💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نود_و_نهم
ساعتی به #غروب آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی روی اُپن #آشپزخانه گذاشت و با نگاهی گذرا را که از #نانوایی سر کوچه گرفته بود، به صورت شکسته ام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید: "الهه! باز گریه میکردی؟"
برای جمع کردن نانهای داغ، سفره را باز کردم و با سکوت #سنگینم نشان دادم که دختر تنها و بی کسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم ایستاد و با #مهربانی برادرانه اش پیشنهاد داد: "الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟" #سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح ندارم که باز #اصرار کرد: "الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلاً من #دوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم."
سپس به چشمان #بی_رنگم خیره شد و #التماس کرد: "الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش میکنم بیا یه سر بریم #ساحل." و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که نتوانستم #مقاومت کنم و با همه #بیحوصلگی، پذیرفتم که همراهیاش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی هایم بگویم و به #خیال خودش دلم را سبک کند و نمیدانست که حجمِ سنگین #غم مانده بر قلبم، به این سادگی ها از بین نمیرود.
طول خیابان منتهی به #ساحل را با قدمهایی کوتاه طی میکردیم و من برایش از #خوابی که دیده بودم میگفتم که اشک در چشمانش #نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت:
"خوش بحالت! منم خیلی دلم میخواد #خواب مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم."
سپس به نیم رخ صورت #غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش را میدانست، پرسید: "دلت برای مامان خیلی #تنگ شده؟" و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر #خلیج_فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد: "من که دلم خیلی براش تنگ شده!" از آهنگ آکنده به #اندوه صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفسهای #خیسم به سمتم رو گرداند.
با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی #مکث کرد و بعد مثل اینکه نتواند #احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد: "پس میدونی دلتنگی چقدر سخته!" از اشاره #مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد: "الهه! میدونی دل مجید چقدر برات #تنگ شده؟ تو اصلاً میدونی داری با #مجید چی کار میکنی؟"
و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بی توجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بی اعتنا به خبری که #عبدالله از حالش میداد، #پوزخندی نشانش دادم و گفتم: "اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی از من میگرفت..."
که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: "الهه! تو که از هیچی خبر نداری، چرا قضاوت میکنی؟ گوشی ات که خاموشه، تلفن خونه رو که #جواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمیذاری، مبادا چشمت به #چشم مجید بیفته! بابا هم که جواب #سلام مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه #اجازه بده بیاد تو خونه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود
مجید همانطور که کنارم نشسته بود، به غمخواری دردهایم #بیصدا گریه میکرد و باز میخواست دلم را به #شیطنتی عاشقانه شاد کند که با آهنگ دلنشین صدایش برایم #شیرین زبانی میکرد.
میدیدم که ساحل چشمانش از هجوم موج #اشک سرریز شده و دریای نگاهش از غصه به خون نشسته و باز با صدای بلند #میخندید تا روی طوفان غمهایش سرپوش بگذارد و من که دیگر #توانی برای پنهان کاری نداشتم، پیش محرم اسرار دلم #بی_پروا گریه میکردم.
پرده از جای جراحتهای جانم کنار زده و از اعماق قلب #غمدیده_ام ضجه میزدم و مجید مثل همیشه با همان #سکوت سرشار از احساس همدردی، دلداری ام میداد. سخت محتاج #گرمای عشقش شده بودم و دست دراز کردم تا دستش را بگیرم که نیاز #انگشتانم روی تن سرد و سفید تشک ماسید و گریه روی گونه هایم #خشک شد.
مجید کنارم نبود، من در تاریکی اتاق تنها روی تخت خزیده بودم و از آن #رؤیای شیرین فقط بارش #اشکهایم حقیقت داشت که هنوز ملحفه سفید تشک از گریه های دلتنگی ام خیس بود. روی تختخواب نیم خیز شدم و هنوز نمیخواستم #باور کنم حضور مجید در این کنج تنهایی فقط یک #خواب بوده که چند بار دور اتاق #چشم چرخاندم تا مطمئن شوم امشب سومین شبی است که دور از مجیدم با #گریه به خواب میروم و با خیالش از خواب میپرم.
با چشمان خمارم #نگاهی به ساعت رومیزی کنار #تختم کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز میشدم که از این بد #خوابی طولانی دل کَندم و با بدن سنگینم از روی تخت #بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست میکشیدم که دست دیگری برای #یاری_ام نمیدیدم تا بلاخره خودم را به #بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایه ای که در #بالکن گذاشته بودم، نشستم.
حالا سه روز میشد که در این #خانه حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل میکرد که حتی به #عبدالله هم به سختی #اجازه ملاقات با این زندانی انفرادی را میداد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر #مجادله میکرد تا بلاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند.
ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا #خبر داشتند، ولی جز عبدالله کسی #جرأت نمیکرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این #مجرم، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند.
در عوض، عبدالله هرچه میتوانست و به #فکرش میرسید برایم می آورد؛ از میوه های نوبرانه ای که به #توصیه مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک #سیم کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و #دست_دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگی هایم میشد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊