eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
838 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | (آخر) خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی التماسم کرد: "الهه! نرو! هرچی میخوای بگی، بگو! هرچی داری بگو! فقط با من حرف بزن! بخدا برای صدات تنگ شده!" و حالا نوبت گریه های او بود که امانش را بریده و را در گلو بشکند. چشمان کشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلکهایش همچون ابر بهاری بود و باز هم دست از باریدن نمیکشید و همچنانکه با نگاه ، دلبسته چشمان تَرم شده بود، زیر لب میکرد: "الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت نگفتم! من به حرفایی که میزدم داشتم! من مطمئن بودم اگه (ع) بخواد، میتونه پیش خدا شفاعت کنه تا خوب شه..." که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم: "پس چرا خوب نشد؟ پس چرا امام حسین (ع) نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم چشمان مُرد؟" و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه سرشار از حسرتم چه بگوید، سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به شنیده میشد، پاسخ داد: "نمیدونم الهه جان..." و من دیگر چه میگفتم که به زلالی کلامش داشتم و نمیخواستم و نمیتوانستم بیش از این با سرزنش، دهم که با سر انگشتانم تارهای سپید روی شقیقه اش را که چون ستاره در شب میدرخشید، کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: "با خودت چی کار کردی؟" و آنقدر صدایم میان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه را شنیده بود که لبخندی غمگین بر صورت از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پُر از ، جوابم را داد تا باورم شود که در این روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است. 👈پایان فصل دوم👉 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 حالا که شش سالشان شده، بیشتر برای پدرشان دلتنگی می‌کنند. سر مزار پدرشان می‌روند و با او صحبت می کنند. مدام به مادرشان می‌گویند پس ما کِی به بهشت و پیش بابا می‌رویم... 💔 🍒 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
سلام و عرض ادب🌹 طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق امروز میخواستم فصل جدید رو شروع کنم اما نشد و امکانش نبود اصلا. خدمتتون عرض کنم که از فصل جدید با ماجراهای جدیدی روبرو خواهیم شد که پیشنهاد میکنم اگر تا به حال رمان رو پیگیری نکردید؛ حتما از این فصل با ما همراه باشید و اصل ماجرا میتونم بگم از همین فصل شروع میشود. تشکر از همراهی صمیمانه شما دوستان
❤️🍃 خدا... به میّتِ عاشق شهید می گوید که داغِ عشق جهادی کمرشکن دارد... 🥀 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 فرقی نمی‌کند زِ کجا می دهی سلام او می‌دهد جواب تو را اصل نیت است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊 اصغر آقا همیشه من را به یاد خدا بودن سفارش می کرد، می گفتند "اگر ایمان قلبی باشد کارها سریعتر انجام می شود" و تلاش در تربیت دینی و انقلابی فرزندانم از دیگر سفارش های مهم اصغر اقا بود. 🥀 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید| صحبت‌های تامل برانگیز حجت الاسلام پناهیان در خصوص شهید از شهدای ترور ارتش و جمهوری اسلامی ایران... ⁉️ سپهبد قرنی که بود و چگونه شهید شد؟ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | پاکت خریدهایم را از دست گرفتم، با تشکر کوتاهی از مغازه خارج شدم و به سمت به راه افتادم. هوای عصرگاهی اول آبان ماه سال 1392 در بستر گرم ، آنقدر دلپذیر و بهاری بود که خاطرات روزهای سوزان تابستان را از یاد برده و به شهر طراوتی تازه ببخشد، هر چند هنوز خیلی مانده بود تا دنیا بار دیگر پیش چشمانم رنگ روزهای گذشته را بگیرد که هنوز از رفتن بیش از دو ماه نگذشته و داغ مصیبتش در دلم کهنه نشده بود، به خصوص این روزها که حال خوشی هم نداشتم. سر درد و کمر درد لحظه ای نمیکرد و از انجام هر کار ساده ای خیلی زود میشدم که انگار زخم رنجهای این مدت نه فقط که حتی جسمم را هم بود. در خیابان، پرچمهای تبریک افراشته شده و در یک کوچه هم شربت و شیرینی میدادند. از کنار شادی ساکن این محله با بیتفاوتی عبور کردم و به سرِ کوچه رسیدم که دیدم کنار قدیمی پدر، یک اتومبیل شاسی بلند مشکی پارک شده و خود پدر هم کنارش ایستاده است. مقابلش رسیدم و کردم که لبخندی پُر نشانم داد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، داد: "این نتیجه همون معامله ای هستش که مادرت اونقدر به خاطرش میزد! تازه این اولشه!" منظورش را به درستی که در مقابل نگاه پرسشگرم، با خوشحالی ادامه داد: "علاوه بر سهامی که تو اون برج تجاری دارم، این ماشینم امروز گرفتم." در برابر این همه سرمستی و بیحد و حسابش، به گفتن "مبارک باشه!" اکتفا کردم و داخل حیاط شدم. خوب به یادم مانده بود که مادر چقدر بابت این تجارت پدر نگران بود و اگر امروز هم زنده بود و این بذل و بخشش های و کتاب شرکای تازه وارد پدر را میدید، چه آشوبی در دل پاک و به پا میشد که در عوض سود صاف و ساده ای که پدر هر سال از فروش خرمای نخلستانهایش به دست می آورد، امسال چشم به تحفه های پُر زرق و دوخته بود که این مشتری گاه و بیگاه برایش میفرستاد. وارد ساختمان که شدم، دیدم عبدالله به راهرو تکیه زده و ساکت در خودش فرو رفته است. چشمش که به من افتاد، بلندی کشید و پرسید: "عروسک تازه بابا رو دیدی؟" و چون تأییدم را دید، با پوزخندی ادامه داد: "اونهمه بارِ رو بردن و دل بابا رو به یه ماشین خارجی و یه وعده تو دوحه خوش کردن! تازه همین ماشین هم هیچ سند و نداره که به اسم بابا زده باشن، فقط دادن دستش که سرش گرم باشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از روی سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: "اگه الان مامان بود، چقدر میخورد!" سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: "نمیخوای یه بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایه اش رو از دست بده!" و او جواب داد: "چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت ! من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیم که اینهمه با بابا کَل کَل میکنه، چه داره که من بکنم!" دلشوره ای از جنس همان مادر به افتاد و اصرار کردم: "خُب بلاخره باید یه کاری کرد! به میگفتی اگه بابا کنه و سرمایه اش رو از دست بده، دیگه نمیتونه به تو هم بده!" حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: "همین حرفو به زدم، ولی گفت به من نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، سراغ یه کار دیگه!" سپس به چشمانم دقیق شد و با منطقی ادامه داد: "الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر میکنه!" و این همان بود که همه در مورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس برای مقابله با خودسری هایش نداشت. از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفسهایم به شماره بیفتد. پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی دراز کشیدم که انگار پیمودنِ همین مسیر کوتاه تا سر ، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقی روی افتاده و نفس نفس میزدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و از جا برخیزم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بالاخره شب های دعای مجیر هم رسید...
🌟ثواب در ایام البیض ۱٣ ، ۱۴ و ۱۵ ❤️از حضرت رسول اکرم (ص) روایت شده و دعایى است که آن حضرت هنگامى که در مقام ابراهیم مشغول نماز بودند، جبرئیل آورد و علامه کفعمى در «بلد الامین» و «مصباح» این دعا را ذکر نموده و در حاشیه آن به فضیلت آن اشاره کرده است. 🔹از جمله اینکه هر که این دعا را در «ایام البیض» [روزهاى سیزدهم و چهارهم و پانزدهم] ماه رمضان بخواند گناهش آمرزیده مى شود، هرچند به عدد دانه هاى باران و برگ‌هاى درختان و ریگ‌هاى بیابان باشد. 🌴خواندن آن براى شفاى بیمار و اداى دین و بى نیازى و توانگرى و رفع غم و اندوه سودمند است. التماس دعا 🌹 @SHAHIDNAVID_safari @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿دعای مجیر 🌱دعای شب های ۱۳، ۱۴ و ۱۵ التماس دعا✨ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون شهدایے✋✨🦋
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
تا زمین میگذرد، ماه به دور و بر او تا ڪه ارباب، حسین است منم نوڪر او @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
میدان را اگر به دست شما داده بودند که ضریح زینبیه هم بتن ریخته بودند! نامرد میدان !😒 مرد میدان ❤️🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
آخرالزمان یعنی کثیفی برای شانه‌ خالی کردن از تعهداتش، شریفی را مزاحم می خواند!!!! ‼️
💬 | آقای ظریف دقیقا همان است که خود را در دانشگاه امیرکبیر معرفی کرد. مهمترین قصه درس آموز زندگی او مشاجره دو کودک بر سر پوست پرتقال است! مثل کودک قصه‌اش، مینشیند و دردودل میکند! همانقدر بچه گانه! بخاطر همین ساده انديشی‌اش است که در جایگاهی نداشت! @Panahian_ir 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 از آن زمان که خودم را شناختم ای عشق به هر حسین شنیدن دلم تکان خورده ست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💬 | واکنش تامل برانگیز فرزند شهید سلیمانی به صوت منتشر شده وزیر امور خارجه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | نماز مغرب را خواندم و با یک بسته که خریده بودم، شام ساده ای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایتهای تروریستهای تکفیری در بود. همانهایی که خود را میدانستند و گوش به فرمان آمریکا  و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای ، از هیچ جنایتی دریغ نمیکردند. از این همه ظلمی که پهنه را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و هم نداشتم که کلافه تلویزیون را کردم و باز در سکوت افسرده ام فرو رفتم. مدتها بود که روزهایم به دلمردگی میگذشت و شبهایم با وجود حضور ، سرد و سنگین سپری میشد که دیگر پیوند همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود. هرچه دل مهربان او تلاش میکرد تا بار دیگر در جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بی آنکه بخواهم با سردی نگاه و بی مهری رفتارم، عذابش میدادم و برای خودم سختتر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه ام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکه ای یخ، این همه سرد و بی احساس شده بودم. دختری همچون من که از روز ، رؤیای هدایت همسرش به مذهب را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتی اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه دست به دعا و برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را نکرده بودم. شعله زیر غذا را کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله را که از دستم گرفت، در چشمانش نشست و با مهربانی گفت: "الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست میکنم." لبخندی زدم و با جواب دادم: "تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که نداره!" و خواست باز تشکر کند که با گفتن "از دهن میفته!" کردم که به اتاق برود و خودم راه پله ها را در پیش گرفتم که باز نفسم به آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به گذاشتم. کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردم ماهیچه های پشت کمرم شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن ، از جا بلندم کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊