eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
266 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | هر دو با قدمهایی پله ها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و را جارو زده بود، ولی احساس میکردم روح زندگی در این خانه مرده است. تن خسته ام را روی مبل اتاق رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت را داشت که آهنگ صدایش در گوشم نشست: "الهه جان! شرمندم!" و همین یک کلمه کافی بود تا چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم. نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش نَم زده بود، همچنان می گفت: "الهه! دلم خیلی برات شده بود! الهه! روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم..." دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود: "مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشت زار بزنم و برات درد دل کنم، نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!" و داغ دلم به سوزنده بود که چانه ام از شدت گریه به افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، ادامه میدادم: "ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، منو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر منو کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کرد؟ پس چرا منو بردی ؟ چرا ازم خواستی سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟" و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش بود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید همانطور که کنارم نشسته بود، به غمخواری دردهایم گریه میکرد و باز میخواست دلم را به عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم زبانی میکرد. میدیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند تا روی طوفان غمهایش سرپوش بگذارد و من که دیگر برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم گریه میکردم. پرده از جای جراحتهای جانم کنار زده و از اعماق قلب ضجه میزدم و مجید مثل همیشه با همان سرشار از احساس همدردی، دلداری ام میداد. سخت محتاج عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونه هایم شد. مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن شیرین فقط بارش حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریه های دلتنگی ام خیس بود. روی تختخواب نیم خیز شدم و هنوز نمیخواستم کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک بوده که چند بار دور اتاق چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با به خواب میروم و با خیالش از خواب میپرم. با چشمان خمارم به ساعت رومیزی کنار کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز میشدم که از این بد طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست میکشیدم که دست دیگری برای نمیدیدم تا بلاخره خودم را به رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایه ای که در گذاشته بودم، نشستم. حالا سه روز میشد که در این حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل میکرد که حتی به هم به سختی ملاقات با این زندانی انفرادی را میداد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر میکرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا داشتند، ولی جز عبدالله کسی نمیکرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این ، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند. در عوض، عبدالله هرچه میتوانست و به میرسید برایم می آورد؛ از میوه های نوبرانه ای که به مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و ، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگی هایم میشد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊