eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
275 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
758 ویدیو
1 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-""-"-"-"-"-''-"-" ۸۸ و حاج محمد (۳)   👥حاج محمد و برادر خانمش به چند نفر مشکوک می شوند. گویا جز منافقین و مسلح بودند. دنبالشان می کنند تا میرسند به یک کوچه بن بست. 🔹آنهایی که دنبالشان بودند میروند در چندتا خانه و مخفی میشوند. هرچه دنبالشان میگردند پیداشان نمی کنند. ناگهان از بالای ساختمان ها شروع می کنند به سنگ زدند. 😓یک گلدان بزرگ را از لبه بام پرت می کنند سمت حاج محمد. برادر خانمش دستش را میکشد و مانع برخورد گلدان به ایشان میشود و جانشان را نجات میدهند. همسرِ خواهرِ ✍وب حریم حرم @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 "-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-""-"-"-"-"-"-"-"
"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-""-"-"-"-"-''-"-" ۸۸ و حاج محمد (۴)   👤یکی از مسئولین می آید پیش حاج محمد و دوستانش و می گوید : «شما به چه اجازه ای و با مجوز چه کسی آمده اید در خیابان؟» 🌷حاج محمد می‌زند زیر کلاه آن بنده‌خدا و می‌گوید : ☝️«وقتی دزد بیاید در خانه ات مگر تو منتظر اجازه کسی میشوی؟ حالا دزد آمده در  خانه ما و رهبرمان را هدف گرفته است و ما با مجوز دلمان آمده ایم. ✍روایت هایی از دوستان همسرِ خواهرِ ✍وب حریم حرم @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 "-"-"-"-"-"-"-"-"-"-"-""-"-"-"-"-"-"-"
✍️ کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✍️ بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم : «چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد : «زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد : «شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید : «یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست : «وقتی خواهرتون رو ببرید پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد : «زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد : «دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید : «من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش چطور به دامن دلش افتاده که شبنم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد : «ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ مدتی که در پادگان‌های مختلف دوره‌های آموزشی را گذراند، مادرم برایش آستین بالا زد و عروسی کرد. فعالیت‌هایش بعد از ازدواج هم کم‌رنگ نشد. نمونه‌اش فتنه سال ۸۸. درگیری‌های خیابانی طولانی شده بود، آن‌قدر که به ماه محرم رسیدیم... ادامه دارد... ۸۸ (۱) 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ ▪️ما به عادت هر ساله با شروع ماه محرم، هیات رفتن‌مان اوج می‌گرفت. از طرفی، ماموریت‌های شبانه‌مان برای مقابله با درگیری‌ها و خرابکاری‌ها خسته‌مان کرده بود. ✔️مثل هر سال، صبح روز عاشورا ‌رفتیم هیات حاج‌آقا مروی. زیارت عاشورا که ‌خواندند، همگی‌مان به‌خاطر کم‌خوابی چرت می‌زدیم. بعد از قرائت زیارت عاشورا صبحانه را تو همان هیات خوردیم و رفتیم مسجد. 🔹قرار بود به رسم هر سال، هیات‌مان دسته تشکیل دهد و در محل بچرخد و جلوی خانه شهدا روضه بخواند. خیلی از بچه‌ها به‌خاطر خستگی نیامده بودند. 😓من نگران مداح و سینه‌زن بودم، اما دیدم حاج‌اصغر در حال ‌و هوای دیگری است. 📲مدام با تلفن صحبت می‌کرد. حدود ساعت ده و نیم بود که حاج‌اصغر جلو آمد و به من گفت: «موتورها کجاست؟!» خیلی تعجب کردم. گفتم: «جای همیشگی!» منظورم پایگاه بسیج بود. گفت: «زنگ بزن به بچه‌ها، باید بریم.» گفتم: «پس هیات چی می‌شه؟» 😒نگاهی غضبناک به من انداخت و گفت: «من چی می‌گم، تو چی می‌گی؟! امام حسین مهمه یا هیات؟» ‼️گیج شده بودم. خب هیات هم به خاطر امام حسین (ع) بود. پدرم و دو سه نفر از بزرگان جلو آمدند. گفتند: «چی شده؟» 🌷حاج‌اصغر توضیح داد که «ضدانقلاب ریختند بیرون. اوضاع خرابه، باید بریم.» پدرم سریع گفت: «برید شما. نیاز باشه، ما هم میایم.» ادامه دارد... ۸۸ (۲) 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ ▪️معلوم شد امروز خبری از دسته‌های سینه‌زنی نیست. به هر که و هرجا که می‌شناختم زنگ زدم. بالای صد نفر آدم جمع شدند. با موتور رفتیم سمت آزادی. 😞آن‌جا صحنه‌هایی دیدم که قلبم شکست. نامردها پرچم ایران فقط نه، بلکه پرچم امام حسین علیه‌السلام را آتش زده بودند. ‼️فحش دادن‌های‌شان هم عوض شده بود. دیگر به مسئولان مملکت بسنده نمی‌کردند، امام زمان را نشانه گرفته بودند. ✔️دو سه‌تا درگیری را خاتمه دادیم که اذان ظهر را گفتند. حاج‌اصغر اصرار داشت که هرجور شده همان‌جا وضو بگیریم و نماز بخوانیم. من مخالفت کردم. به نظرم فضا برای نماز مناسب نبود ولی حاجی اصرار داشت. 🚨گفت: «خون ما که رنگین‌تر از امام حسین نیست!» 📿صف نماز کم‌کم تشکیل شد. بچه‌ها درِ خانه‌ها را زدند و آب گرفتند تا وضو بگیرند. هر کس مهر نداشت، سنگ از باغچه بر‌داشت. قامت نماز را که بستیم، دلم شور افتاد. نگران نامردی ضدانقلاب بودم، اما خدا را شکر بدون مشکل نماز تمام شد.... ادامه دارد... ۸۸ (۳) 📲جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ 🔹همان‌طور رو به قبله نشسته، رو برگرداندم و نگاهی به پشت سرم کردم. باورم نمی‌شد آن همه جمعیت پشت ما به نماز ایستاده باشند. ‼️در کنار نیروهای بسیج و ناجا، مردم عادی و حتی خانم‌ها با چادر رنگی در انتهای صف نماز دیده می‌شدند. با دیدن این صحنه نفس راحتی کشیدم. 🍃بین دو نماز یکی از بچه‌ها ایستاد جلوی جمعیت و کمی مداحی کرد. ظهر عاشورا بود و من دلم برای سینه‌زنی هیات پر می‌زد، اما آن‌جا، وسط آن معرکه، داشت برای تک‌تک‌مان واقعی‌ترین ظهر عاشورا رقم می‌خورد. بعد از نماز عصر، سردار رادان را دیدم. خودش را به جمعیت رساند. 🧔🏻گفت: «به‌به به این نماز! توی مسیر که می‌اومدم، ده‌تا نماز جماعت دیدم. شماها واقعا نماز ظهر عاشورا رو خوندید.» ادامه دارد... ۸۸ (۴) 📲جنات فکه 📸تصویر مربوط به روز ذکر شده نیست 📸حاج اصغر از سمت چپ دومین نفر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ 🔹ضدانقلاب فهمید که مردم پای کار هستند و فقط با نیروی انتظامی روبه‌رو نیستند. 🌷حاج‌اصغر آن روز که هیچ، در هر اتفاق و بحرانی، رفتارش برای من درس بود. گاهی وقتی عمیق بهش فکر می‌کنم خدا را از داشتن چنین خانواده و چنین برادرانی شکر می‌کنم. 🌊مثل یک موج دریا وجود مرا به ساحل رساندند. ۸۸ (۵ - آخر) 📲جنات فکه 📸محمدحسین جان، پسرکوچولوی حاج اصغر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | به هر بود، خودم را از زمین کَندم و با قدمهای بی رمقم به سمت خواب رفتم. چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم و برای دیدار مجید، ناتوانم را روی زمین میکشیدم تا به رسیدم. از ضرب در زدن های مجید، در بزرگ و فلزی حیاط به افتاده و شاید حضورم را در بالکن احساس کرد که قدمی عقب رفت و نگاهی به طبقه بالا انداخت. دستم را به نرده گرفته بودم تا تعادلم را حفظ کنم و در برابر نگاه و مشتاقش، لبخند کمرنگی نشانش دادم تا قدری قرار بگیرد. با اشاره دستم میکردم که از اینجا برود و او مدام چیزی میگفت که نمیفهمیدم و دیگر توان سرِ پا ایستادن نداشتم که از چشمان دل کَندم و به اتاق بازگشتم. با نگاه کف اتاق را میپاییدم تا روی خُرده شیشه ها پا نگذارم و بلاخره خودم را به رساندم و همانجا دراز کشیدم که دیگر جانی برایم نمانده بود. ظاهراً امشب با همه درد و رنجهای بی پایانش شده و حالا باید منتظر فردای این خواب وحشتناک میماندم که پدر برای و زندگی ام چه میدهد و به کدام شرط از شرایط ظالمانه پدر نوریه راضی میشود. به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و از درد استخوانهای شانه ام میزدم که دیگر کمردرد و فراموشم شده و تنها به یاد مجیدم، اشک میریختم و باز بیش از همه دلم برای حوریه میسوخت. میتوانستم احساس کنم که پا به پای من، چقدر کشیده و باز خدا را شکر میکردم که صدمه ای ندیده و همچنان با نرمش در بدنم، همدم این لحظات ام شده است. با چشمانی لبریز حسرت به تماشای جهیزیه ام بودم که روزی مادر مهربانم با چه شوق و برایم تهیه کرد و به سلیقه خودش این خانه را برای تنها آماده کرد و هنوز ده ماه از این زندگی نگذشته، همه اسباب نوعروسانه ام بخاطر نامادری ام در هم شکست، همسر عزیزم از خانه خودش شد و پدرم حکم به طلاق یا طرد همیشگی ام از این خانه داد و چقدر بودم که مادرم نبود و ندید پدرم بخاطر زن جوان و طنازش، دختر را چطور زیرِ لگدهای سنگینش میکوبید. درِ بالکن باز و من نه از خنکای شب بندر که از هجوم و غصه، لرز کرده و توانی برای بلند شدن و بستن در نداشتم که همانطور روی در خودم شده و بیصدا گریه میکردم که بار دیگر صدای در به گوشم رسید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | ظاهراً سیستم بلندگو و هم آورده بودند که با کیفیت خوبی پخش میشد. من و زینب سادات از خانمها میکردیم و مجید و یکی دو جوان دیگر هم در حیاط کار بودند. همین که سینی چای را دور میگرداندم، تصور کردم اگر مرا در این ببیند چه فکری میکند که من به آرزوی مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشویی مان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام شیعیان، میهمانداری میکردم! کسی که به اعتقاد عامه ، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانی اش شود، ولی خودم میدانستم همچنان بر سرِ عقیده ام هستم و هم به هر بهانه ای با مجید صحبت میکردم بلکه معجزه ای دیگر در رخ داده و همسر نازنینم به راهی استوارتر هدایت شود. قرائت که تمام شد، آسید احمد سخنرانی اش را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، به شکایت باز شد که هنوز دو روز از موصل و هجوم تروریستهای داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنه های کشتار مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود. حالا چند روزی میشد که هم به خاک مصیبت نشسته و به بلای گروهی به مراتب وحشی تر از به نام ، مبتلا شده بود. چند دقیقه اول آسید احمد در مورد همین تکفیری بود که به نام اسلام، امت اسلامی را به بی سابقه دچار کرده و لاجرم علاجی جز برقراری اتحاد بین ندارد که این حیوان میخواهد سینه شیعه را به اتهام کفر بدرد و را به گردن سُنی بیندازد تا گردن سُنی را هم به انتقام که خود از ریخته، بشکند. او میگفت و دل من همچنان از وحشت و برادران سگ میلرزید که هنوز ترس فتنه انگیزی های شیطانی اش را نکرده و دهان خونینش را که فتوا به و حکم به میداد، از یاد بودم. گوشه به کابینت تکیه زده و بودم زینب سادات سینی را بیاورد تا استکانهای خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان(عج) صحبت میکرد که بر خلاف عقیده ، شیعیان امام خود را زنده و حاضر میدانند و هر سال در نیمه به مناسبت ولادتش جشن مفصلی میگیرند. پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت هم هستند که اعتقاد دارند موعود(عج) قرنها پیش متولد شده و تا زمانی که امر از جانب فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد، ولی من تا امشب به این به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و حکومت جهانی اش می اندیشیدم که به اعتقاد همه ، همان حکومت پیامبر(ص) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری در وصف این موعود جهانی صحبت میکرد و میدیدم جمعیت با چه محبتی برای سلامتی حضرتش صلوات میفرستند و حتی برخی هرگاه نامش را میشنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای دعا میکردند. میتوانستم تصور کنم چند آن طرفتر، چه حالی به دست داده و چقدر برای امام از نظرش، میکند که بیتابی های عاشقانه اش را به پای مذهب کم ندیده بودم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊