💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_صد_و_ششم
هر دو با قدمهایی #خسته پله ها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان #سنگین بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش #دلم گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و #اتاق را جارو زده بود، ولی احساس میکردم #مدتهاست روح زندگی در این خانه مرده است.
تن خسته ام را روی مبل اتاق #پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که #مجید پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از #آزردگی پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت #غمزده_اش را داشت که آهنگ #محزون صدایش در گوشم نشست: "الهه جان! شرمندم!"
و همین یک کلمه کافی بود تا #مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به #چشم من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم. نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش #اشکهایش نَم زده بود، همچنان می گفت: "الهه! دلم خیلی برات #تنگ شده بود! الهه! #چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه #روز نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم..."
دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان #تلخ شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به #شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود: "مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید #آرومم میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشت زار بزنم و برات درد دل کنم، #کنارم نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!"
و داغ دلم به #قدری سوزنده بود که چانه ام از شدت گریه به #لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، #بی_پروا ادامه میدادم: "ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با #امیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، منو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی #عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر منو #امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش #کاری کرد؟ پس چرا منو بردی #امامزاده؟ چرا ازم خواستی #قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟"
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به #گریه بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه #زجری میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش #رنجیده بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_دوم
از روی #تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: "اگه الان مامان بود، چقدر #غصه میخورد!" سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: "نمیخوای یه #کاری بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایه اش رو از دست بده!"
و او #بی_درنگ جواب داد: "چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت #به_من_چه! من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام #مهم نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیم که اینهمه با بابا کَل کَل میکنه، چه #سودی داره که من بکنم!"
دلشوره ای از جنس همان #دلشوره_های مادر به #جانم افتاد و اصرار کردم: "خُب بلاخره باید یه کاری کرد! به #محمد میگفتی اگه بابا #ضرر کنه و سرمایه اش رو از دست بده، دیگه نمیتونه به تو هم #حقوق بده!" حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: "همین حرفو به #محمد زدم، ولی گفت به من #ربطی نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، #میرم سراغ یه کار دیگه!"
سپس به چشمانم دقیق شد و با #حالتی منطقی ادامه داد: "الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس #حریف بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر #لج میکنه!" و این همان #حقیقتی بود که همه در مورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس #انگیزه_ای برای مقابله با خودسری هایش نداشت.
از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند #پله کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفسهایم به شماره بیفتد. پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی #کاناپه دراز کشیدم که انگار پیمودنِ همین مسیر کوتاه تا #سوپر_مارکت سر #خیابان، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقی روی #کاناپه افتاده و نفس نفس میزدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و #توانستم از جا برخیزم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتم
دقایقی به همان #حال بودم تا سرگیجه ام فروکش کرد و دردهایم تا حدی #آرام گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان #مهربان مجید به تماشای صورتم نشسته است. #نگاهش که به چشمان نیمه بازم افتاد، #لبخندی زد و با لحنی لبریز محبت پرسید: "بهتری؟"
و آهنگ کلامش به قدری گرم و با #احساس بود که دریغم آمد باز هم با سردی #جوابش را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه #متوجه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول #محرم بود و او آنقدر #دلبسته امام حسین (ع) بود که از همین #امشب به استقبال عزایش برود.
هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبی اش چیزی نمیگفت و خوب میدانست که پس از #مصیبت مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شده ام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا #کابوس روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (ع) شب تا سحر برای شفای مادرم #گریه کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات #تلخ بود که روی آتش عشقم به مجید خا کستر میپاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش میکرد.
عقربه های ساعت #دیواری اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک میشد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم #گیج رفت و نفسم به #شماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه #کمکم میکرد تا بلند شوم، گفت: "الهه جان! رنگت خیلی پریده، میخوای یه چیزی #برات بیارم بخوری؟" لبهای خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم: "نه، چیزی نمیخوام."
و با نگاهی گذرا به #ساعت، ادامه دادم: "فکر کنم دیگه بابا اومده." از چشمانش میخواندم که بعد از اوقات تلخی های این مدت، چه #احساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و #ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمی آورد و #صبورتر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتی های دلش بردارد.
در طول راه پله دستم را گرفته بود تا #تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمیتوانست #کاری کند که از شدت دردم تنها خودم #خبر داشتم. پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید: "خوبی الهه جان؟" سرم را به نشانه #تأیید تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد #اتاق شدیم.
پدر با پیراهن #سفید عربی اش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور #اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند. سلام کردیم که #لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: "چیه الهه؟!!! چرا انقدر #رنگت پریده؟!!!" لبخندی زدم و با گفتن "چیزی نیس!" کنارش نشستم.
پدر مثل اینکه بیش از این #طاقت صبر کردن نداشته باشد، #بی_مقدمه شروع کرد: "خدا مادرتون رو #بیامرزه! زن خوبی بود!" نمیدانستم با این مقدمه #چینی چه میخواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد: "ولی خُب ما هم #زندگی خودمون رو داریم دیگه..."
نگاهم به چشمان #منتظر عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من #احساس خوبی از این اشاره های مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و #قاطعانه اعلام کرد: "منم تصمیمم رو گرفتم و الان میخوام برم #نوریه رو #عقد کنم."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_پنجم
نفسهایم بریده #بالا می آمد و به هر زحمتی بود، با قدمهای کُند و کوتاهم طول #خیابان را کنار پدر طی میکردم. نمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به #نوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت می پیمود و من نه تنها از #کمردرد و ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت.
هرچند میدانستم که این درخواست #طلاق فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن #مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از #مجیدم بردارم. حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواست #جدایی از پدرش را امضا کنم.
هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی را به خاطر #دنیا و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی که #گلوگیرم شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه الان در پالایشگاه #مشغول کار است و فکرش را هم نمیکند که الهه اش در چند قدمی دادگاه خانواده برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگز #نمیگذارم از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام میکردم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا با #دستان خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در #خون موج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد #مراقبم باشد که میخواست #متهم جدایی اش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که در را پشت سرم #قفل کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید.
فقط دعا میکردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر #کاری که کرده بودم، خجالت میکشیدم در چشمان #عبدالله نگاه کنم و دعایم #مستجاب نشد که وقتی پدر در را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید:
"الهه! چی کار کردی؟!! تو واقعاً رفتی تقاضای #طلاق دادی؟!! از مجید #خجالت نمیکشی؟!" چادرم را از سرم برداشتم و بی اعتنا به بازخواستهای #برادرانه_اش، خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از #خیال مجید خجالت میکشیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_هفتم
از چشمانش میخواندم نمیفهمد چه میگویم که #لبخندی لبریز امیدواری #نشانش دادم و گفتم:
"عبدالله! من اگه الان از این خونه برم، هم برای همیشه شماها رو از دست میدم، هم دیگه بهانه ای ندارم تا مجید رو #متقاعد کنم که سُنی شه. من میخوام از این فرصت استفاده کنم.
احساس میکنم خدا این کار رو کرده تا شاید یه معجزه ای اتفاق بیفته! بخدا من حتی نمیتونم تو ذهنم #تصور کنم که یه روزی از مجید جدا بشم! امروز هم فقط به #اجبار بابا رفتم.
حداقل الان دیگه تا یه چند روزی بابا بهم #کاری نداره. چون الان فکر میکنه که من #راضی شدم از مجید طلاق بگیرم و حالا #من یه چند روزی فرصت دارم که با مجید حرف بزنم و راضی اش کنم. اصلا ً نمیذارم مجید بفهمه من این کار رو کردم."
چشمانش از حیرت #حرفهایی که میزدم گرد شده و جرأت نمیکرد چیزی بگوید که #قاطعانه اعلام کردم: "عبدالله! من میخوام انقدر تو این #خونه بمونم تا مجید رو #تسلیم کنم که سُنی شه و برگرده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_نهم
در برابر موج خروشان #خشمش، سکوت کردم تا خودش با #لحنی نرم تر ادامه دهد:
"الهه جان! من تا اونجایی که بتونم یه #کاری میکنم که آب تو دل تو تکون نخوره! الانم میخوام این #ماجرا یه جوری حل شه که تو اذیت نشی! به خدا هر شب تا صبح خوابم نمیبره و فقط دنبال یه راهی میگردم که تو #راضی باشی!
به جون خودت که از همه دنیا برام #عزیزتره، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! وگرنه یه شب هم این وضع رو تحمل نمیکردم. همون شب اول میرفتم #شکایت میکردم که این آقا اجازه نمیده من برم تو خونه ام و پیش زنم باشم. #فردا صبحش هم دستت رو میگرفتم و میرفتیم یه جای دیگه رو #اجاره میکردیم.
این کارها خیلی راحته، ولی برای من آرامش تو از همه چی #مهمتره! به خدا منم دلم نمیخواد تو رو از خونواده ات جدا کنم. حالا هم تا هر وقت که تو بخوای صبر میکنم تا بابا آروم شه و بلاخره یه راهی #جلوی پام بذاره که تو دوست داشته باشی."
و نمیدانست که پدر جز به صدور #حکم طلاق ما راضی نمیشود و چقدر دلم #میسوخت که اینطور بیخبر از همه جا، منتظر به رحم آمدن دل #پدر مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسش پرواز کردم:
"مجید! تو که #حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کاری نمیکنی که دلم شاد شه؟ تو که #میدونی من دلم چی میخواد، چرا خودت رو میزنی به اون راه؟!!!"
در جوابم تنها #نفس بلندی کشید و مثل همیشه با سکوت ساده ای #منتظر شد تا خودم حرف دلم را بزنم: "به خدا انقدر هم #سخت نیس! یه لحظه چشمت رو به روی همه چی ببند! فکر کن از اول تو یه خانواده سُنی به دنیا اومدی! همین!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هفدهم
چادرم را روی چوب #لباسی انداختم و همچنانکه تعارفشان میکردم تا بنشینند به #سمت آشپزخانه رفتم که حبیبه خانم با #مهربانی صدایم کرد: "دخترم نمیخواد با این حال زحمت بکشی! بیا بشین!" و من جواب تعارفش را به کلامی #کوتاه دادم و مشغول ریختن چای شدم که باز اصرار کرد: "تو رو خدا زحمت نکش! قربون دستت برم!"
لحنش به نظرم بیش از حد پُر مهر و #محبت می آمد و نمیدانستم حقیقتاً اینقدر #مهربان است یا قصدی دارد که این همه خوش زبانی میکند. با سینی چای به اتاق بازگشتم و با همان حال ناخوشم #مشغول پذیرایی شدم.
چشمان #حبیبه خانم با همه خنده ای که لحظه ای از صورتش محو نمیشد، #غمگین بود و دختر جوان بی آنکه لبخندی بزند، نگاهش در غم #موج میزد. همین که مقابلشان روی مبل نشستم، حبیبه خانم با نگاه ملتمسش به صورتم خیره شد و با لحنی لبریز غصه #تمنا کرد:
"قربونت برم #دخترم! ما امروز به امید اومدیم در خونه ات! به خاطر همین مسافری که تو #راه داری، روی ما رو زمین ننداز!" نمیدانستم چه مشکلی برای #صاحبخانه پیش آمده که گره اش به دست #مستأجر باز میشود و تنها توانستم پاسخ دهم: "اختیار دارید حاج خانم! بفرمایید! اگه کاری از دستم بر بیاد، دریغ نمیکنم!"
نگاهی به دختر جوانش کرد و با صدایی که از غصه به لرزه افتاده بود، آغاز کرد: "این دخترم #عقد کرده اس! دو ساله که عقد کرده اس! به خدا هم جون خودش به لبش رسیده، هم #جون ما! شوهرش نمیاد ببردش! نه اینکه نخواد، پولش #جور نیس!"
و هنوز حرفش تمام نشده بود که #چشمان دختر جوان از اشک پُر شد و سرش را پایین انداخت تا #صورتش را نبینم و مادرش با #درماندگی ادامه داد:
"چند وقت پیش با پسره #اتمام حجت کردیم که باید تا قبل ماهِ روزه #عروسی بگیره و زنش رو ببره! ولی حالا یه مصیبت دیگه سرمون #خراب شده! مادر بزرگ پسره مریض احواله، زمین گیر شده، میگن #امروز فرداس که دیگه پیمونه عمرش پُر شه! اگه زبونم لال بمیره، عروسی اینا دوباره یه سال عقب می افته!"
از ماجرای #غم_انگیز این مادر و دختر و نگاه اندوه بارشان، دلم به درد آمده و باز نمیدانستم این #قصه به من چه ربطی دارد که چین به #پیشانی انداخت و سفره دلش را برایم باز کرد:
"حالا هرچی به پسره میگیم زودتر یه جایی رو اجاره کن، دست زنت رو بگیر، برید سر #خونه زندگی تون، میگه پولم جور نیس، دستم تنگه!" که کاسه چشمانش از گریه پُر شد و اینبار با #حالتی عاجزانه #التماسم کرد:
"دستم به دامنت دخترم! تو رو #خدا، به خاطر همین طفل #معصومی که تو راه داری، به من رحم کن! دختر منم مثل خواهرت میمونه! فکر کن #خواهر خودت گرفتار شده، براش یه #کاری بکن! من میدونم شما تازه اومدید اینجا و تا یه سال قرار دارید، ولی به خدا ما الان بیشتر از شما به این خونه #محتاجیم! اگه شما بزرگی کنید و #زودتر از اینجا بلند شید، این دختر منم سر و سامون میگیره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
چشمان مهربان #مجید به پای حال خرابم، به #خون نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار #بدبختی و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم #عزا گرفته و هیچ کدام جرأت
نداشتیم حرفی بزنیم.
هر لحظه #منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم #گناه نکرده، احضارمان کند که با #نگاهی وحشتزده #چشم به در دوخته و حتی #نفس هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در #سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد.
من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم #همسر یکی از آن دو #کارگری است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار #رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من مجید #هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به #هوای خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به این همه #مصیبت کشید و حالا هم هنوز چند قطره ی #آب خوش بیشتر از گلویمان #پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم.
مجید دستهایم را #محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش #بی_دریغ احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: "مجید! ما که #کاری نکردیم! ما که خودمون هرچی #مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت..."
و دیگر نتوانستم #ادامه دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس #مادری_ام در هم شکست که همه وجودم غرق #اشک و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ #دلنشین کلامش، آهسته نجوا میکرد: "الهه جان! آروم باش #عزیزم! من خودم همه چی رو برای آسید احمد #تعریف میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!"
و من به قدری #ترسیده بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و #طولانی را با این همه پریشانی #سپری کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب #لباسی کشیدم و در برابر #مجید که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: "بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!"
دستم را گرفته و #التماسم میکرد تا آرام باشم و من #تحمل آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند #گریه میکردم. می دانستم صدای گریه های بیقرارم تا خانه شان میرود و #مجید هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجه هایم را شنیده اند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به #محکمه جدیدم بروم.
در اتاق را #گشودم و طول ایوان را تا پشت در #خانه آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب این همه #بیقراری_ام، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که #دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و #صاحبخانه انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_چهاردهم
و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی #خندید و گفت: «خودتم که دیگه #نهج_البلاغه می خونی!»
و هر چند گمان نمیکرد پاسخ #سوالش مثبت باشد، اما با
همان حالت رندانه اش یک دستی زد: «حتما ازت #خواستن که باهاشون مراسم #احياء هم بری، مگه نه؟» و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه #شهادت دادم: «نه، اونا نخواستن. من خودم #رفتم!»
و نمی توانستم برایش بگویم این #مراسم چه حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند #دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک #جمله گفتم: «خیلی خوب بود عبدالله» لبخندی #لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: «خب مراسم دعا معمولا حال #خوبی داره!» ولی هنوز هم باورش نمیشد با آن همه شور و شوقی که به #سنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی #شیرین دل به شیدایی #شیعیان سپرده باشم که بالحنی لبریز تعجب ادامه داد:
«من موندم! تو هر #کاری می کردی که مجید #سنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه #پیشرفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بی #خیال شدی؟ انگار اصلا برات مهم نیس!»
و می خواست همچنان #موضع منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: «البته من از اول هم با اون همه #تلاش تو برای سنی کردن مجید #مخالف بودم! میگفتم خب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی #میخوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟»
و این تغییر #چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و #سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که می دیدم در مسلمانی اش هیچ #نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ #تشیع بود و میدیدم که در همه #شور و شعارهای مذهبی شان، تنها نام خدا و پیامبر را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از #ریسمان محکم محبت آل محمد، به عرش مغفرت الهی می رسند که حالا می دانستم تفرقه بین مسلمانان، به #دشمنان فرصت می دهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین #شیعه و سنی، حیوان درنده ای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه #کاسه سر کشیده و به رژیم #صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد!
که حالا میفهمیدم
همان #پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت #مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید #همسرم برای #طلاق برداشتم، به برادر بی حیای نوریه و پدر بی غیرتم مجال #عرض اندام داد تا پس از #لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دل های #عاشق ما بود که زندگی ام را از چنگ فتنه انگیزی های #نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یک سال پیش نبودم که از روی آرامشی #مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لب ريز يقين پاسخ دادم: «عبدالله من تو این مدت #خیلی چیزها یاد گرفتم!»
و ساعتی #طول کشید تا همه این حقایق را برای #برادرم شرح دهم و می دیدم نگاهش به پای #استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمی گوید که هر آنچه میگفتم عین #حقیقت بود. هر چند خودم هم در این راه هنوز #کودک #نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم بر می داشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرشوق آمده و به روش #شیعیان با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل این که از توصیف شب های قدرم به ورطه #اشتباق افتاده باشد، سؤال کرد: «حالا فردا شب هم میری؟»
و شوق شرکت در مراسم #احیاء شب ۲۳ آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمی شناختم می دانستم #شب ۲۳ با عظمت ترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات #عالم معین می شود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم: «إن شاء الله!» و نمی دانم چه حکمتی در کار بود که از صبح ۲۲ ماه مبارک رمضان، در بستر #بیماری افتادم....
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊