eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
276 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
740 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی میکرد که روزه بود و لبانش به خشکی میزد. گاهی با خوش صحبتی اش سرِ ما را گرم میکرد و گاهی تلویزیون را به دست میگرفت و سعی میکرد با یافتن برنامه ای جالب توجه، وقت ما را کند و خلاصه میخواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت ۱۲:۳۰ که دخترش از راه رسید و جمع ما را گرمتر کرد. ریحانه هم مثل مادرش زنی بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان میشد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان دهد، بی مقدمه شروع کرد: "حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم." مادر لبخندی زد و با گفتن "خیر ببینی عزیزم!" را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: "اختیار دارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل خودم هستید!" سپس رو به من کرد و گفت: "إن شاءالله که نتیجه میگیرید و با دل برمیگردید بندرعباس." که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو پهن شده و با هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد تحمل بدنش اضافه میکرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سر به مُهر دارد و لبانش به دعا میجنبد. را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده اش سر از مُهر برداشت. نگاهش کردم و گفتم: "مجید جان! برای مامانم دعا کن!" همچنانکه سجاده اش را می پیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: "اتفاقاً داشتم برای مامان میکردم." و زیر لب زمزمه کرد: "إن شاءالله که دست پُر بر میگردیم!" به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم: "نگران حرف و بابایی؟" با شنیدن نام ابراهیم و پدر، در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانی اش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت: "قبول باشه!" مادر با چهره ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به گزید و با خوش زبانی تعارف کرد: "شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!" دسته بشقابها را از دستش گرفتم و گفتم: "شما دارید با زبون این همه زحمت میکشید، ما به انداره کافی هستیم!" پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد: "إن شاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که نیس!" که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است، اخلاقی که خانه اش را در این غریب، مثل خانه خودمان راحت و می کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نماز مغرب را خواندم و با یک بسته که خریده بودم، شام ساده ای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایتهای تروریستهای تکفیری در بود. همانهایی که خود را میدانستند و گوش به فرمان آمریکا  و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای ، از هیچ جنایتی دریغ نمیکردند. از این همه ظلمی که پهنه را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و هم نداشتم که کلافه تلویزیون را کردم و باز در سکوت افسرده ام فرو رفتم. مدتها بود که روزهایم به دلمردگی میگذشت و شبهایم با وجود حضور ، سرد و سنگین سپری میشد که دیگر پیوند همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود. هرچه دل مهربان او تلاش میکرد تا بار دیگر در جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بی آنکه بخواهم با سردی نگاه و بی مهری رفتارم، عذابش میدادم و برای خودم سختتر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه ام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکه ای یخ، این همه سرد و بی احساس شده بودم. دختری همچون من که از روز ، رؤیای هدایت همسرش به مذهب را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتی اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه دست به دعا و برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را نکرده بودم. شعله زیر غذا را کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله را که از دستم گرفت، در چشمانش نشست و با مهربانی گفت: "الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست میکنم." لبخندی زدم و با جواب دادم: "تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که نداره!" و خواست باز تشکر کند که با گفتن "از دهن میفته!" کردم که به اتاق برود و خودم راه پله ها را در پیش گرفتم که باز نفسم به آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به گذاشتم. کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردم ماهیچه های پشت کمرم شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن ، از جا بلندم کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به هر بود، خودم را از زمین کَندم و با قدمهای بی رمقم به سمت خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، ناتوانم را روی زمین میکشیدم تا به رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت. دستم را به نرده گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قرار بگیرد. با اشاره دستم میکردم که از اینجا برود و او مدام چیزی میگفت که نمیفهمیدم و دیگر توان سرِ پا ایستادن نداشتم که از چشمان دل کَندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه کف اتاق را میپاییدم تا روی خُرده شیشه ها پا نگذارم و بلاخره خودم را به رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهراً امشب با همه درد و رنجهای بی پایانش شده و حالا باید منتظر فردای این خواب وحشتناک میماندم که پدر برای و زندگی ام چه میدهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی میشود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوانهای شانه ام میزدم که دیگر کمردرد و فراموشم شده و تنها به یاد مجیدم، اشک میریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه میسوخت. میتوانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر کشیده و باز خدا را شکر میکردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش در بدنم، همدم این لحظات ام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه ام بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر نامادری ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی ام از این خانه داد و چقدر بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر را چطور زیرِ لگدهای سنگینش میکوبید. درِ بالکن باز و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم و غصه، لرز کرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی در خودم شده و بیصدا گریه میکردم که بار دیگر صدای در به گوشم رسید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ساعت از هفت میگذشت و من به قدری و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی از کسی کمک بخواهم و باز همه پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم بهتر شود تا احیاء بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این از کجا به جانم افتاده است، شاید که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرماخورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، استخوانهایم از درد میکشید و بدنم در میان تب . گاهی به لرز می کردم که زیر مچاله میشدم و پس از دقیقه در میان آتش تب، گرمیگرفتم. بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای پر شده بود. بودم که امشب خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف داری این روزهای هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای مغرب بلند شد. هرچه میکردم نمی توانستم نماز شوم و می دانستم که تا دیگر هم به خانه باز می گردد و ناراحت بودم که حتی برای هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و ، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای مجید، چشمان را کمی باز کرد. پای روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال نشسته بود. به رویش زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی سؤال کرد: «چی شده الهه و حالت خوب نیس؟» با دستمالی که به بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از گلودرد به سختی می آمد، پاسخ دادم. «نمی دونم، انگار سرما خوردم...» با کف دستی را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی» و دیگر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با از اتاق بیرون رفت. نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هرچه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همان طور که چادرم را به سرم می انداخت و با خشمی توبیخم می کرد، «چرا به من به زنگ نزدی؟ خب به مامان خدیجه خبر می دادی! اول روزه ات رو می خوردی» و نمی توانستم سرپا بایستم که با دست مرا گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سست و را به سمت در بکشانم. از در خانه که شدیم، از همان روی ایوان بلند کرد: «حاج خانم!» از لحن صدایش، خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به افتاد، بیشتر هول کرد، مجید دیگر نداد چیزی بپرسد و با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه خوب نیس. ما میریم دکتر» خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و بدنم متوجه شد که بی آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. کمکم کرد تا از پله های کوتاه پایین بروم که صدای مامان خديجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!» ظاهرا امشب آسید احمد را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید را گرفت و به هر بود مرا از حیاط بیرون برد و سوار ماشین کرد. با دست راستش را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) نیم رخ صورتش زیر آفتاب ملايم بعد از ظهر و حالا از تبلور عشقش به افتاده بود که از همین برق چشمانش، نکته ای دیگر به آمد و با لبخندی ملایم یادآوری کردم: «پارسال شب که همه اومده بودن خونه ما، تلویزیون داشت پیاده روی رو نشون میداد. من همونجا فهمیدم که تو هوایی شدی!» از ام لبخندی زد و با نگاه مشتاقش شد تا دهم، ولی من هم نمی شد که یک سال دیگر نه تنها شیعه ام که حتی خودم هم در همین مسیر باشم که از روی سری تکان دادم و در برابر نگاه زیبایش زمزمه کردم: «مجید! باورت میشه؟!!!» و دل در میان گرد و غبار این جاده، مثل نازک شده بود که به همین یک جمله شکست و با شکسته تر داد: «به خدا باورم نمیشه الهه! پارسال وقتی تو تلویزیون میدیدم همه دارن میرن، با خودم میگفتم یعنی میشه من بی هم یه روز برم؟!!!» و حالا شده بود و به لطف حدود کیلومتر از مسیر هشتاد کیلومتری نجف تا را پیموده و هنوز سه روز دیگر راه در پیش داشتیم. گاهی می ترسیدم که شوم و نتوانم باقی مسیر را با پای خودم بروم، ولی وقتی چه بیماران بدحال و چه سالخوردگان ناتوانی به هر خودشان را میکشند و به عشق امام پیش می روند، دلم گرم می شد و تازه این همه غیراز خیل از زن و کودک و پیر و جوان هایی بودند که از مناطق مثل بصره آمده و به گفته مامان خدیجه حدود پانزده روز پیاده می آمدند تا به کربلا برسند و چه عشقی بود این عشق ! ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊