eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
272 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
807 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | هر دو با قدمهایی پله ها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و را جارو زده بود، ولی احساس میکردم روح زندگی در این خانه مرده است. تن خسته ام را روی مبل اتاق رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت را داشت که آهنگ صدایش در گوشم نشست: "الهه جان! شرمندم!" و همین یک کلمه کافی بود تا چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم. نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش نَم زده بود، همچنان می گفت: "الهه! دلم خیلی برات شده بود! الهه! روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم..." دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود: "مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشت زار بزنم و برات درد دل کنم، نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!" و داغ دلم به سوزنده بود که چانه ام از شدت گریه به افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، ادامه میدادم: "ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، منو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر منو کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کرد؟ پس چرا منو بردی ؟ چرا ازم خواستی سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟" و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش بود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊