💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_دوم
از روی #تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: "اگه الان مامان بود، چقدر #غصه میخورد!" سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: "نمیخوای یه #کاری بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایه اش رو از دست بده!"
و او #بی_درنگ جواب داد: "چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت #به_من_چه! من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام #مهم نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیم که اینهمه با بابا کَل کَل میکنه، چه #سودی داره که من بکنم!"
دلشوره ای از جنس همان #دلشوره_های مادر به #جانم افتاد و اصرار کردم: "خُب بلاخره باید یه کاری کرد! به #محمد میگفتی اگه بابا #ضرر کنه و سرمایه اش رو از دست بده، دیگه نمیتونه به تو هم #حقوق بده!" حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: "همین حرفو به #محمد زدم، ولی گفت به من #ربطی نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، #میرم سراغ یه کار دیگه!"
سپس به چشمانم دقیق شد و با #حالتی منطقی ادامه داد: "الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس #حریف بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر #لج میکنه!" و این همان #حقیقتی بود که همه در مورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس #انگیزه_ای برای مقابله با خودسری هایش نداشت.
از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند #پله کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفسهایم به شماره بیفتد. پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی #کاناپه دراز کشیدم که انگار پیمودنِ همین مسیر کوتاه تا #سوپر_مارکت سر #خیابان، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقی روی #کاناپه افتاده و نفس نفس میزدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و #توانستم از جا برخیزم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_هشتم
با صدایی که به سختی از لایه #سنگین بغض میگذشت، گفتم: "مجید! نوریه اومده که همه این خونه #زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این #خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین میبره!"
که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بی نتیجه ام را با #دلسوزی داد: "الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم #باباست، ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟ همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این #خونه بیرون میکنه، همونجوری که عبدالله رو بیرون کرد."
از طعم تلخ #حقیقتی که از زبانش میشنیدم، دلم به درد آمد. حقیقتی که میدانستم و نمیخواستم #باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم: "مجید! مگه نمیگی حاضری برای #راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که میتونم تو این #خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی میتونم، تو خونه مامانم بمونم!"
از چشمانش میخواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش #سخت است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی #پاسخ داد: "هر جور تو میخوای الهه جان!" و من هم میخواستم #ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده ام و چقدر از #نوریه و مسلک تکفیری اش بیزارم که #نگاهش کردم و زیر لب گفتم: "مجید! این کتابها رو بریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا و پیامبر (ص) توش اومده، بریز تو آب #جاری که گناه نداشته باشه. فقط این کتابها رو از این خونه ببر #بیرون."
برای چند لحظه به #ردیف کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با #صدایی گرفته پرسید: "نمیخوای بخونیشون؟" و در برابر چشمان #متعجبم با دل شکستگیِ #عجیبی ادامه داد: "مگه نمیگی عزاداری ما شیعه ها برای اهل بیت فایده نداره، خُب اگه میخوای این کتابها رو هم #بخون..."
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری #عتاب کردم: "مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این #وهابیها یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر میکنم؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊