زانو روی سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونه ام را دست میکشید، دلداری ام میداد و به غمخواری قلب غمزده ام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید. کلماتی که ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظه ای که تابش تیز آفتاب از گوشه به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم بود و همچنان گرمای محبت را روی صورتم احساس میکردم. چند هفته ای میشد که مادرم را ندیده و ترانه های مادری اش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به حس حضورش بیقراری میکرد. حالا در خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود. روبروی قاب عکس نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانه اش را میگرفت. قاب عکس را از مقابل برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بی اختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخترین زندگی ام که سخت به همراهی اش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل ، داغی نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند. ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای را از صورتم پا ک میکردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من حضورش بودم، دل او هم من شده و به دیدنم آمده، شوری در دل شکسته و افسرده ام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید همانطور که کنارم نشسته بود، به غمخواری دردهایم گریه میکرد و باز میخواست دلم را به عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم زبانی میکرد. میدیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند تا روی طوفان غمهایش سرپوش بگذارد و من که دیگر برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم گریه میکردم. پرده از جای جراحتهای جانم کنار زده و از اعماق قلب ضجه میزدم و مجید مثل همیشه با همان سرشار از احساس همدردی، دلداری ام میداد. سخت محتاج عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونه هایم شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن شیرین فقط بارش حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریه های دلتنگی ام خیس بود. روی تختخواب نیم خیز شدم و هنوز نمیخواستم کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک بوده که چند بار دور اتاق چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با به خواب میروم و با خیالش از خواب میپرم. با چشمان خمارم به ساعت رومیزی کنار کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز میشدم که از این بد طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست میکشیدم که دست دیگری برای نمیدیدم تا بلاخره خودم را به رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایه ای که در گذاشته بودم، نشستم. حالا سه روز میشد که در این حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل میکرد که حتی به هم به سختی ملاقات با این زندانی انفرادی را میداد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر میکرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا داشتند، ولی جز عبدالله کسی نمیکرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این ، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند. در عوض، عبدالله هرچه میتوانست و به میرسید برایم می آورد؛ از میوه های نوبرانه ای که به مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و ، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگی هایم میشد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊